
سلام این الان هشتمین باره که دارم مینویسم ممنون هم از شما هم از تستچی عزیز♥♥♥
از زبون آنجلیا:معلم گفت میشه خوشو بش رو برای آخر کلاس نگه دارین بعد از تمام شدن کلاس داشتم وسایلمو جمع میکردم که دخترا حمله کردن روی میز وسایلمو برداشتم میخواستم برم که لوکاس صدام زد آنجلیا گفتم بله گفت میای باهم بریم کفتم باشه دیدم دخترا با چه خشم دارن منو نگاه میکن لوکاس گفت ولشون کن اونا همونطورین گفتم باشه رفتیم داخل حیاط پسرا به من نگاه میکردن احساس بعدی داشتم به صورت لوکاس نگاه کردم دیدم خیلی عصبانی که یهو خوردم به یکی سرمو بردم بالا دیدم یه پسره هست با چشم های قرمز یاد همون خاطره افتادم همون پسره ترسیدم یه وز وز توی وجودم احسای کردم از ترس یه قدم رفتم عقب که پنج پسر دیگه هم از اونور امدن گفتن چیشده مایو (اسمو از خودم ساختم مایو خخخخخ )گفت هیچی بعد یه قدم امد جلو گفت سلام خوشگل خانم که لوکاس امد جلوم اونو پرت کرد گفت باکی بودی تو آخرین بارت باشه خیلی عصبانی بود گلوی مایو و گرفت چسبند به دیوار گفت فهمیدی پرتش کرد اونور مایو بلند شد گفت به حسابتون میرسم هم تو لوکاس و هم تو دختره میبینمتون بعد رفت من از ترس خوشکم زده بود که لوکاس گفت آنجلیا....آنجلیا....بالرز گفتم ها بله....
گفت حالت خوبه بالرز گفتم اررره گفت اگر دستم برسه به مایو میکشمش بعد گفت میخواییی بریم خونه ما یا یجایی ترست بریزه گفتم نه بریم خونه قبلی ما همون گفت باشه هنوز یه قدمم برنداشته بیهوش شدم فک کنم زیادی ترسیده بودم وقتی بهوش امدم دیدم توی اتاقم دقت که کردم دیدم اتاق خودمه رفت طبقه پایین گفتم برم باغ رفتم یهو یه چیزی با سرعت زیاد از کنارم هی رد میشد انگار سپهر میکشید فک کنم خیالی شدم تشنم شد رفتم آشپزخانه یخجال رو باز کردم آب برداشتم درو کا بستم دیدم وایییی نه مایو از ترس لیوان افتاد زمین گفت من که گفته بودم به حسابت میرسم دوتا نیش دراورد اون خون آشام بود امد جلو گازم گرفت جییغغغغ کشیدم رفت افتادم زمین کلی خون داشت میریخت همه جا خونی شد که بیهوش شدم........از زبون لوکاس از اونجاییی که آنجلیا بیهوش میشه......یهو آنجلیا بیهوش شد بغلش کردم بردم خونه خودشون خیلی تب داشت دستمال برداشتم کردم توی آب گذاشتم روی سرش تبش امد پایین که یهو از باغ صدا امد رفتم دیدم هیچ کس نیست ولی بوی خون آشام میاد بوی مایو برای همین همش دور تادور خونه میدویدم و سپهر درست میکردم که آنجلیا امد پایین سرعتمو کم کردم و یه خورده دور شدم که نفهمه و رفت بعد از یک دقیقه از آشپزخانه صدای جیغ امد نه اون صدایی آنجلیا بود بدوبدو رفتم دیدم........
