
هاعییی پلیز دونت کپی🥺💖
سر و صدای درون قلعه بلند تر شده بود. بحثی که بین دو خواهر پیش اومده بود لحظه به لحظه بیشتر شدت میگرفت. بزرگ ترین فرزند خانواده به نام 𖤐نلی𖤐 خیلی خیلی از دست خواهر کوچیک ترش، یعنی 𖤐اریکا𖤐 عصبانی بود. اونم بخاطر اینکه خواهرش یکی از وسایل اون رو دزدیده بود. یا بقول اریکا بدون اجازه قرض گرفته بود. و نه تنها اریکا یکی از کتاب های نلی رو دزدیده بود، اونو به یه بچه ی معمولی داده بود! یه بچه از خانواده ی معمولی ای که به هیچ وجه نباید بهشون نزدیک میشدن. انسان های معمولی بزرگ ترین خط قرمز خانواده ی وینگر بودن.
تفاوت این خانواده با بقیه ی مردم این بود که هر عضو خانواده از بال یک نوع جاندار برخوردار بود. به عنوان مثال پدر خانواده یعنی اقای 𖤐تام وینگر𖤐 روی کمرش دو تا بال عقاب داشت. یا مثلا فرزند ارشد خانواده یا همون نلی وینگر دو بال پروانه روی کمرش قرار داشت. و همه اعضای خانواده ازین ویژگی برخوردار بودن. این اتفاق بر اثر یه صاعقه ی طلسم مانند رخ داد. قرن ها پیش شخصی معمولی به نام جرج مورفی به همراه همسرش انا مورفی مشغول پیاده روی توی جنگل بود که گم میشن. بعد یه طوفان شدید شروع میشه. یکی صاعقه های طوفان اول به یه شاهین برخورد میکنه و بعد هنگام عبور از شاهین به خانم و اقای مورفی میخوره. و باعث تغییر ژنتیک اونا میشه. البته در این حین یه نفرین هم رخ میده و اون اینه که...
وقتی کودکی در این خانواده به دنیا میاد به شکل یه بچه ی معمولیه. و تا وقتی در زیر صاعقه ی محل مخصوص قرار نگیره تغییری توش به وجود نمیاد. و اگه تا بیست و چهار ساعت بعد از تولدش در زیر صاعقه قرار نگیره عمرش به پایان میرسه💔 وقتی خانم و اقای مورفی طلسم شدن اهالی دهکده نام وینگر رو روی اونها گذاشتن و اونا رو از دهکده بیرون انداختن . برای همین ازون زمان تا حالا این خانواده در دارک کستل زندگی میکنن. و اریکای چهارده ساله همیشه با این موضوع مشکل داشت.
اریکا همیشه میخواست به پیش مردم عادی بره. ولی بقیه ی خانواده توی قصر قایم میشدن از مردم عادی دوری میکردن. تا الان دیگه هیچ انسان معمولی ای نبود که از وجود اونا با خبر باشه. فقط مردم اون دهکده فکر میکردن که این یه افسانست. 🍃⛈️ دو روز پیش اریکا یکی از کتاب های نلی رو برداشته بود و یواشکی کنار پنجره ی خونه ی یه دختر هفت هشت ساله گذاشته بود. نلی هم سر این قضیه خیلی عصبانی شده بود. و الان هم توی سالن بزرگ قصر داشت سر اریکا داد میزد: تو به چه حقی کتاب منو به اون دختره دادی؟؟ اگه گیر میفتادی چی؟ اصلا مغز تو اون کلت داری تو؟ خیلی به اریکا برخورد. اون همیشه سر شجاعت (و شاید کمی شیطنتش ) سرزنش میشد. متاسفانه با عصبانیت اریکا کنترل قدرتش رو از دست داد و یکهو بال های خفاش مانندش باز شدن و صدها خفاش دورش رو گرفتن.
