17 اسلاید صحیح/غلط توسط: Margaret انتشار: 2 سال پیش 17 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
های گایز دوستان ✨ اومدم با پارت 6 رمان ✨
متقابلا ابروش رو مياندازه بالا و دست به سينه نگاهم ميکنه، با يه لگد از اتاق پرتش کردم بيرون که محکم وايساد و با نفرت نگاهم کرد، پوزخندي زدم و قبل از اينکه در و ببندم گفتم:
- زشته ان دماغي!
منظورم به چشمهاش بود و در برابر نگاه خشمگينش در رو محکم کوبيدم به هم که صداي بدي ايجاد کرد، خداروشکر نشکست!
به اينجا عادت نداشتم و احساس غريبي ميکردم.
کش و قوسي به بدنم دادم و دستام رو باز و بسته کردم، رفتم جلوي آيينه و ژست گرفتم.
ژست بروسلي گرفتم، بعد آرنولد، بازوم رو آوردم بالا و با مشت کردن دستم، قلمبه
کوچيکي از روي بازوم زد بيرون، جيغ کوچيکي زدم و گفتم:
- اينه!
بعد دستي به موهام کشيدم و بيخيال نشستم روي تخت، نميدونم چرا اصلا
حوصله ي بيرون رفتن و با اون بيگانگان همکالم شدن رو ندارم.
گوشيم رو در آوردم و مشغول بازي کردن باهاش شدم، يه بازي ريخته بودم توپ از
اين بکش بکشا! از اين بازي هايي که خودت آدمه رو انتخاب ميکني و نوع لباس
پوشيدنش رو، يهو وسط بازي به فکر فرو رفتم، خوب چي ميشه منم مثل اين بازي
تيپ بزنم و واسه خودم اسلحه به دست بگيرم؟ با صداي تير توي بازي به خودم
اومدم و سريع بازي رو بستم، بلند شدم و به سمت آيينه رفتم، بازم نگاهي به خودم
انداختم، عقب تر رفتم و به هيکل رو فرمم نگاهي انداختم، شايد بشه اوني که خودم ميخوام.
لبم رو گزيدم و از اتاق رفتم بيرون، سريع از پله ها پايين رفتم و بهشون نزديک شدم،دمي و مت کنار هم نشسته بودن و حرف ميزدن، کارا داشت با يه چيزي ور ميرفت و ادرین، کتاب ميخوند!
تک سرفه اي کردم که توجهشون بهم جلب شد!
- ميخواستم يه چيزي بگم.
فقط نگاهم کردن، لبم ر و با زبونم تر کردم و گفتم:
- بذاريد برگردم کالج، نميتونم زحماتم رو ناديده بگيرم.
آدرین کتاب رو بست و گفت:
- ما هم نگفتيم ناديده بگير، کالج رفتن تو فايده اي نداره!
دست هام رو به نشونه ي اعتراض بلند کردم و گفتم:
- شما از کجا ميدونيد؟
دمي مثل هميشه خلال دندون توي دهنش رو درآورد و گفت:
- چون دنيا داره نابود ميشه عزيزم!
پوزخندي زدم و گفتم:
- از کي تا حالا تو...
نذاشت حرف بزنم که جدي نگاهم کرد و گفت:بهش ميگن پيشگوئي.
با تمسخر گفتم:
- تو؟
جدي تر از قبل گفت:
- نخير، ايشون!
بعد با دستش به سمت آدرین اشاره کرد؛ حرصي نفسم رو فرستادم بيرون که آدرین بلند شد اومد وسط سالن وايساد و گفت:
- بيا اينجا.
بي حوصله به سمتش حرکت کردم و وايسادم جلوش، فقط بهم نگاه ميکرد، منم
بهش پوکر نگاه ميکردم!
يهو دستش رو گذاشت روي سرم و از درد چنان ناله اي کردم که گفتم الانه جونم
واقعا در بياد، چشمام ناخودآگاه بسته شد ولي درد ميکشيدم. تصاوير مبهمي
ميديدم، تصاويري که جز وحشت و درد و خون چيزي نبود، جيغ زدم:
- تمومش کن، خواهش ميکنم.
تا دستش رو برداشت تمام تصاوير از بين رفتن و من ولو شدم روي زمين، سرم مثل
اون روز توي همايش سنگين شده بود!
نميتونستم از روي زمين بلند شم، همون طور که دراز کشيده بودم آدرین نشست بالا سرم و گفت:
- قدرت بعدي، پيشگوئي.