دیدم همه جا خونی و آنجلیا زمین افتاده موهاش روی صورتش بود رفتم کنارش بغض کرده بودم موهاشو کشیدم دیدم جای دو نیش هست کار مایو بود زدم زیر گریه از اونی که میترسیدم اتفاق افتاد سریع بغلش کردم بردم بیرمارستان دکتر برد اتاق عمل تا زخم هاشو بخیه بزنه و زهرو بیاره بیرون افتادم زمین دستامو گذاشتم روی زمین زدم زیر گریه که دکتر امد گفت خیلی خون از دست داده ما خون نداریم گفتم گروه خونیش چیه گفت O-او منفی گفتم گروه خونی منم هست که گفت خوب میتونی بدی یه لحظه توی فکرم گفتم کاش میشد اما من خون آشامم ولی اون آنموقع میمیره اونوقت من چیکار کنم دکتر رفت میخواستم داد بکشم گفتم پس خون میدم رفتم خون دادم بعد از دو ساعت از اتاق عمل در امد بردن بخش ویژه تمام روز کنارش بودم بعد از یک ساعت بیدارشد دکتر گفت عجیبه همیشه بعد از یک روز بهوش میومدن شک کردم که آنجلیا گفت لوکاس لوکاس گفتم بله گفت اینجا کجاست بیمارستان هست؟....
الان دوروزه که از اون اتفاق میگذره من و آنجلیا داشتیم میرفتیم مدرسه که مایو رو دیدم رفتم یقشو گرفتم پرتش کردم گفتم تو باخودت چی گفتی من به حسابت میرسم بعد از مدرسه توی جنگل رفتیم کلاس آنجلیا خیلی عجیب رفتار میکرد که یهو چشاش قرمز شد فک کنم نیمه شده به خاطر خون من بردمش حیاط داشت از سردرد بغلش کردم رفتیم جنگل اونجا گفت چیشده به من که بیهوش شود بردمش خونه خودش گزاشتم روی تخت وقتی بیدار شد دیدم نیش داره گفت تشنمه گفت چرا اینطوری نگام میکنی آینه رو برداشت دید نیش داره گفت چیکار کردی بگو گفتم اون روز توی آشپزخانه یادت میاد گفت آره .گفتم آنموقع مایو امد تورو گاز گرفت اون خون آشام بود و کلی خون از دست دادی بردمت بیرمارستان من مجبور شدم خون بدم......
گفت فقط بخاطر اینکه گازم گرفت اینطوری شدم گفتم نه بخاطر اینکه من خون دادم گفت چه ربطی داره و تو چطوری فهمیدی اون خون آشامه گفتم ممکنه تو نیمه شده باشی بخاطر اینکه من خون دادم و من خون آشامم گفت چی گفتم پسر بچه یادت میاد من همونم و مجبور شدم تورو بترسونم از جنگل هی نگات میکردم اگر شما نمیرفتین پدر مادرم شمارو میکشتن و دفتر خاطراتتو من برداشتم و دروغ گفتم که مادربرزگم با مادربزرگت دوسته من هروز میومدم خونه شما از روی اتاقت و دفترت همیشه با من بودی از زبون آنجلیا......وسایمو برداشتم میخواستم برم که گفت کجا گفتم شهر دیگه پیش پدر مادرم باورم نمیشه دوست صمیمیم کلی کار توی زندگیم کرده خبردار نشدم گفت مجبور بودم تا دیگه نمیتونم دوریتو تحمل کنم گفتم برای تو چه فرقی داره و رفتم وقتی رسیدم مادرم گفت چیزی شده گفتم نه رفتم داخل اتاقم به آینه نگاه کردم دیدم انسانم رفتم به در تکیه دادم به لوکاس فکر کردم که یهو گریم گرفت چرا چرا نمیتونم دوریشو تحمل کنم چرا.......از زبون لوکاس رفتم داخل امارت رفتم اتاقم نشستم به آنجلیا فکر کردم که یهو گریم گرفت چرا چرا من یه حس عجیبی دارم چرا دوریشو نمیتونم تحمل کنم.....
لایک و کامنت یادتون نره ممنون تا پارت بعد......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)