
سلام....حرفی ندارم...بریم برای داستان 1...2...3...4 Go🏃♀️
.شروع داستان: یه روز که داشتیم تو کافه کار میکردیم دیگه اخرای تایم کافه داشتیم کافه رو خلوت میکردیم که یهو صدای در ورودی اومد هممون چشممون به در افتاد دیدیم شیشتا پسر وارد کافه شدن....همه ممون تعجب کردیم که چرا این وقت شب اومده بودن(ساعت ۱۲ شده بود و چون کافه ها تا ساعت ۱۰بیشتر باز نیستن ولی کافه اینا چون تمیزکاری داشتن بیشتر موندن)که بعد یکی از کارکنا رفت گفت که ببخشید ولی وقت اداری تمام شده و الان کافه بسته ست و شما نمیتونید بیاید...ولی اونا هیچ توجه ای نکردن و نشستن...بعد از چند دقیقه مدیر اومد و گفت که چخبره بعد یه نفر براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده...
.مدیر تا یکی از پسرا رو دید گفت بهشون سرویس بدین...همه:😳😳😳چرااااا؟؟؟وقت اداری تمام شده!!!😐😐بعد چشم غره ای بهمون رفت و هممون خفه شدیم...مدیر به من گفت که چیکا تو برو سفارششون و بگیر(توجه بکنین که همه این حرفا رو اروم میگفتن و جایی بودن که اون پسرا صداشونو نمیشنویدن)من:مم...من مدیر:اره تو ...من ازشون میترسیدم چون ظاهرشون یه طوری بود...گفتم باشه و رفتم که سفارشارو بگیرم...
.پسرا خیلی ناجور نگام میکردن و من خیلی معضب بودم...گفتم:بفرمایید چی میل دارید؟...گفتن:اِس کوپ.ایس پک.قهوه.آبمیوه.اون یکی چیزی نخواست....منم رفتم و سفارشارو اماده کردم و براشون بردم...مدیر گفت که چیکا اگه تومی خوای دیگه برو خیلی دیر وقته و ممنون که موندی...من:این چه حرفیه خواهش میکنم...
.داشتم که میرفتم دیدم که اوناهم داشتن جمع میکردن که برن...به مدیر گفتم که برام یه تاکسی بگیره چون که خیلی دیر موقع بود تاکسی خیلی کمگیر میومد ولی به هزاریه بدبختی بالاخره یه تاکسی پیدا کردم دم در منتظر بودمکه تاکسی بیاد که دیدمشیشتا پسرا اومدن بیرون بهشون محل نذاشتم...یکیشون اومد سمتم و گفت:سلام...من آکیمی هستم... ذهن من:معنی اسم خیلی من به وَجد اُورد معنیش یعنی به "طرز خیره کننده ای زیبا"واقعا همین بود خیلی قیافه خونگرمی داشت بهشمیخورد که مهربون باشه ولی از حق نگذریم خیلی خوش قیافه خوشتیپ بود😐😐)من:سلام...بفرمایید...کاری دارید...ذهنم:اَههه دختره خنگ😣این چه حرفی بود زدی باید تو هم اسمتو میگفتی😖😖آکیمی:اِممم...ببخشید اسمتون چیه؟...من:مم...من چیکا هستم...آکیمی:واو چه اسم قشنگی...مغز آکیمی:اَههه پسره خنگ این چه حرفی بود زدی😣ولی خیلی خوشگله دست و پامو گممیکنم...چیکا:کاری داشتید؟آکیمی:اِمم...بله می خواستم بدونمکه میشه شمارتون و داشته باشم؟؟چیکا:ببخشید!!!!!تو الان از من شماره می خوای؟؟شماره من به چه درد تو میخوره پسره***(خودتون فهمیدید دیگه فحش داد😅)
.همون موقع که داشت دعوامون شروع میشد تاکسی اومد....من سریع سوار شدم...پسره(آکیمی)هیچی نگفت فقط سرش و انداخته بود پایین...ازکاری که کردمپشیمون شدم...بعد یهویی یادم افتاد که فردا کلاس دارم...انگار بهم شک واردشد...به راننده تاکسی گفتم لطفا سریع من و برسونید اونم گفت باشه سریع رفتم و تکالیف ناقصم نوشتم و خوابیدم
.صبح بیدار شدم و اماده شدم و رفتم مدرسه...وارد که شدم دیدم کل مدرسه دارن پچ پچمیکننمنم که فضول😅رفتم و سریع اطلاعات و از بچه ها کشیدمبیرون😈😎از حرفاشون فهمیدم که انگار قراره که دانش اموز انتقالی بیارن...یکی میگفت پسره یکی میگفت دختره اخرش نفهمیدم🤷🏻♀️🤦🏻♀️گفتم که حالا دختر باشه یا پسر به من چه😕زنگ که خورد همه رفتن سر کلاس خوشم میادا همیشه سر کلاس ما که قوقوله بودا🙄معلم اومد همه بلند شدیم و احترام گذاشتیم بعد نشستیم بعد از چند دقیقه معلمگفت:خب بچه ها ما امروز شیشتا شاگرد انتقالی جدید داریم...ازتون می خوام که خوب رفتار بکنید....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
حالا اون پسرا میان نهایت داستانها😂
حالا ببین چی میشه با اومدن اون پسرا😂😂😂🔪🔪🔪🔪