دستم رو گذاشتم روي سرم و با نفس نفس گفتم:
- ميخوام برگردم کالج، ميفهميد؟
چشم هايي که هميشه خونسرد بود اين دفعه رنگ خشم به خودش گرفت، با لحني
عصبي غريد:
- تو نديدي؟ تمام اون چيزايي که بهت نشون داده بودم رو واقعا نديدي؟
چرا نميفهمي دختر؟ تو نبايد بري کالج، نبايد.
جيغ زدم و حمله بردم سمتش و پرتش کردم روي زمين، دستم رو گذاشتم روي گلوش
و گفتم:
- چرا من رو آورديد اينجا؟ قراره چه بلايي سرمون بياد؟
در حالي که معلوم بود داره خفه ميشه ولي دستهاش رو محکم گذاشت روي دستم
و فشار داد و بالاخره من و از خودش جدا کرد، دوتامون نفس نفس ميزديم و بچه ها
با حيرت نگاهمون ميکردن.
دستش رو کشيد لای موهاش و عصبي داد زد:
- براي اينکه ما به تو احتياج داريم، به تو و قدرتت!
گيج از حرفهايي که نميفهميدم پرسيدم:
- منظورت چيه؟
بالاخره نگاه سبزش آروم شد، نشست روي مبل و گفت:توي اين جهان همونطور که ميدوني 25 قدرت ماورايي وجود داره، ولي يک فرا
انسان به طور عادي داراي 16 تا قدرته، رايان و مت و دمي هم داراي 16 قدرت هستن
ولي فقط يک نفر در جهان هست که ميتونه داراي 25 قدرت کامل باشه!
منتظر به لبهاش چشم دوخته بوديم، همگيمون.
آدرین : اون يه نفر حالا بعد 100 سال جستجو پيدا شده، که اون...
قلبم توي سينم ميکوبيد، بدجور هم ميکوبيد!
ادرین: اون تويي!
حس کردم قلبم از حرکت وايساد، بچه ها با تعجب نگاهش ميکردن که يهو کارا با
حيرت گفت:
- ولي تو به ما گفتي اونم مثل مائه!
سرش رو انداخت پايين و گفت:
- ميدونم، مجبور بودم بهتون دروغ بگم، ما واقعا بهش احتياج داريم!
دمي و مت متعجب به دوتامون نگاه ميکردن، الآن که فکر ميکنم ميفهمم که
هيچي از حرفاشون نميفهمم، واقعا هم نميفهميدم.
سرش رو آورد بالا ، توي چشم هاش يه نوع نگراني و نااميدي موج ميزد، با لحني
داغون گفت:
- همه چيز داره بهم ميريزه.
دستهام شروع کرد به لرزيدن، اون صحنه هايي که توي ذهنم ميديدم دردناکتر از
لحن ادرین بود، فقط اميدوار بودم که حرفش درست نباشه!
دستهاي لرزونم رو آوردم بالا و گفتم:
- گفتي که فقط اين سه تا الان داراي 16 تا قدرت هستن و منم داراي 25 تا کامل
ترينش، تو چي؟
نگاهم کرد و گفت:
- من فقط 22 تا قدرت دارم.
يه لحظه توي بدنم لرزشي ايجاد شد، نه از روي ترس از روي اينکه احساس قدرت
ميکردم؛ انسان همينه، چه خوب باشه چه بد بالاخره يه جايي وقتي احساس کنه
قدرت داره به خودش غره ميشه!
نفسم رو محکم فرستادم بيرون و گفتم:
- اما فکر نکنم کاري از دست من بربياد؟
مت سريع برگشت و به من نگاه کرد و گفت:
-کاري از دستت برنمياد؟ دختر تو واقعا احمقي.
لبخند خونسردي زدم و گفتم:
- ميدونيد چيه؟ من احمق نيستم شما احمقيد که دوست داريد دهن من رو باز کنيد تا چند تا چيزه کلفت بارتون کنم!
قشنگ دهنش رو بستم و ابروم رو براش انداختم بالا ، آدرین که از بحث کردن ما خسته و کلافه شده بود گفت:
- بايد با همه چي آشنات کنم، ما زياد وقت نداريم.
بلند شد و يهو راه افتاد سمته حياط، دمي دوباره خلال دندون و گذاشت توي دهنش
و گفت:
- فکر کنم اتصالي داره.
متعجب بلند شدم و با قدم هاي سريع خودم رو به آدرین رسوندم؛ جلوش قرار گرفتم و
دستم رو گذاشتم روي در و مانع از رفتنش شدم.
