
فعلا قلمروی من به بنبست خورده😐💔 تا ببینیم چی میشه...
ادامه دادم (برو این موضوع رو بررسی کن تا من برم سراغ بریجت..) _(چرا بریجت؟) _(شاید اون بتونه کمکمون کنه..) به امید اینکه شاید آوردن همراه توی این قضیه کمکمون کنه به سمت خونه راه افتادم.. از توی بالکن پریدم روی تخت.. صدا کردم (بریجت؟) مکثی کردم (اونجایی؟) صدایی نیومد.. از پلهها پایین رفتم و بریجت رو درحالی که وسط اتاق خوابیده بود پیدا کردم.. لبخندی زدم و کنارش زانو زدم.. نگاهی به جیسون کردم که درست کنار بریجت دراز کشیده بود.. خب بزارین اعتراف کنم که کمی دلگرم کننده بود که بالاخره اون دوتا رو باهم میدیدم.. آروم صدا زدم (بریجت؟) دستم رو گذاشتم روی شونهش و خیلی آروم تکون دادم.. آروم چشمهاش رو باز کرد.. گفتم (بیا.. به کمکت نیاز داریم..) با صدای خوابالودش گفت (نیاز داری؟) سر تکون دادم.. اونم گفت (منم پیاز دارم) بعد سرش رو گذاشت روی زمین و دوباره خوابید..
خندهم گرفت.. نمیدونم بخاطر خواب و بیداری این رو گفت یا واقعا داشت مسخره میکرد... سرم رو بردم کنار گوشش و زمزمه کردم (پاشو دیگه..) بعد از این حرفم بریجت سرش رو طوری بلند کرد که از برخورد سرهامون به هم صدایی نسبتا بلند تولید شد.. دستم رو گذاشتم روی سرم.. نگاهی بهش انداختم.. نشسته بود داشت سرش رو میمالوند و طلبکارانه نگام میکرد.. لبخندی خود به خود روی لبم نشست.. به قصد آزار گفتم (حواست باشه پا روی جیسون نزاری..) بعد بلند شدم به سمت دیگهای حرکت کردم، با اینکه چهرهی بریجت رو نمیدیدم، حس کردم که رنگ از رخسارهی بریجت پریده.. صداشاومد که میگفت (جِی.. جیسون؟ کو؟ کجا؟) با شیطنت برگشتم و به زمین اشاره کردم.. شاید بهتر بود کمی با ملاحظه تر رفتار میکردم ولی اون موقع اصلا به این مسئله فکر نمیکردم که بعد از این کار ممکنه چه اتفاقی بیافته..
جیغ بریجت به هوا بلند شد و من هم که غش خنده افتادم روی زمین، غافل از عاقبتی که این اتفاق میتونست داشته باشه! غافل از اینکه شاید کسی صدا رو شنیده باشه و بخواد بیاد اینجا... بریجت داد زد (مرینتتتت... موشت رو از اینجا برداررر) بعد هم بلند شد و به بالای اولین بلندیای که پیدا کرد پناه برد.. با حالت مظلومانه سمت جیسون رفتم و بغلش کردم و گفتم (دلت میاد به بچم میگی موش؟) بریجت غرغر کرد (تو کی موش شدی که بچهت شده موش؟) گفتم (اولاً که همستر.. ثانیاً...) اما اسپیک خان با ورودش به اتاق گفت و گوی ما رو بی نتیجه گذاشت.. به سمتش برگشتم و طلبکارانه گفتم (چیه؟) گیج نگاهم کرد (چی چیه؟ اومدم اعلام وضعیت کنم...) _(خب؟؟)
صدایی از بیرون اتاق اومد (عزیزم.. چیزی شده؟) مامانم بود.. احتمالا وقتی بریجت جیغ زده بود صداش رو شنیده بود.. حالا باید چیکار میکردم؟ دست بریجت رو گرفتم و با اسپیک رفتیم طبقهی بالا روی تختم نشستیم.. میراکل باکس رو برداشتم و معجزه گر موش رو دادم به بریجت و بهش گفتم (بیا) و خودم به دنبال حرفم به سمت بالکن رفتم.. اسپیک گفت (فکر نمیکنی بهتره تو بمونی؟) با دست به لباسم اشاره کردم (از نظرت وقت دارم تبدیل بشم؟ الان میاد تو و اگه تبدیل بشم نور رو میبینه و...) بریجت گفت (باشه خانم لیدی دراگون.. نمیخواد غر بزنی.. فقط برو!) توی بالکن بودیم که بریجت هم تبدیل شد و ما به سوی هدفی نا معلوم حرکت کردیم... درحین دویدن اسپیک گفت (اون آبنباتیه هیچ هدفی نداشته.. یا حداقل اینطوری به نظر میرسه... خرابیها پراکنده و توی مکانهای کاملا معمولین...)
ایستادیم.. بریجت گفت (شما هم اون رو میبینید؟) اون یه آدم بود که داشت روی سقف ها حرکت میکرد.. لباس عجیبی داشت.. لباسی از ترکیب رنگ های سیاه و سفید با رگههای قرمز و آبی... ولی رنگ غالبش سیاه بود.. با یه ماسک عجیب و موهای بلوند.. احتمالا یه ابرشرور بود.. گفتم (عجله کنید!) و به سمتش راه افتادم.. وقتی به نزدیکی اون رسیدیم خطاب به اون شرور گفتم (وقتشه اینکارهات رو تموم کنی!) به سمتم برگشت (اوه لیدی باگ.. سر لباست چه بلایی اومده، ها؟ اون هم باید همکار وفادارت باشه، کت نوار.. و اما نفر سوم.. اون کیه؟ معرفی میکنید، مادمازل؟) بعد لبخند عصبی ای زد.. چهرهش خیلی آشنا بود، اما هیچ نمیدونستم اون کیه.. ابر شرور اینبار با خشم فریاد زد ( تو یه ظالمی لیدی باگ!) از این حرف جا خوردم.. اون چی داشت میگفت؟ ادامه داد ( تو به کت نوار ظلم کردی، با درنظر نگرفتنش، با رد کردنش.. و حالا باید تاوان بدی..) سلاحش رو به سمتم گرفت و شلیک کرد.. با پریدن به سمت بالا جا خالی دادم (از چی داری صحبت میکنی؟)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خب من برم پارت بعد🗿
برو😄
عالی بود
میسی🥺
ابر شروره بنگی چیزی زده😐🗿
جان؟!😐
نگرفتم من😅
میگم بنگ یا شیشه یا کوکائینی چیزی زدهههههه
نه بابا😐 ( من تا حالا بنگ نشنیده بودم😑)
صحیح🗿