داستان : عشقولی ها

روزی بود و روزگاری آقای لوسی در خیابان در حال گشت بود با دیدن دخترک به نام نرگس برخورد کرد با دیدن چهره ی او عاشق او شد دختر یک بقالی داشت در آن جا وسیله های خوردنی و ... می‌فروخت مرد به مغازه ی او رفت گفت میشود به من یک شانه تخم مرغ دهی دخترک گفت بله چرا که نه یک شانه تخم مرغ داد به مرد مرد در هنگامی که آن دختر شانه تخم مرغ را میداد به چهره ی او خیره شده بود دخترک صدا کرد آقا چه شده !! بفرما شانه تخم مرغ شما بگیر و برو مرد رفت دوباره به بهانه ی شانه تخم مرغ آمد و دوباره گفت شانه تخم مرغ بده دخترک گفت چشم مرد در نگام اینکه شانه تخم مرغ را بگیرد به چهره ی او خیره شد

بار سوم که وارد شد دخترک عصبانی شد مرد رفت دفعه ی بعدی با خانواده اش به خواستگاری آمد دخترک قبول نکرد مرد دوباره آمد اما دخترک دوباره قبول نکرد

مرد دیگر خسته شد اما باز هم هرجا به خواستگاری رفت باز هم عاشق همان دخترک بود مادر آن مرد باز به بقالی دخترک رفت در آخر دخترک به زور آن زن را انداخت بیرون 😂 دخترک خسته شده بود دیگر 😞🤕 دفعه ی بعد که مرد آمد دخترک با خود گفت من که تا به حال به صورت ان مرد نگاهی نکردم این دفعه نگاهی کنم شاید دوسش داشتم 😆😊

این دفعه مرد که از راه رسید و آمد داخل به صورت مرد نگاهی کرد و دوباره مرد را از بقالی انداخت بیرون و دخترک با خود گفت : بگذار کمی فکر کنم 🥰🙄

دفعه ی بعد مرد به بهانه ی خرید یک بسته شکلات😂 🍫🍫 دوباره دخترک را دید دخترک نظر خود را به مرد گفت حالا شما بگید چی گفته !؟ حدس بزن باهوش 😇

دخترک گفت من هم عاشق شما شدم آیا شما هم تمایل به ازدواج داری ؟؟ مرد گفت بله بله بللله چرا که نه ؟ 😊😊 زودتر بیا بریم با پدر و مادرمان سخن بگوییم در نهایت عروسی کردند 🎊🎊🎀🎀 (در داستان بعدی ادامه را خواهم گفت)