
خوب برین بخونین
سلام سلام جی کی شما اومده با داستان جدید خوب داستانمون چند پارتیه یعنی یکیش پیش شماست و بقیش پیش من و وقتی لایک کنید میزارم که داستان رو بخونید خوب اول اینکه از شیپ وی کوک نوشتم و اینکه هرکسی یه شیپ رو دوست ولی من همه مدل شیپ هارو دوست دارم و این فقط داستانه پس به جی کی تون رحم کنید 😁😇🥺
( & این علامت دوست هستش و اینکه توی کافه باهم کار می کنن اوکی ) + چی میل دارین بیارم...... _ یه قهوه زیاد سنگین نباشه همین....... + چیزه دیگه ایی میل ندارین...... _ نه ممنون..... کتابی که دستم بود رو شروع کردم به خوندن.......خوندن داستان دزیره جمله ایی که جذب خود او کردو زمزمه کرد ..... _ تنهایی به معنای نبودن تو نیست، تنهایی من زمانی معنا پیدا کرد که یه نگاه به زندگیم انداختم و فهمیدم با هر احتمال موجودی که فکرش و بکنم دیگه نمی تونم تو رو داشته باشم....... +.... داشتم سفارش رو به میز مشتری میبردم که این جمله ایی که داشت زمزمه میشد باعث شد که وایسمو به جمله اش گوش کنم نمیدونم چم شد ولی میدونم که قلبم لرزید..... & هعی کوک زود باش دیگه برو مشتری منتظره...... + ببخشید اقا بفرمایید........ رفتم سفارش دیگه رو هم برداشتم رفتم طرف همون میزی که مشتری داشت جمله رو زمزمه می کرد
+ بفرمایید قهوه تون..... _ ممنون..... + چیزه می تونم ....... _ می تونید؟!.... + ها هیچی ببخشید.........& هعی کوک حواست کجاست..... + ببخشید به لحظه حواسم به یه جمله ایی که داشت زمزمه میشد حواسم پرت شد...... & عیب نداره بریم بقیه کارامو نو بکنیم......+ ...... داشتم کارامو می کردم و به وقت تعطیل کردن کافه رسید ولی هنوز همون مشتری نشسته بودو کتاب می خوند....رفتم به طرفش ولی متوجه حضورم نشد...... + ام ببخشید اقا....... _ بله...... + ام وقت تعطیل کردن کافه رسیده ..... _ اوه ببخشید خیلی ممنون...... + خواهش می کنم........+... در کافه رو بستمو به طرف خونم رفتم دیدم همون مرده که توی کافه بود داشت پشت سرم دنبالم میومد ولی سرش تو کتاب بود وقتی رفتم تو خونه فهمیدم مسیر خونمون یکیه...... تغریبا چهار روز همین طوری بود موقعه ی که کافه رو تعطیل می کردم اونم میرفت خونش...... & باز که همون پسرست
+ اهوم......یه قهوه براش درست کردمو بردم پیشش سینی رو گذاشتم روی میز...... + ام اشکالی نداره بشینم..... _ نه راحت باشین...... + ببخشید که فضولی می کنم ولی چرا همیشه وقتی کافه رو تعطیل می کنیم میرین خونتون...... وقتی این سوال رو که کردم کتابشو بست بهم خیره واقعا نگاهش خیلی زیبا بود..... _ خوب راستش اینجا جایی که ارامش دارم و می تونم کتابمو بخونم....اکه مشکلی درست کردم زودتر از کافتون میرم..... + ها نه من منظورم این نبود اخه واسم سوال پیش اومد.....یه لبخند قشنگی زدو..... _ اشکالی نداره....... + می تونم بدونم اسمتون چیه...... _ اره حتما کیم تهیونگ ته ته صدام می کنن..... اسمت تو چیه...... + جانگ کوک جئون جانگ کوک کوکی صدام می کنن...... _ اسمت قشنگه....... + ممنون
تهیونگ قهوشو برداشت با مزه اونو چشید ولی جونگ کوک فقط محو اون پسره شده بود نمیدونست چش شده ولی فقط میدونست دوست داره بیشتر پیشش باشه...... + نظرت چیه باهم دوست بشیم...... _ حتما خوب از خودت بگو ..... + من 24 سالمه تو چند سالته....... + من ازت بزرگترم...... + واقعا اصلا بهت نمی خوره پیر باشی نکنه خوناشامی...... .. از حرفی که جونگ کوک زد خندش گرفت..... _ نه بابا من فقط ازت یک سال بزرگترم اخه منو چند ساله دیدی..... + ببخشید یه لحظه فکر کردم 60 سالته......... _ واقعا اینقدر پیرم..... + نه هیونگ خیلی هم جذابی طوری که می تونی مخ همه رو بزنی..... _ اوه تاحالا هیچوقت همچین تعریفی نشنیدم...... + دوست دختر داری..... _ نچ چیه می خوای دوست پسرت بشم..... + ها نه نه فقط واسم سوال شد...... _ فکر کنم پسر کنجکاوی هستی...... + میشه گفت اره........ & هعی کوک زود باش دست تنهام بدو...... + الان میام هیونگ....ببخشید باید برم...... _ راحت باش..... چند روز گذشته بود و بین شون دوستی قوی تشکیل شده بود شاید میگن عشق یا شایدم دوست هرچی اسمش بود ولی جونگ کوک و تهیونگ این حسو دوست داشتن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
و باز هم جونگکوک و دزیره🙂👌🏻
واقعا عاشقشم
چه قشنگ بوددد :)))
پارت بعدییی
خیلی خیلی قشنگ بود همه ی فیکات عالین~-~🎈
مرسی