*چند روز بعد*. با تکون دادن های یکی از خواب بیدار شدم: هی ماری. بیدارشو. میخوایم راه بیوفتیم. من یه خمیازه کشیدم: باشه میکی. بیدار شدم. میشه بری بیرون؟ میخوام اماده بشم. میکی: باشه. میکی از اتاق رفت بیرون. حتما میپرسید میکی کیه. میکی خواهر کوچیک تر من تو این دنیاست.
رفتم اماده شدم و بعد از صبحانه. چمدونم و برداشتم و با خانوادم از خونه رفتیم بیرون. بعد از ۱ ساعت که به فرودگاه رسیدیم. بلیط ها رو دادیم و سوار هواپیما شدیم. خب. تو این مدتی که هواپیما درحال پروازه. بذارید خانواده جدیدم و بهتون معرفی کنم. مامانم یه دادستان معروف تو نیویورک هستش. اسمش ماریا هستش.
بابام یه وکیل قانون مداره که رو بیشتر چیز ها حساسه. میکی خواهر کوچیک تر منه. اون آرزو داره که مثل مامان بشه. یه داداش دوقلو هم دارم که دوست داره روان پزشک بشه. بابام هم حمایتش میکنه. ولی خب. راجب من. بابا و مامانم چون من دختر بزرگ خانواده هستم. میخوان که مسئولیت پذیر باشم. خیلی رو کار هام نظارت میکنن. اونا میخوان که من وکیل یا دکتر بشم. به نظر من زیاد توجه نمیکنن.
حتما کنجکاوین که راجب قدرت هام بدونید. درسته؟ بزودی متوجه میشید. راستش من اینجا ۲۰ سالمه. قرار نیست به مدرسه مرینت اینا برم. باید به دانشگاه برم. *۷ ساعت بعد*. وقتی هواپیما فرود اومد. از هواپیما پیاده شدیم و سوار تاکسی شدیم و رفتیم سمت خونه جدید.
وقتی رسیدیم از تاکسی پیاده شدیم و وارد خونه شدیم. از خونه قبلی بزرگ تر بود. راستش و بخواین. فردا روز اول دانشگاه بود. باورتون میشه؟ تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودم. درس هامو جهشی خونده بودم تا از دست درس ها خلاص بشم. حالا باید دوباره درس بخونم.
مامانم: ماری. خوب گوش کن ببین چی میگم. فردا باید به دانشگاه بری. من: چشم مامان. ولی. دانشگاه کجاست؟. مامانم: فیلیپ(داداش دوقلوم) میدونه کجاست. باهم میرین. من: چشم مامانم. رفتم طبقه بالا و در اتاقم و باز کردم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بوددددد😍😍😍😍
خیلی ممنون
عالییییییییییییییییییییییی
مرسی