17 اسلاید صحیح/غلط توسط: Margaret انتشار: 2 سال پیش 13 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
های گایز دوستان ✨ اومدم با پارت 4 رمان 🙂
اين صدا برام خيلي آشنا بود، با تعجب گفتم:
- معذرت ميخوام، شما؟
يکي از پشت هولم داد و گفت:
- بهتره راه بيفتي دختر.
کارا بود، با ترس کشيدم عقب و گفتم:
- مجبورم نکنيد داد و بيداد کنم تا پليس ها بريزن اينجا.
همشون يه لبخند زدن که من يه قدم رفتم عقب و خواستم پا بذارم به فرار که ريختن
سرم و دستم رو گرفتن و کشوندنم، کارا دستش و گذاشته بود روي دهن من تا جيغ
نزنم، اون يکي پسره داشت چمدونام رو ميآورد!
بردنم سمت يه ماشين مدل بالا و درش و باز کردن و پرتم کردن داخلش، جيغ زدم و
کمک خواستم ولي کسي نميفهميد، همشون نشستن و من افتادم به جون دختره و
د بزن، مقابله ميکرد و سعي ميکرد من رو بنشونه!
- کثافتا ولم کنيد.
يهو کارا برگشت سمتم و اسلحه اي گذاشت روي پيشونيم و گفت:
- بيشتر از اين ادامه بدي مخت با ماشين يکيه.
نفس توي سينم حبس شده بود، سرم رو تند تند تکون دادم که اسلحه رو برداشت و
ماشين رو روشن کرد!
توي کل راه خدا خدا ميکردم و با ترس بهشون نگاه ميکردم، يهو جلوي يه خونه
عجيب غريب ايست کرد، دختره هولم داد تا پياده شم!
پياده شدم و با تعجب به اطراف نگاه کردم، جاي خلوتي بود و روبه روم يه خونه ي
بزرگ بود که من بدجور محوش شده بودم، درهاي بزرگ و آهني، ساختمونش بسيار
بزرگ بود و سلطنتي ساز، يا خدا اينا از اون خلافکارها نباشن که بخوان بلایی سرم
بيارن؟ دست و پاهام به لرزه افتاده بود و حتي جرات نميکردم گريه کنم.
در رو باز کردن و نگاهم افتاد به يه حياط بزرگ که پر از دار و درخت بود و همينطور
سگ، يه سگ بزرگ سياه! از اونا که بگيردت پاره پورت ميکنه.
دختره هولم داد و مجبورم کرد که راه برم، دهنم خشک شده بود و توانايي فکر کردنم
ديگه نداشتم، داخل خونه که شديم ياد موزه افتادم، پسري که چمدونام رو حمل مي
کرد چمدونام رو گذاشت کنار و گفت:
- به خونه خوش اومدي مرینت.
اين لعنتي ها اسم و فاميليم رو از کجا ميدونستن؟ لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
-خواهش ميکنم بگيد من رو آورديد کجا؟ با من چيکار داريد؟
دختره اومد سمتم و گفت:
- قراره کلي خوش بگذرونيم عزيزم، آورديمت به جايي که متعلق به خودته.
گيج شده بودم از حرفاش، خواستم حرفي بزنم که
-ولش کنید
با صداي پسري که از پشت سرم
اومد دهنم قفل شد.
عجب صدايي داشت بي... بوق! برگشتم و از ديدنش کپ کردم، خدايا اين چيه
آفريدي؟ عجب هيکلي، عجب فيسي، عجب قيافه مردونه اي!
يه پسر خوشگل با صورتي گندمی و چشماي سبز و موهاي موج دار طلایی
و قهوه اي!
از اين همه خوشگليش دهنم بيشتر قفل کرده بود، اومد نزديکم که قلبم ريخت و رو
به روم قرار گرفت، نگاهي به سرتاپام انداخت و به زبان فارسي و بدون هيچ لحجه اي
گفت:
- به جمع ما خوش اومدي.
سرم رو فقط تکون دادم، الانه که پس بيفتم، يکي من رو بگيره!
لبخند کجي زد و گفت:
- نميخواي سوالي بپرسي؟
چندسالته جيگر؟ خخخخ اين سوال منه، بپرسم ازش آيا؟
بالاخره دهن گشودم و با تته پته گفتم:
- شما کي هستيد؟ من رو از کجا ميشناسيد؟
با همون لبخند کج که مثل پوزخند بود گفت:
- بعدا ميفهمي.