- خواهش ميکنم، من بايد برم کالج، تو نميدوني چه سگ دوهايي زدم و چه قدر
درس خوندم.
يکم توي چشمهام زل زد، بعد با لحن مرموزي گفت:
- خيلي خب اگه خيلي دوست داري بري کالج، ميبرمت، راه بيفت!
خواستم حرفش رو درک کنم که يهو محکم دستم رو پس زد و راه افتاد، دوباره
دنبالش دوييدم و گفتم:
- منظورت چيه؟
بدون اينکه نگاهم کنه به سمت مسير ماشين حرکت کرد و گفت:
- مگه نميخواي بري کالج؟ بيا ديگه.
سره جام وايسادم و مات نگاهش کردم، سوار ماشين شد و برام بوق زد، به خودم
اومدم و دوييدم سمتش و سوار ماشين شدم.
از در رفت بيرون و پاش رو روي پدال گاز فشار داد، خيلي با سرعت ميروند و من
محکم چسبيده بودم به صندلي.
- ميتوني يواشتر هم برونی ها.
بازم بدون اينکه نگاهم کنه گفت:
- نميتونم.
نفسم رو عميق فرستادم بيرون و توي دلم ذکر گفتم که سالم به مقصد برسيم.
بعد از نيم ساعت جلوي يه ساختمون، ساختمون هم کمه براش، مدرسه ي هاگوارتز
توي فيلم هري پاتر بايد مياومد در برابر اين لنگ ميانداخت!
با حيرت پياده شدم و به ساختمون خيره شدم.
يهو دستش نشست روي شونم و گفت:
- ساعتت رو نگاه کن و بهم بگو الان دقيقا ساعت چنده؟
گيج به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
- فکر کنم ساعت من خواب مونده.
در گوشم زمزمه کرد:
- نه کوچولو، اين تويي که خواب موندي، ساعت الان درست 10 و 3 دقيقه صبح رو
نشون ميده!
با لحن مزخرفي گفتم:
- شوخيت گرفته؟ اون موقعي که ما راه افتاديم ساعت 2 و خورده ي ظهر بود!
اومد جلوم و دستش رو تکون داد:
- همين مهمه، سفر در زمان، اين مثل بقيه قدرتها الکي نيست و هرجايي نميتوني
استفاده کني؛ در شرايط خاص، در شرايط اضطراري.
سرگيجه گرفته بودم از حرفاش، ميون حرفش پريدم و گفتم:
-ولي... چطوري ممکنه؟
صاف وايساد و يکي از دستهاش رو کرد داخل جيبش و گفت:
- اينطوري ممکنه که من سفر در زمان رو انجام دادم، براي اينکه دليل کالج نرفتن تو
رو بهت بفهمونم!
فقط نگاهش کردم، دستش رو با حالت تاسف گذاشت روي پيشونيش و گفت:
- خداي من.
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- دقيقا الان وقتشه.
در يه آن دستم رو کشيد و من رو دنبال خودش راه انداخت، با هيجان خاصي به
دختر و پسرايي نگاه ميکردم که با خنده وارد دانشگاه ميشدن، کم کم اين آدمها از
ديدم دور شدن و به خودم که اومدم توي خلوتترين جاي ممکن بوديم.
بوي گندي به دماغم خورد که باعث شد عوق بزنم، پيرهنم رو آوردم بالا و گذاشتم
روي دماغم و گفتم:
- اين چه بوييه؟!
خيلي ريلکس گفت:
- متوجه ميشي.....
🙂امیدوارم از پست خوشتون اومده باشه🙂
✨فالو =فالو ✨
✨کامنت =کامنت ✨
17 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
همون طور ک معلوم شده بود یونجون هم میخواست منفی های خودشو آموزش بده تا بالاخره بتونه به هر نحوی شده اون پسر رو بدست بیاره
هلو🍪🥛
عاقا این پارت ۹ داستان منه 😂💛
برو سر بزن ضرر نمیکنی بیب🌝💕
ادمین پین کن خداوکیلی دیگه:|🤍
بک میدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بک میدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بک میدم 🌸🌸🌸🌸🌸
بک میدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بک میدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادمین پین ؟؟
عالی بود
تنکس ✨
عالییییییییییییییییییی ممنون که اینقد زود پارت میدی
تنکس ✨
1 پارت دیگه هم تو راهه منتظر باشید 🙂✨
واقعا ممنونم
عالیه 😊 بعدی♥
تنکس ✨
خوب بود
تنکس ✨