سلام دوستان 😊 این پارت رو فکر نمی کردم به این زودی بنویسم ولی حالا می بینید که نوشتم 😉 ناظر جان لطفاً منتشر کن🌹
فصل سوم:راز آن صدا نمی دانم به هلن بگویم که پایم پیچ خورده یا نه؟اما با خودم می گویم:«ولش کن!من بدتر از این هم سرم آمده!نیاز نیست الکی هلن را نگران کنم!»خب،راستش را بخواهید من خیلی دردسر سازم چون یک بار پای چپم و یکبار پای راستم و یکبار دست چپم شکسته و در این شش سالی که در یتیمخانه بودم ۵ بار در زیرزمین زندانی شده ام! آرام از جایم بلند می شوم و سعی میکنم وقتی راه می روم پایم لنگ نزند. چوب های شکسته ی نردبان را بر می دارم و گوشه ای می گذارم.به هلن می گویم:«این نردبان عمرش را کرده بود. فکر نکنم مدیر دعوامون کنه.»هلن سر تکان میدهد و میگوید:«آره!بعدشم اگه بخواد دعوا کنه باید من رو دعوا کنه که نردبون رو ول کردم!» «حالا بیخیال! اتفاقی نمیوفته! بیا کف رو باهم تمیز کنیم.» هلن گفت:«باشه.»
پایم کمی بیشتر درد می کرد.سعی کردم دردش را پنهان کنم و به تمیز کردن کف ادامه بدهم.اوففف!بالاخره تمام شد!با خوشحالی گفتم:«هلن!تموم شد!دیگه می تونیم بریم!» «نگاه کن دیانا!این جا رو درست پاک نکردی!!»هلن این را در حالی می گفت که تکه ای را که به عقیده ی خودش لکه بود پاک می کرد.من گفتم:«من که رفتم...خوددانی!»هلن در حالی که عصبانی بود گفت:«باشه بابا!تموم شد!»و دنبال من به بیرون آمد.
از راهرو بیرون آمدیم.خدا را شکر ایندفعه آن صدا هیچی نگفت!بچه ها دورمان را شلوغ کرده بودند و از راهرو سوال می پرسیدند که ناگهان مدیر آمد و فریاد زد:«چه خبرتونه!بیاین برای صبحانه!»همه به سمت میز صبحانه رفتیم.پایم لنگ می زد.با تمام تلاشم آن را کنترل کردم تا ضایع نکند.روی صندلی ها نشستیم و یک تکه نان خشک با تکه ی کوچکی پنیر خوردیم.
زنگ کلاس بود.اصلاً حواسم به درس نبود و همش به آن صدا فکر می کردم و بد تر از آنکه هلن یواشکی در گوشم گفت:«گل سرت نیست!»یاد آن صدا افتادم.با خودم گفتم:«کار خودشه!»ناگهان معلم با تندی گفت:«دیانا! یکبار دیگه گوش ندی از کلاس بیرونت می کنم!»زیر لب گفتم:«ببخشید.» زنگ خورد.همه ی بچه ها هورا کشیدند.من از پشت میز بلند شدم و خواستم راه بروم که ناگهان دردی وحشتناک موچ پایم را فرا گرفت و نزدیک بود تعادلم را از دست بدهم اما میز را گرفتم و ایستادم.ناگهان هلن گفت:«پات!»
دستم را کشید و من را به درمانگاه برد. هر چه به او می گفتم:«من خوبم.»گوش نکرد.به دکتر گفت:«خانم دکتر! لطفاً دوست من رو معاینه کنین،فکر کنم پاش پیچ خورده.» دکتر در حالی که پچه ی سرماخورده ای را معاینه می کرد،نگاهی به ما کرد و گفت:«دوباره تویی؟همیشه مایه ی دردسری!بشین تا بعد از این بچه تو رو معاینه کنم.»روی صندلی های چوبی درمانگاه نشستیم.آرام در گوش هلن گفتم:«من میخوام به اون راهرو برگردم تا...»نذاشت حرفم را ادامه بدهم و فوراً گفت:«خودم میدانم!ولی با این وضعیت اگه بلایی به سر خودت بدی چی؟» «اما هلن ،خودت فکر کن! یادگاری مادرمه!» این را طوری گفتم که اشک در چشمانم جمع شده بود.هلن گفت:«پس منم باهات میام!»ناگهان دکتر با صدای بلند گفت:«واسه پچ پچ کردن وقت زیاد دارین!بیا ببینم پاتو چیکار کردی!»