خب پس مرض داري ميپرسي که سوالي نداري الاغ؟ از فاز تو کف بودن دراومدم و
زدم توي فاز پوکر بودن!
دستم و تکون دادم و گفتم:
- ببينيد من اومدم اينجا براي درسم، کالج قبول شدم ميفهميد؟
سرشون رو تکون دادن که گفتم:
- خيلي خوب بذاريد برم.
راه افتادم که پسره دستم رو گرفت. محکم دستم رو کشيدم و گفتم:
- هو، حواست و جمع کن ها مرتيکه!
آروم گفت:
- تو قرار نيست جايي بري بايد اينجا بموني!
متعجب بهش خيره شدم که يکي دستش رو گذاشت روي شونم که برگشتم ديدم
دخترست!
- با من بيا کوچولو.
کوچولو هفت جد و آبادته، محکم خودم رو کشيدم که دستاش رو برد بالا و گفت:تسليمم!
خيلي عصبي بودم، دختره راه افتاد و منم مجبوري دنبالش، بذار حداقل بفهمم چه
مرگشونه، از کنار کارا گذشتم که سوتي زد و گفت:
- چشمها رو.
اهميت ندادم بهش و به همراه دختره از پله هاي مارپيچي رفتيم بالا، جلوي يه اتاق
که درش آبي بود وايساد و بازش کرد و رفت کنار من اول وارد شم، يه اتاق به ترکيب
سورمه اي و سفيد که خيلي خوشگل بود و يه تخت دونفره و کمدهاي بانمک سفيد!
هولم داد نشستم روي تخت و خودش نشست روي صندلي روبه روم، خلال دندوني گذاشت توي دهنش و گفت:
- من اسمم دِمي هست، دليل حضورت رو قراره اينجا بهت بگم.
خب زودتر بنال، خالل دندون رو از توي دهنش در آورد و گفت:
- تو فرا زميني هستي!
هان؟ اين چي ميگه؟ خله آيا؟
در باز شد و پسر چشم مشکيه با خنده اومد تو و گفت:
- حس نميکني خيلي سريع بهش گفتي عزيزم؟
بيخيال گفت:
- خفه شو مت!
پس اسم اينم مت بود، بيحوصله چشمام رو چرخوندم و بلند شدم و گفتم:خيلي خب، خوش گذشت خداحافظ.
در رو باز کردم که پسر خوشگله رو جلوم ديدم، خيلي جدي گفت:
- نفهميدي دمي بهت چي گفت؟
با لحن مسخره اي گفتم:
- چرا شنيدم گفت فرازميني، انگار بتمنم، جون من بيخيال، بذاريد برم.
خواستم رد شم که همينطوري عين درخت جلوم وايساده بود، جديتر از قبل گفت:
- تا حالا از خودت نپرسيدي چرا رگه هاي بنفش توي چشماته؟ يا اينکه چرا به
هرچيزي دست ميزني خراب ميشه؟
مات زده نگاهش کردم، اين از کجا ميدونست؟ از سکوتم فهميد کنجکاوم که بيشتر
بدونم، ادامه داد:
- تو يه دختر ماورايي هستي، مثل ما چهارتا ولي فرق داري با ما.
خنديدم، خيلي مزخرف، دستم رو تکون دادم و گفتم:
- اوکي، قول ميدم پول خوب اومد توي دستم به يه تيمارستان خوب معرفيتون کنم.
دستم رو محکم گرفت که عصبي شدم و دستش رو پيچوندم، خودم تعجب کرده
بودم از اين همه نيرويي که به دست آورده بودم! با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- حالا فهميدي؟
دوست نداشتم باور کنم ولي انگار حق با اين لعنتي بود!
مات زده نگاهش کردم، اين از کجا ميدونست؟ از سکوتم فهميد کنجکاوم که بيشتر
بدونم، ادامه داد:
- تو يه دختر ماورايي هستي، مثل ما چهارتا ولي فرق داري با ما.
خنديدم، خيلي مزخرف، دستم رو تکون دادم و گفتم:
- اوکي، قول ميدم پول خوب اومد توي دستم به يه تيمارستان خوب معرفيتون کنم.
دستم رو محکم گرفت که عصبي شدم و دستش رو پيچوندم، خودم تعجب کرده
بودم از اين همه نيرويي که به دست آورده بودم! با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- حالا فهميدي؟
دوست نداشتم باور کنم ولي انگار حق با اين لعنتي بود!
