
اینم از پارت جدید😜
/ملاقات فیلیکس و گابریل/ امارت آگرست/ آقای آگرست گفت ( نمیدونم چطوری تونستی مامانت رو متقاعد کنی که تنهایی بیای اینجا ولی خوشحالم که اینجایی..) سری تکون دادم (چیزی شده؟) **از زبون مرینت** با آدرین، بریجت و جیسون داشتیم فیلم میدیدیم.. یه فیلم درمورد لیدی باگ و کت نوار... من و آدرین بعضی وقتا در اعتراض به فیلم، با حرف زدن پارازیت مینداختیم وسطش.. دست آخر بریجت کلافه شد و وسط فیلم گذاشت رفت.. دوباره نسبت به فیلم اعتراض کردم (کی آخه گفته کاراپیس رو کت نوار انتخاب کرده؟!) آدرین آروم لبخندی زد و گفت (ببینم بانوم حسودیش شد؟) دست به سینه تکیه زدم به مبل و گفتم (اوهوم..) آدرین دستش رو دورم حلقه کرد و من رو چسبوند به خودش.. صداش کردم (آدرین..) _(بله؟) _(میشه ولم کنی؟ له شدم) نگاهی بهم کرد.. بعد هم دستش رو برداشت..
لبخندی بهش زدم.. اما چیزی این لحظات خوب رو به لحظاتی آشفته تبدیل کرد... با شنیدن صدایی از سمت میز سرم رو برگردوندم.. موبایلم بود... زیر چشمی نگاهی به صفحهش انداختم.. زنگ هشدار آکومایی بود.. با استرس به آدرین نگاه کردم.. فکر کنم اون هم به همون چیزی که من فکر میکردم فکر میکرد.. کنترل تلویزیون رو برداشتم و اخبار رو گرفتم.. هیولای آبنباتی بود (((اسمش توی دوبلهی فارسی همینه دیگه نه؟😅 من اسم فارسیش رو نمیدونم🙄 اگه اشتباه گفتم ببخشید دیگه))) آدرین گفت (اون آبنباته یه سنتی مانستره، نه؟) سری تکون دادم (حالا باید چیکار کنیم؟) آدرین گفت (فکر کنم باید بریم سراغ بقیهی معجزه گرها...) گفتم (اما...) آدرین قبل از اینکه چیز دیگهای بگم گفت (عجله کن! بیا..) بعد شروع به دویدن کرد.. من هم دنبالش دویدم.. رفتیم توی اتاق.. میراکل باکس رو برداشتم و گذاشتمش وسط اتاق..
استرس داشتم... اولین بارم بود بدون تیکی این کار رو میکردم.. اصلا نمیدونستم میتونم یا نه.. به آدرین نگاه کردم.. نگاه مطمئن و مسممش بهم جرئت انجام دادن اینکار رو میداد.. نگران دوتا معجزه گر رو از توی جعبه برداشتم.. معجزه گر مار رو سمتش گرفتم.. دستم میلرزید و صدام هم دست کمی از اون نداشت (بیا..) به معجزه گر اژدها که توی دستم مونده بود نگاهی کردم.. وقتش بود! **از زبون پلانتیف (((ابر شرور)))** خیانت، دروغ، دزدی.. مدام احساسشون میکنم.. اینا فضای شهر رو آلوده کردن و من کسیم که شهر رو از همهی مشکلاتش پاک میکنه.. من شاکیم.. (((پلانتیف یعنی شاکی))) نگاهم رو برگردوندم.. بچهها دارن توی پارک بازی میکنن.. ولی صبر کن.. میشنوی اونا چی میگن؟ صدای دختر بچه رو میشنوی که داره گریه میکنه؟
به سمتش دویدم.. نگاهی به مادرش انداختم و فریاد زدم (اون فقط یه عروسک میخواد چرا انقدر مغروری که نمیتونی براش بخریش؟) بعد تفنگم رو به سمتش گرفتم و با شلیک گلوله، اون رو برای همیشه منجمد کردم.. گریهی دختر بچه تشدید پیدا کرد، اما مهم نیست.. اونا نباید اینطوری رفتار کنن.. نگاهی به اون آبنبات گنده که داشت همه چیز رو ویران میکرد انداختم.. خطاب به شدوماث گفتم (من نیازی به اون ندارم! همین الانش داره خرابکاری میکنه..) بعد تفنگم رو سمتش گرفتم و شلیک کردم.. آبنبات ایستاد.. کمی بعد هم نابود شد و جاش رو فقط پر سفیدی گرفت که توی آسمون تاب میخورد.. ادامه دادم (خوشحالم که با هم کنار میایم، شدوماث)
بعد نگاهی به اطراف انداختم.. قبل از هر چیز اول میرم و حق خودم رو میگیرم و بعد بر میگردم.. بهتره پدر و مادرم برای رو به رو شدن با من آماده باشن! **از زبون لیدی دراگون (((مرینت)))** با اسپیک (((آدرین))) داشتیم روی سقف ساختمونها حرکت میکردیم.. چرا خبری نبود؟ مگه قرار نبود یه سنتی مانستر درکار باشه؟ اسپیک گفت (خب حالا چی؟) شونه بالا انداختم (هیچ ایدهای ندارم..) _(از نظرت برگردیم؟) _(نه.. حتما یه اتفاقی افتاده که شدوماث اون هیولای آبنباتی رو ساخته.. قرار نیست قبل از اینکه بفهمیم نقشهش چیه جایی بریم..) اسپیک گفت (خب از کجا شروع کنیم؟) گفتم (شاید شدوماث میخواسته برای عملی کردن نقشهش جایی رو خراب کنه.. برو این موضوع رو بررسی کن تا من برم سراغ بریجت..) _(چرا بریجت؟) _(شاید اون بتونه کمکمون کنه..)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیتر از عالی بود
مرسی😚
میگم ب داستان منم سر میزنی؟
راستش رو بخوای نه.... ولی سر فرصت حتما میرم میخونمش🙂💝
اها مشکلی نی
💞
پارت بعددد
همین الان میرم میزامش...
میزارمش*
خیلی خوبهههه عالییهههه
مرسییی
عالییی 😃
مرسیی😍
🖤
ناظر هردو تستت من بودم😁
لیدی دراگون توی پارت بعد از قدرتش استفاده میکنه؟ آخه خیلی خوشم میاد از قدرتاش🤧😂❤️🩹
🥺🥺 مرسیییی
پارت بعد آمادهست ولی خودم یادم نیست چی نوشتم😔😂💔 ولی فکر نکنم... یادم نیست کلا😐😂💔