
سلاممن اومد با پارت جدید معرفی میکنم پارت ۶ بریم که رفتیم
خب کجا بودیم اها از زبان لیا : شیر گفت: داره شب میشه ، خلاصه من و مارتین و شیمر رفتم خونه که مارسل و خاله شیلا و عمو لوییس اومدن دم در و گفتن خوش اومدین مدرسه اومد دم گوشم گفت :این کیه که گفتم بزار بریم داخل بهتون میگم رفتیم داخل من مارتین رو بردم داخل اتاقم بی عوض کنیم به مارتین داشتم داستان زندگی الانم رو برای مارتین تعریف میکردم که خاله گفت
خب کجا بودیم اها از زبان لیا : شیر گفت: داره شب میشه ، خلاصه من و مارتین و شیمر رفتم خونه که مارسل و خاله شیلا و عمو لوییس اومدن دم در و گفتن خوش اومدین مدرسه اومد دم گوشم گفت :این کیه که گفتم بزار بریم داخل بهتون میگم رفتیم داخل من مارتین رو بردم داخل اتاقم بی عوض کنیم به مارتین داشتم داستان زندگی الانم رو برای مارتین تعریف میکردم که خاله گفت
بریم پایین رفتیم سر میز که من شروع کردم به سخن رانی : خب بریم برای معرفی ایشون خب ایشون اگر گفتید کی هست ایشون برادر من مارتین هست 👦🏻👦🏻👦🏻👦🏻 خب ن از یک حادثه دل خراش جون سالم به در بردم و فکر میکردم که کسی از اون حادثه جون سالم به در نبرده ولی برادر مارتین جون سالم به در برده
بعد از اشنایی خاله شام اورد و خوردیم مارتین رفت داخل اتاق خالی اضافه و اونجا شد اتاق مارتین منم رفتم داخل اتاقم و خابیدم که یهو
همجا سیاه شد ( نترسید خوابش برده سکته نکرده) صبح از زبان شیمر: از خواب پاشدم رفتم دیدم لیا هنوز خوابه خاستم تلافی اون روز رو در بیارم رفتم داخل اتاقش و درگوشی بهش گفتم از مدرسه اخراج شدی برو بیرون ، صبح از زبان لیا: داشتم خواب میدیدم داخل مدرسه ام که اقای مدیر گفت تو اخراجی برو بیرون که از خواب پاشدم دیدم شیمر داره از پس خندیده قرمز شده
که مارسل و مارتین اومدن داخل اتاق گفتن چی شده گفتم برات دارم شیمر شیمر گفت: طلافی اون روز مارتین هنوز داخل فکر بود که مارسل هم زد زیر خنده 😂مارتین گفت اینجا چه خبر؟ گفتم یه روز …که مارتین هم اضافه شد گفتم بسه براتون دارم
رفتین پایین و بعد از صبحانه همه با هم به سمت مدرسه حرکت کردیم من رفتم نشتم کنار مارسل و مارتین هم کنار شیمر نشست
خانم معلم مارتین رو معرفی کرد و شروع کرد به درس دادن ⏪ بعد از درس دادن رفتیم داخل حیاط که دباره خانم فضول اومد گفت ایشون کی باشن منم گفتم به بعضی ها ربطی نداره و بعد از مدرسه رفتیم خونه بعد از مشق من و مارتین و شیمر گفتیم که بریم بیرون و اما مارسل هم گفت که میاد من و مارتین و شیمر گفتیم که پس بریم که رفتیم من و شیمر رفتیم یه سمت که یهو
صدای کمک مارسل و مارتین اومد رفتیم اونجا ولی مارتین فقط اون جابود
امید وارم خوشتون اومد باشه بای بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام ببخشید من تا تابستان نمیتونم داستان بنویسم ولی قول میدم هروقت که وقت کردم بنویسم
حدیثه اجی حدست درسته دوست پسر لیا و عاشق شدن لیا و مارسل اسم دوست پسر لیا جک هست و جک مارسل رو برد داستان میخواد جالب بشه
افرینادامهبده
منتازهباداستانتاشناشدمومیخونمشو
لطفابهداستانمنمسربزنواگرخوببودنظربده