اتفاقات توي ذهنم مرور شد:
" شکستن در دستشويي "
" شکستن شير حموم "
" قاشقي که محکم با شکم جان برخورد کرد "
" خاله رو بغل کردم که نفسش گرفت "
" ميزي که ترک برداشت "
بشکني که جلوي چشمم زده شد من رو از توي افکارم بيرون کشيد، آروم نشستم
روي زمين و گفتم:
- يعني چي؟ مگه اصلا وجود داره؟
دمي دوباره خلال دندون رو گذاشت توي دهنش و گفت:
- معلومه که وجود داره!
دستم رو کردم زير شالم و گفتم:
- ولي من فکر ميکردم اين چيزا متعلق به افسانه هاست!
مت نشست روي تخت و گفت:
- شايد تو دختر افسانه اي باشي...
کارا هم به جمعمون اضافه شد، به همشون نگاه کردم و گفتم:
- پس چرا شماها رگه بنفش توي چشمتون نيست؟
پسر خوشگله که حالا حتي اسمشم نميدونستم گفت:براي اينکه تو با ما فرق داري.
با کنجکاوي گفتم:
- چه فرقي؟
نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
- فعلا بهتره استراحت کني.
بعد از اتاق رفت بيرون، پس کالجم چي؟
رو کردم سمت دمي و گفتم:
- پس... پس کالجم چي؟ اونا منتظر من هستن.
لبخند عميقي زد و گفت:
- ديگه نيستن عزيزم، شايد امروز بعضي ها حافظشون رو پاک کرده باشن.
چي؟ چي ميگه اين خدايا؟ دمي هم بلند شد و از اتاق رفت بيرون و مت هم به
دنبالش، کارا فقط وايساده بود و مثل بز نگاهم ميکرد، احتياج داشتم با خودم
خلوت کنم براي همين سرش داد زدم:
- گمشو بيرون.
سريع از اتاق رفت بيرون، يعني از من ترسيد؟ نفسم رو فرستادم بيرون و شالم رو از
سرم کندم، پس اون اتفاقا الکي نبود؟
بلند شدم و کلافه توي اتاق شروع کردم به راه رفتن، از اين ور به اون ور! کلافه دست
ميکشيدم توي موهام و به اين فکر ميکردم که واقعا اصال هميچن چيزايي وجود
داره؟ سرم داشت منفجر ميشد!
سريع به سمت تخت رفتم و روش فرود اومدم، دور سرم مثل اين برنامه کودک ها
ستاره دورش پرواز ميکرد!
گيره سرم رو باز کردم و موهام رو پريشون کر دم، واي خدا کالجم، نتيجه سگ دو
زدنام، واي نه که اصلا باورم نميشه!
ياد حرف اين دختره دمي افتادم که ميگفت
" تو فرا زميني هستي ".
بي توجه به موقعيتم گوشيم رو از توي جيب مانتوم در آوردم و توي اينترنت سرچ
کردم اسمش رو، عجيب تر اين بود برام که عکس آدمهاي فضايي رو آورد.
اسکرين شات از صفحش گرفتم و از روي تخت پريدم پايين، با همون وضع از اتاق
زدم بيرون و با دو به سمت پايين رفتم!
همشون درگير حرف زدن بودن که با ورود من ساکت شدن و متعجب به من خيره
شدن، گوشيم رو گرفتم سمتشون و گفتم:
- با من شوخي ميکنيد؟ فرا زميني که موجودات فضايي هستن!
پسري که خيلي خوشگل بود و از همون اول توجهم رو جلب کرده بود اخماش و در
هم کرد و گفت:
- کي همچين چيزي بهت گفته؟
به دمي اشاره کردم و گفتم:
- اين دختره.
همه برگشتن و به دمي نگاه کردن، دمي لبخند پت و پهني زد و گفت:
- اوه خداي من، حتما حواسم نبوده، الان تصحيحش مي کنم!...
امیدوارم از این پست خوشتون اومده باشه 🙂 ✨
✨فالو =فالو ✨
17 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
عالیییییی❤😍
ممنون از نظرتون 🙂 🙃
عالییییییییییییییییی
فقط داستان ایرانیه 😑؟
اره
ناراحت شدم اخه ایرانی یه جوریه😐
ولی عالیه💖