استفاده ازین قدرت جلوی یه بزرگتر توی خانواده یه توهین بزرگ بود. نلی زیر لب گفت : چطور جرعت میکنی... و بعد اون هم بال های بزرگ و زیبای پروانه شکلش رو باز کرد. بال پروانه ای به رنگ ابی و بنفش. صد ها پروانه پرواز کنان درو نلی حلقه زدن. اریکا دوباره کنترلش رو بدست گرفت و گفت: نلی! خجالت بکش! برای من به طور غیر ارادی اتفاق افتاد ولی تو از قصد جلوی من پروانه احضار کردی... یکهو یه عالمه کفشدوزک ظاهر شدن و پشت اونا زیبا ترین فرزند خانواده یعنی 𖤐جنی وینگر𖤐 پیدا شد. جنی خیلی ساکت، ارام و کم پیدا بود. بیرون اومدن جنی از اتاقش اتفاق نادری بود. جنی با صدای لطیفش که الان بالا رفته بود گفت: جفتتون ساکت شین. بعد بال زد و رفت و دو خواهر رو در بهت این گذاشت که جنی صدایش رو روشون بلند کرده. وقتی صداشون اونقدر بلند بوده که مزاحم جنی شده یعنی اونقدر بلند بوده که عمه شونم بیدار کرده. خواهر بزرگ تر پدرشون که به طور وحشتناکی غرغرو و بداخلاق بود و وای به حال کسی که اونو از خواب بیدار کرده.
نلی به اریکا چشم غره رفت و گفت: فقط دعا کن بیدار نشده باشه. بعد بال هایش رو باز کرد و به سمت اتاقش در طبقه ی سوم رفت. پشت سر او اریکا هم به اتاقش که در طبقه ی سوم بود رفت و در رو کوبید. اتاق فضای تیره ای داشت و کاملا با روحیه اریکا جور بود. دیوار ها به رنگ سورمه ای بودن و تخت خواب وسط اتاق خیلی بزرگ بود. بخش بزرگی از یکی از دیوار ها رو پنجره گرفته بود و روی تخت خواب هم تعداد زیادی بالش بود. روی دیوار هم تعداد خیلی خیلی زیادی طاقچه وجود داشت که روشون کتاب بود. کتاب خوندن تنها چیزی بود که اونو توی این زندان زنده نگه میداشت. برای دختری با روحیه ی اون این روش زندگی خیلی خیلی سخت بود. متاسفانه توی این زندان تعداد زیادی جونور رو اعصاب زندگی میکردن. خواهر های دوقلوی اریکا که چهار سال ازون کوچیک تر بودن و به شکل عجیبی موفق بودن که روی مخ تک تک اعضای خانواده رژه برن. این دوقلو های بال طوطی ای اتاقشون دقیقا زیر اتاق اریکا بود و این فرصت خیلی خوبی برای اذیت اون بود. اریکا به طور واضح میتونست صداشونو بشنوه که داشتن راجع به روش های تنبیه اریکا توسط عمه شون صحبت میکردن. وقتی که داشت به بدبختیاش فکر میکرد با صدای تق تقی از جا پرید. تق تقی که به معنای نزدیک شدن عمه بود(اخه مفصلای بالش صدا میداد)

امیدوارم که خوشتون اومده باشه:)🪄
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت خیلی قشنگه قبلا یه پارتشو خوندم بعد گمش کردم الان دوباره دیدیمش خیلی قشنگه بنظرم چاپش کن
عررررر مرسیییی؛)))
خوب که نبود عالیییییییییییییییی بودددددددددددد🥺🥺🥺💜💜💜
عرررررر مرسیییی؛))
وااااااااااو😲
تازه شروعش کردم
فوق الاعدست👏👏
به نظرم یه نویسنده ی فوق الاعده اییی🖒🖒🖒
مرسیییییی🫂✨
امیدوارم خوشت بیاد 🥺🍓
وایییی بسیار زیبا عاشقش شدم
مرسی کیوتممم🥺💖
داستانت خیلی حرفه ای بود . قبلا نویسندگی کار کردی؟ به نظرم پارت های داستانتو ثبت کن و چاپش کن
واووو اصلا فکر نمیکردم در این حد باشه😂 نویسندگی بطوری که چاپ کنم نه ولی یکسری داستان طولانی تر قبلا نوشتم:)🍃 مرسی که نظرتو برام نوشتی🥺💖🫂
فکر کنم یکم روش کار کنی و چاپ شه خیلی محبوب شه
وااااای مرسییی🥺💖