
پاهایش را به گوشه سمت چپ آسانسور میزد و هر از گاهی دستانش را تکان میداد تا بتواند از خسته کننده بودن مسیر بالا رفتن آسانسور کاسته کند... وقتی آرام آرام گیت آسانسور باز شد، نفسی راحت کشید و سریعا خودش در از آن اتاق فلزی تنگ به بیرون انداخت؛ مدیر فروش یا اجاره و رهن اتاق توی هتل درست جلویش روی میز لاکچری و پر زرق و برقش نشسته بود... افراد دور بر هم که ظاهرا همه شان مسن و مونث بودند مدام راجبش حرف میزدند. شاید بخاطر هودی سیاه عجیبش بود، یا موهای بهم ریخته اش؛ بهرحال به آنها اهممیت نداد و سرش را برگرداند تا با مدیر یا همان صاحب هتل حرف بزند... "س... سلام، من یه اتاق میخوام" همان اندک پولی که برایش باقی مانده بود آن هم با حساب غذا خوردن و خرید وسایل مورد نیاز و هزینه کلاس را به زن که همان مدیر بود داد و منتظر جواب زن ماند؛ زن با اندکی تمسخر در درون گفت:"پولت برای اتاق های اینجا کافی نیست، ولی یجای خوب برات سراغ دارم" *اتاق ۲۶۲* به کلید اتاق و در نگاهی انداخت و سپس وارد شد... اتاقی نسبتا بزرگ با اندکی گرد و خاک؛ آشپزخانه و تراس نسبتا مناسبی داشت.فکر میکنم میشد با اندکی تخیل این فاز سال ۱۹۲۳ ای که خانه به خود گرفته بود عوض کرد. روی مبل نشست درحالی که صدای قیژ قیژ مانندش نشان از قدیمی بودن آن میداد؛ بسته ی نودلی که تازه گرفته بود را در آورد و با آب جوش مخلوط کرد... لیوانی را از داخل کابینت آشپزخانه پیدا کرد و آن را برای هزارمین بار شست تا از تمیزی آن مطمئن بشود. قوطی آب میوه را از داخل کیفش در آورد و محتویاتش را داخل لیوان ریخت... چندان زیبا و رویایی نبود اما برای دختری که تمام زندگیش جز درد و رنج چیزی نبود میتوانست حتی بهتر از خوردن بستنی با روکش طلا باشد.
_هی بیخیال! بهت که گفتم تو این ساختمون بی صاحاب دونی کلی دختر هست برا چی گیر دادی به همونی که نتونستی بهش برسی؟! صدای مردی تقریبا ۲۵ ساله توجهش را جلب کرد و باعث شد از اتاقش خارج بشود تا ببینید موضوع دقیقا چیست. مرد تا متوجه دختر شد سریع تلفنش را خاموش کرد... _چه خانوم زیبایی، تعجب میکنم چرا همچین بانویی اینجا زندگی میکنه *ترق* محکم در روی صورت مرد بسته شد؛ اصلا نمیخواست خودش را قاتی همچین آدم هایی بکند و در آخر بدبخت تر از قبل بشود. دوباره روی مبل نشست و نگاهی به نودل و لیوان خالی کرد... تعجب آور بود، چطور لیوان خالی شده؟! "احتمالا خودم خوردم یادم رفته... چیز خاصی نیست که، هست؟" نمیخواست ذهنش را درگیر کند برای همین بی توجه به این موضوع و چگونگی رخداد این اتفاق بسمت پتو و بالشت رفت؛
آنها را طبق معمول سر جایشان قرار داد و مشغول گوش دادن به سکوت آرام فضا شد... شاید قرار بود بالاخره همه چیز عادی بشود؛ لبخندی از سر رضایت زد. یادش آمد که فردا باید برای کلاس زبانش نیز برود پس امیدوار بود امشب بتواند راحت تر بخوابد تا صبح با چشم های باباقوری و پف کرده به استقبال خانم پیت* نرود! هدفون سیاهش را روی گوش هایش گذاشت و با موبایل به پلی لیست آهنگ هایش سرکی کشید تا آهنگی را انتخاب کند؛ ناگهان چشمش به آهنگ suger crash خورد... بنظرش عالی می آمد و میتوانست اندکی اورا غرق در خیالات همیشگی اش بکند... "احساس مزخرفی تو تخت دارم قرصای کوفتیمم نخوردم آهنگ با ولوم زیاد توی گوشامه همه چیز ناپدید میشه نمیخوام فرد خاصی باشم فقط میخوام از خودم متنفر نباشم"
سکوت آرام فضا، سوسو زدن چراغ بزرگ اتاق و گرد خاک عجیب گوشه اتاق؛هر از گاهی به آن گوشه زل میزد و گرد و خاک را نگاه میکرد... یکبار شبیه خرگوش بود، بار دیگر شبیه گربه و بارهای بعد تر شبیه گوزن شمالی. ازینکار خوشش می آمد، اینکه دنیارا جور دیگر تصور کند... هدفون را از گوشش در آورد و پتو را روی خودش انداخت. "شاید این دفعه قرار بود همه چیز بهتر بشود" البته شاید... هنوز هم اندکی اوضاع نگرانش میکرد؛ بالشت را برعکس کرد و دوباره سرش را روی طرف سردش گذاشت اما انگار بی اثر بود. فکر ها و خاطرات قدیمی راه را بر راحتی و شروع زندگی جدیدش تنگ کرده بود ولی مدام سعی داشت افکارش را تغییر دهد... حال همه چیز تمام شده بود. مگر نه؟
_هی خانم، کارت شناسنامه؟ "ب...بله اوکی" شناسنامه اش را در آورد و آن را نشان داد: اسم: اِمیلیا دارکل متولد: 2008 در ماه دسامبر تاریخ تولد:12 دسامبر نام پدر:_____(خط خورده) نام پدرخوانده:(فردی که ممکن است اورا به فرزندی گرفته باشد).... نام مادر: ابیگل سالاندر
(خیلی نظر خاصی ندارم فقط کوتاه شد دیگه... ببخشید)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تو همونی نیستی که تو quotev بوک میسازه؟
بسیار زیباااا . حالا برو پارت بعدی رو بنویس 😐🤝🏻
بسیار لطف میکنم دو هفته پیش نوشتم😐
فالویی بفالو من قبله عضو شدن تو تستچی داستانات رو می خوندم
اوکییی
عالیییییی بوددد
شما ها خیلی حوصله دارید خیلی طولانی مینویسیددددددد بعد من به زور خواهرم و دوستم ۴ اسلاید کوتاه مینویسمممممم😐😐😐😐😐
ابجی اینو یک هفته پیش نوشته بودم تازه اینجا گذاشتم😔
زیباستتتتتتت
چشمات خوشگل میبینه😐😹
سر صبحه مست کردم