با هلن به سمت راهروی ممنوعه می رویم.دکتر گفت پایم خیلی آسیب ندیده اما آن را برایم باند پیچی کرد و گفت هر روز به درمانگاه بروم تا آن را عوض کند و حدود یک هفته کامل خوب میشود.الان زنگ تفریح دوم است و زنگ کلاس دوم را با همان روال بی توجهی به درس رد کردم.هلن آرام زیر گوشم زمزمه می کند:«حتماً دلیلی داره که ممنوعه است.»گفتم:«آره.»و با خودم زیر لب گفتم:«فکر کنم بدانم دلیلش چیست!»دیگر به در ورودی راهرو رسیدیم.خواستیم پایمان را درون راهرو بگذاریم که ناگهان همان صدا گفت:«اگه گل سرت رو میخوای شب تنها بیا!»لرز کردم و سر جایم ایستادم.با خودم گفتم:«چرا تنها باید بیام؟و چرا شب؟»اما این بار صدایی نیامد که جوابم را بدهد.به هلن گفتم:«ولش کن! فکر کنم بهتره یک روز دیگه دنبالش بگردیم.» +++++++++++++++++++++++++++ نصف شب بود.از سر شب یک لحظه هم پلک هایم را روی هم نگذاشته ام! از جایم بلند میشوم.نور فانوس مدیر از زیر در پدیدار میشود.آرام در را بدون کمترین صدا باز میکنم و پشت سر مدیر آرام آرام راه میروم به طوری که از او فاصله داشته باشم و سایه ام را نبیند.بالاخره رسیدیم!بله درست گفتم،رسیدیم!مقصد مدیر مقصد من هم بود!
نفسم را حبس می کنم و با مدیر وارد راهرو می شوم.مدیر کمی جلوتر از انباری می ایستد.من داخل انباری قایم می شوم طوری که مدیر را یواشکی نگاه کنم.ناگهان صدای مدیر در راهرو پیچید:«می دونم توی اتاقتی!بیا بیرون!»نفسم را حبس می کنم.ناگهان روحی در روبروی مدیر ظاهر می شود.یک پسر با چشم های آبی و موهای مشکی که روی صورتش ریخته،همان که همیشه صدایش را میشنوم.پسر می گوید:«به عنوان خاله همیشه بد اخلاقی!»و به مدیر پوزخندی می زند.«تو هم اگر جای من بودی با این وضع امکان نداشت خوش اخلاق باشی!»مدیر در حالی این را می گوید که عصبانی است.آرام زیر لب می گویم:«خاله!؟»
مدیر ادامه می دهد:«یک هفته بیشتر وقت نداریم!» ـ خاله!من یک روحم!یکبار مردم!توی این راهرو به اسیری ام!اما اون یک دختر نوجوونه!آینده داره! ـ یعنی تو میگی بیخیال شم ؟عمراً ! ـ ای خدا! حالا برا چی فرستادیشون توی راهرو ؟ چشمان مدیر برقی می زند.«وقتشه با تو آشنا بشه مگه نه ؟»روح با ناراحتی می گوید:«که چی ؟از خودش نا امید بشه ؟به نظرم نباید میذاشتی بیان!من سعی کردم هیچی نگم اما گل سر مادرم رو که دیدم گفتم:«گل سرت زیباست...اَه ! نباید می گفتم! حداقل باید میذاشتم فکر کنه خیالاتی شده اما من چرا اینکارو کردم و بهش گفتم خیالاتی نشده ؟ولی بهش هیچی راجع به یک ماه آینده نمیگم!» آرام با خودم زمزمه کردم «مادرم... گفت مادرم پس یعنی اون.....برادر منه!!!»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)