
تینا: با گریه گفتم:چطور تونستی؟ کایرا گفت : همان طور که تو فلورا از من گرفتی ! تینا مالورد تو فقط نوه یک مارک.....نه صبر کن! برادرزاده یک مارکیز هستی که تو جامعه حامی نداری چطور می تونی در برابر تنها پرنسس امپراطوری که حامی های زیادی داره بایستی؟ گفتم: اما..... گفت: من واقعا دختر مهربونی هستم ولی تو حاضر هستی مهربونی رو به ع.ش.ق ترجیح بدی ؟با گریه گفتم: چیکار کنم که کنار آلفی نباشی؟ چیکار کنم؟ چیکار کنم پرنسس؟ گفت: هیچ کار نمی تونی کنی هیچ کاری ! حالا هم برو بیرون. با چشم های قرمز از چادر خارج شدم . راست می گفت اون پرنسس ، من برادرزاده مارکیز ، اون جنگجو ، من پرستار ، اون قابل احترام ، من مهره ای برای بازی ! از خودم بدم میاد! چرا هیچ وقت نتونستم مفید باشم ؟ تنها یک راه برام مونده بود ! کایرا: از بدجنس بودن جز عذاب وجدان چیزی نصیبم نمی شد . من تینا رو خیلی دوست داشتم ولی ع.ا.ش.ق آلفی بودم شمشیرم رو برداشتم و از چادر خارج شدم رو به خدمتکار گفتم:من میرم درمان خونه . ولی به سمت زندان جاسوس ها می رفتم اگر چند تا جاسوس رو م.ی.ک.ش.ت.م حالم بهتر می شد. خ.و.ن ریختن تنها راه کم کردن عذاب وجدانم بود.
تینا: رو به رو آیینه ایستادم. قلبم درد می کرد. آیینه اتاقی که توش با دو تفر دیگه می خوابیدم ولی الان تنها بودم. با لبخند کوتاهی خنجر رو برداشتم و به بالاترین قسمت پیشونیم بردم من این زندگی نمی خواستم شاید بتونم دوباره مادرم رو ببینم. من می تونم در آرامش باشم شاید فلورا منتظرم بود . و بعد با خنجر شروع کردم برش کوچکی رو پیشونیم ایجاد کردم و در نهایت خنجر به قلبم رسید این پایان زندگی 20 ساله من بود . خنجر از دستم افتاد و این من بودم که افتاده بر زمین نفس های آخرش رو می کشید کم کم چشم هام گرم شد خون زیادی دورم رو فرا گرفته بود برای همیشه خداحافظ. (دوستان دستمال خودم کمبود دارم ! باورتون میشه خودم گریه ام گرفته؟) آلفی: با کایدن و لیویس و کایرا به سمت اتاق سرپرستار می رفتیم ، کایرا موقع ک.ش.ت.ن جاسوس ها زخم بدی رو پاش درست کرده بود. به اتاق رسیدیم ولی خالی بود . دختران پرستار به اتاق 45 می رفتند . کایدن نزدیک اتاق شد و گفت : اینجا چه خبر هست ؟ سرپرستار اومد جلو و گفت: عالیجناب شما باید خودتون اینو ببینید .... با کایدن رفتیم جلو و من با جسد تبنا مواجه شدم. افتادم رو زمین داد زدم: تینا پاشو! دست هاش یخ زده بود . روی آیینه یک پاکت نامه بود. لیویس با چشم های گریان پاکت نامه رو برداشت و گفت : روش نوشته این نامه باید با صدای بلند توسط فلورا خونده بشه . نامه رو برداشتم و رو به کایرا کردم و گفتم: تقاص این کارت رو پس میدی!
فلورا:همانطور که به نوازش اسنو ادامه میدادم گفتم: و اینطور شد که من شما رو دیدم. بوک گفت: خیلی باحال بود ولی الان چطوری از اینجا بریم بیرون ؟ گفتم: مثل قدیما! گفت: پیاده روی ؟ بیخیال فلورا ! گفتم: هوی تنبل خان 4 سال هست که خوابیدی ! اسنو گفت: دقیقا تازه تو پرواز میکنی ولی من و فلورا باید راه بیایم. بوک جواب داد: هیچ وقت نشد حرف حرف من باشه ! گفتم:حال تو هم غر نزن من میخوام زودتر خانواده و دوستام رو ببینم. از خونه خارج شدیم و شروع کردیم به پیاده روی کردن که گفتم: پشیمون شدم میخوام تلپورت کنم. اسنو و بوک همزمان پریدن بغلم و گفتند: ای ول! گفتم: پس خسته بودید ! با لبخند بعد مدت ها دستم هام رو به هم نزدیک کردم هنوز جرقه داشتند و بعد با بشکن زدن خودم رو جلو اقیانوس تصورم کردم. اقیانوس خوشگل و بی نظیر بود مدت ها بود این صحنه رو ندیده بودم.زیر نور مهتاب امواج اقیانوس و موهای من تماشایی بودند. من محو این زیبایی شده بودم که اسنو گفت: فلورا باید بری دیدن پدرت ! گفتم: باشه میریم فقط بذار از صحنه لذت ببرم.
