سلام من اینو از یه وبلاگ برداشتم که خیلی وقت پیش گذاشته.. این داستان راجع آلبوس پاتره🙂
به چهره اش در آینه نگاه کرد چقدر زود گذشته بود و او از یک نوجوان تبدیل شده بود به مردی که حالا ازدواج کرده بود و سه بچه داشت بعد از همه ی دردسر هایی که از کودکی تا بزرگسالی اش داشته بود آرامش این سال ها ضرورت داشت خوشبختانه وضع در جامعه ی جادوگران کاملا آرام شده بود و گاهی جادوگرانی آشوبگر تاحدودی آن را بهم می ریختند،این اواخر پاتر و همکارانش کم کارتر شده بودند و آخرین پرونده ی پر سر و صدایی که داشتند مربوط به اختلافات دو کشور انگلیس و نروژ به خاطر قتل معاون دوم وزیر سحر و جادو انگلستان به دست سفیر نروژ بود این اتفاق به طور نامحسوس روی ارتباط ماگلی این دوکشور هم تاثیر گذاشت.
صدای آشنایی او را به خود آورد
به ساعت که نگاه کرد فهمید که گذر زمان را از دست داده تلفن را جواب داد صدای نگرانی گفت:هری معلوم هست کجایی؟
_اه...متاسفم عزیزم الان راه میفتم...به کلی ساعت رو فراموش کردم
_عجب با این کارات منو نگران میکنی پس ما برای شام منتظرتیم
_نه...
_امکان نداره!
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (2)