
لطفا از آجی تینا حمایت کنید تا دوباره داستانش رو ادامه بده (داستان درد دوست داشتنی) متاسفانه اکانت تینا پریده و تمام پارتای داستانش حذف شده و الان با یه اکانت دیگه تو تستچی فعالیت میکنه اکانت آجی تینا: Tina
از زبان اما رفتم خونه داشتم فکر می کردم چیکار کنم نقشه بابا که تا اینجا خوب پیش رفته بودم رفتم و تمام حرفایی که تو کافه زده بودیم رو به بابا گفتم بابا گفت :پیشنهادش رو قبول کن و طبق نقشه پیش برو - باشه . رفتم اتاق و لباسام رو گذاشتم تو چمدون و دفترچه خاطرات و آلبوم عکسای بچگیم رو هم برداشتم و گذاشتم تو چمدون و بعد چمدون رو بستم و بقیه وسایلم رو هم تو یه چمدون دیگه گذاشتم. به مامان پیام دادم : سلام مامان خوبی؟ - سلام ع*ز*ی*ز*م آره مرسی تو خوبی؟ - منم خوبم مامان من تصمیمم گرفتم من دوست دارم پیش تو زندگی کنم - باشه ع*ز*ی*ز*م فردا ساعت 4 بعد از ظهر آماده باش میام دنبالت ( مادر دخترن دیگه) - چشم مامان - شب بخیر
گیج به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت 9 بود چجوری متوجه گذر زمان نشده بودم تایپ کردم :شب شما هم بخیر و گوشیم رو گذاشتم رو میز و از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم بابام در حال آشپزیه . تمام سرو صورتش پر آرد و تخم مرغ بود🤣 خیلی خنده دار بود چون هنوز متوجه حضور من تو آشپزخونه نشده بود سریع رفتم از اتاقم گوشیم رو آوردم و ازش یه عکس گرفتم و بعد گفتم :عالیه . آدرین :چی عالیه؟ -هیچی باباجون فقط چرا شما دارید آشپزی می کنید ؟ - کاترین رفته بود مرخصی و مادر جونشون و مادر بزرگشون رفتن خونه دوستشون خب دیگه مجبور شدم آشپزی کنم - باشه ولی آخه اینجوری؟ 🤣 - چجوری ؟ - یه نگاه به آینه کنید میفهمید 🤣 - باشه و رفت رو به رو آینه وایستاد گفت :این منم چرا این شکلی شدم ؟🤣
- منم برا همین گفتم شما برو حموم من شام درست میکنم - مرسی و به سمت حموم رفت و منم شروع به آشپزی کردم که بالاخره بعد 1 ساعت کسوله آماده شد میز رو چیدم و رفتم بابا رو برا شام صدا بزنم که دیدم تو فکره گفتم : داری به مامان فکر می کنی ؟ - آره من خیلی اح*م*ق*م چرا همون روز نذاشتم توضیح بده چرا هرچقدر گفت اون دختر تو عکسا اون نیست باور نکردم چرا چرا - هر کسی جای شما بود ممکن بود اینکار رو کنه انقدرگریه نکن - آره هرکسی بود این فکر رو می کرد اَما من همیشه میگفتم که از همه بیشتر به مرینت اعتماد دارم اَما معلوم شد که نه . نه من به مرینت اعتماد داشتم نه پدر و مادرم و نه پدرو مادر خود مرینت و نه حتی آلیا که بهترین دوست مرینت تنها کسایی که به مرینت باور داشتم لوکا بودن و زویی . یکدفعه دیدم داره گریه میکنه رفتم و بغلش کردم بعد از نیم ساعت که تو ب*غ*ل*م( پدر دخترن ) گریه کرد احساس کردم که دیگه گریه نمیکنه به صورت نگاه کردم دیدم خوابیدم رو تخت درازش کردم و رفتم میز شام رو جمع کردم و به اتاقم رفتم و خوابیدم .فردا صبح : بیدار شدم دست و صورتم رو شستم و لباسم رو عوض کردم رفتم طبقه پایین دیدم بابا میز صبحانه رو چیده منتظر من نشده رفتم و رو صندلی نشستم : خ*و*ش*گ*ل شدی به سمت بابا که این حرف رو زده بود چرخیدم : مرسی بابا جونم امروز میری شرکت ؟ - نه امروز تا ساعت 4 که مرینت میاد دنبالت خونه م

- آخجون - تا حالا بهت گفتم؟ - چی رو ؟ - اینکه تمام رفتار و اخلاقت شبیه مرینته حتی حرف زدنت - ام نوچ نگفتی - حالا که گفتم . راستی عکس لباس اما
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی
ممنون
عالیییی مثل همیشه لطفا پارت بعد رو زود بده
مرسی چشم
عالییییییییییییییییی اجی جونم💖💖💖
مرسی آجی
خیلی هم خوب
به داستانم سر بزن
پارت بعد یکی میمیره خودتون انتخاب کنید
مرسی آجی
چشم
اولین لایک ، اولین بازدید و اولین کامنت
عالی آجی
پارت 5 داستانم اومده
مرسی
حتما سر میزنم