جانسون:_ چطور ممکنه برادرزاده مارکیز مرده €پدرش اصلا خبر داره؟ ¥چه آدم بی احساسی هست !& روزی هم که زنش مرد سر مراسم خاکسپاری نیومد ^میگن علت مرگش بخاطر جواب نه آلفیسوس رایسان بوده @ میگن پرنسس تهدیدش کرده ÷یک وصیت نامه هم نوشته که جز فلورا کسی حق نداره از روش بخونه داد زدم: خیله خب کافیه! به اندازه کافی شنیدم . بدن تینا مالورد امروز عصر از محل به همراه ولیعهد و هئیت همراهش بر میگرده. جان مالورد گفت: ببخشید عالیجناب من تازه به مقام مارکیزی رسیدم اونم تا زمانی که برادرم که وارث اصلی هست برگرده اما برادرزاده من بخاطر خودخواهی پرنسس مرده آیا پرنسس نباید مجازات بشه ؟ همه دوباره شروع به زمزمه کردن کردند . که کارل بلند شد و گفت: تا زمانی که اون برگه خونده نشده هیچی معلوم نیست و تا زمانی که فلورا رایسان برنگرده نمیشه برگه رو خواند! نظر من این هست که فعلا پرنسس تو قصر بمونن . مارکیز رویز گفت : ولی فلورا رایسان 4 سال پیش م.ر.د ! پس باید الان باید باز بشه. گفتم: مارکیز ما مطمئن نیستیم و بعدش هم بقیه جلسه رو تو سالن اصلی ادامه میدیم در حضور امپراطوریس !
فلورا : بوک گفت: چرا قصر ؟ گفتم: از حال الیزه مطمئن بشم. اسنو گفت: ولی اول باید بری دیدن پدرت . گفتم: اول میخوام مطمئن بشم 4 سال از زندگیم رو به درستی از دست دادم یا نه ! بوک گفت: چرا تا تلپورت نمیکنی ؟ گفتم: چون انرژی ندارم ! گفت : چرا دقیقا؟ گفتم: وای بوک ! کلافه ام کردی چون من 4 سال طول کشید تا دوباره انرژی خودم رو بازیابی کنم پس هنوز مثل قبل نیستم. اسنو گفت: منم تازه بیدار شدم نمی تونم دایره تلپورت بکشم! بوک گفت: من کلا انسان بدبختی هستم ! گفتم: تو انسان نیستی کتابی گفت: ما 1000 بار سر این موضوع بحث کردیم که من روح محافظ کتاب هستم نه کتاب ! گفتم: بازم یکی هست. اسنو با لبخند گفت: بعضی چیزا هیچ وقت عوض نمی شوند مثلا بیمار بودن بوک . بوک گفت: و وحشی بودن اسنو. منم تک خنده ای کردم و گفتم :و کل کل های اسنو و بوک . 3 تایی خندیدیم که رسیدیم جلو در قصر بدون توجه به نگهبان ها با جادو در قصر رو باز کردم. نگهبان ها داد زدند : هی وایسا و مثل اینکه یک در باز کردن کلی انرژی میگیره چون توسط نگهبان های خنگ بازداشت شدم.......
بخاطر مرگ تینا ناراحت هستید؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بید
تینا بدبخت
مرسی
واقعا این زندگی دیگه بدرد نمی خوره
بغض کل گلوم گرفت، 🤧 ولی اشکال نداره فلورا رو برگردون پلیزززززززززززززززززززز
فلورا برمیگرد
دمت گرم 🤧
عالییی 🤧😭😭😭😭😭
چرا؟؟ 😭😭😭
مرسی
یکم گفتم غمگینش کنم
🖤💔🖤
کاربر Mahi منتظر ک.ش.ته شدنت باش....
و همینطور لطفا داستانمو بخون🥺😹
نیاز به حمایت دارم عزیز دل...
باشه
داستانت رو الان میرم میخونم
مرسی🥺
تینــــــــــــــــــــــــااااا چرا اینجوری کردییییییییییی نمیرم برات الفییی پارتتت بعددددددددددد
آقا من که دیزنی نیستم که .......
فردا میدم امروز پارت 27 اون یکی رو میدم
اوکییییی😂