
The mirror pt13 سوار ماشینم شدم، حرکت کردم به سمت همون رستورانی که تهیونگ گفته بود. میشه گفت هم خوشحال بودم هم استرس داشتم، بعد از چند دقیقه رسیدم دم در یه رستوران خیلی بزرگ با تم طلایی. ماشینمو پارک کردم و وارد رستوران شدم. از پله ها رفتم بالا و با چشم دنبال تهیونگ گشتم. دیدم روی صندلی نشسته و داره برام دست تکون میده. یه پیراهن مشکی دکمه دار پوشیده بود بایه شلوار مشکی، کتش هم روی صندلی آویزون بود. رفتم جلوتر و سرمو تکون دادم. بلند شد و صندلی داد عقب تا من بشینم. وقتی نشستم گارسون و صدا کرد و سفارش دادیم. _خوشگل شدی. +ممنون( لبخند) (ویو تهیونگ ) لباسی که پوشیده بود خیلی بهش میومد، وقتی بهش گفتم خوشگل شدی مثل بقیه دخترا گونه هاش سرخ نشد و سرشو ننداخت پایین، خیلی با اعتماد به نفس بود، فرقشم با بقیه دخترا همین بود، یه دختر کاملا مستقل و کامل بود.. (ویو یونا) + ببخشید که یکم دیر شد... _ مهم اینه که بالاخره اومدی، دیگه داشتم نا امید میشدم. جفتتون خنده ریزی کردین. _ یونا... میخواستم یه چیزی بهت بگم...! +چی؟ _اون شب.. کنار دریاچه.. نتونستم حرف دلمو بهت بزنم. + راحت باش بگو. نمیدونستم راجب چی داره حرف میزنه.. یه کم گیج شده بودم. _من.. من دوست دارم..!! چی؟؟ چیشد؟! تهیونگ الان... چی گفت؟ ماتم برده بود، نمیتونستم هیچی بگم. قلبم انقدر ت
تند میزد که از روی لباسم معلوم بود. آب دهنمو قورت دادم. _ میدونم، ممکنه یه کم گیج شده باشی... بهت حق میدم. + من... نمیدونم واقعا چی باید بگم. هیچ جوابی نداشتم. انگار مغزم خالی بود . .. این حسی که منم بهش داشتم چی بود؟ میشه اسمشو گزاشت عشق.؟.؟ منم باید بهش بگم عاشقشم؟؟ همه ی این سوالا تند تند از تو ذهنم رد میشد. تهیونگ دستمو گرفتو بهم خیره شد : آروم باش. درک میکنم. یونا:تهیونگ من جواب این حرفتو نمیتونم الان بدم، کار آسونی نیست. ازت زمان میخوام، تا کنار بیام.. تا شرایطم آروم تر شه، اونموقع میتونم جواب این سوالتو بهت بدم. تهیونگ: میدونم.. برات سخته، هر زمان که تونستی بهم بگو. غذا رو آوردن و ما مشغول شدیم. وقتی تموم شد از جامون بلند شدیم. به سمت در خروج رفتیم. تهیونگ رو به روم وایساد تا ازم خدافظی کنه ولی من هیچ جوره نمیتونستم به چشماش نگاه کنم، نمیدونم چرا. _ مواظب خودت باش. +باشه. به سمت ماشینم رقتم که سوار شم اما دیدم ماشین پنچره. تعجب کردم، دستمو گذاشتم رو سرم. تهیونگ اومد سمتم. تهیونگ: چی شده؟ یونا : ماشینم پنچره. تهیونگ : خب بیا من میرسونمت. یونا : باشه. رفتیم و سوار شدیم، در ماشینو که بستم گوشیم زنگ خورد. کای بود. کای : نونا.. یونا : بله کای؟ کای : الان دیدم ساعتتو جا گزاشتی اینجا. یونا : ای بابا.. باشه الان میام اونجا. و قطع کردم. تهیونگ: چیشده؟ کجا میخوای بری؟ یونا : ساعتم و جا گزاشتم خونه.. کای الان بهم گفت، میشه اول بریم اونجا؟ تهیونگ: باشه. و حرکت کرد. بعد از چند دقیقه رسیدم دم در خونه. به تهیونگ گفتم : الان بر میگردم. و سرمو چرخوندم و دیدم مامانم داره از پنجره به ما نگاه میکنه...
تمامامااااا
...............
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گشنگ بید
وایسا ببینم
مثله بقیه دخترا...؟
مگه تو با چند نفر قرار گذاشتی تهیونگ فرزندم۰_۰
نه منظورش کلی بود 😂 بالاخره میدیده تو خیابون دخترارو دیکه. بچه پاکیه
آره بابا😂
😹🗿
اوه اوه اوضاع خیط شد
تا پارت بعد نخونیم آروم نمی گیگیریم
آهیی
نههههه،چرا باید دقیقا اونجا تموم میکردی؟!
عالیی💕🐝
ممنونمممم
حیححححح
حیحیی
عالی 😭💜
مرسی