
ناظر ژان منتشر کن پلیر✨🦋
قبل از شروع داستان بگم آره پارت قبول چک کردم و سوادم شد ثواد.:/خیلیییییییی قلط املایی داشتم:( البته بعضی هاش آتو کارکت گوشی بود.به هر حال ایندفعه عجله ندارم استو بزارم پسسسسسس یکم بیشتر تمرکز میکنم:)تنکس گایز:)
وقتی آدرین 🐱 برمیگرده هتل با خوشحالی درو باز میکنه و با حالت خجسته ای به همه سلام میکنه...این حالتش رو هیچ کس تاحالا ندیده بود.گابریل و ناتالی از پله های اتاق میان پایین و گابریل کاملا آماده بوده که دعوای بزرگی با آدرین راه بندازه ولی قبل از اینکه بتونه صحبت کنه آدرین 🐱 اونو در آغوش میگیره(تستچی نمی اره بگیم بقل پسسسس)و اونو فشار میده.🐱:دوستت دارم پدر.۰۰۰گابریل....احساس خوبی کرد و دستش رو گذاشت روی سر آدرین 🐱 و اونو نوازش کرد...دیگه نمیخواست با آدرین 🐱 دع--وا کنه...هیچ وقت نمی خواست.بعد از اینکه کمی نوازشش کرد از اون پرسید:دلیل این همه خوشحالی چیه؟خیلی وقت بود تورو اینجوری ندیده بودم آدرین 🐱....۰۰۰آدرین 🐱گابریل رو ول میکنه و لبخند میزنه.🐱:هی پدر...میدونم نباید یواشکی میرفتم بیرون...ولی خیلی خوب بود!کاش میتونستیم همیشه تو نیویورک بمونیم...هی پدر مگه من این تور رو نمیام تا بتونم یه جای خوب برای زندگی پیدا کنم؟من میخوام تو نیویورک بمونیم!میدونم کشور ها رو شهر های بهتری هم هست ولی دوست ندارم به اونا فکر کنم...میخوام همینجا بمونم.۰۰۰گابریل و ناتالی به هم نگاه کرد و بعد هردو به آدرین.گابریل نمی خواست خوشحالی آدرین رو توی این زمان خراب کنه.گابریل:باشه...اگه اینقدر خوشحالت میکنه میتونی اینجا بمونی.۰۰۰برق عجیبی در چشمان آدرین 🐱 ظاهر شد.🐱: جدی؟؟؟ممنونممممم!۰۰۰ولی یکهو کسی که موش آب کشیده شده بود با آرایش به هم ریخته اومد توی اتاق.🦊: آقای آگراست شما نمی تونید بزارین اون اینجا بمونه!
گابریل چشمانش رو تنگ میکنه و میگه:خانم لایلا 🦊 رزی فک نمی کنی اگه کسی تورو با این یر و وضعیت ببینه چقدر برای ما بد میشه؟مردم چی پیش خودشون فکر میکنند؟لطفا همین الان برو و سر و وضعت رو درست کن.۰۰۰لایلا 🦊 نفس نفس میزد و در همون حال با صدای بلند گفت:باید بهم گوش بدین!۰۰۰گابریل صدایش رو کلفت میکنه:الان!برام هم مهم نیست آدرین چرا میخواد اینجا بمونه مهم اینه که خوشحالم پس با هیچ دلیلی نمی تونی نظر منو عوض کنی!اگر هم خودت نمی خوای اینجا بمونی میتونی با آدرین به ه)م بزنی و برگردی پاریس!۰۰۰برق خاصی در چشمان آدرین 🐱 بوجود آمد.زیر لب به پدرش گفت:یعنی واقعا میشه؟۰۰۰گابریل هم زیر چشمی اونو نگاه کرد.گابریل:نه دارم تح۶دیدش میکنم.واقعا میخوای باهاش به ه)م بزنی؟۰۰۰ادرین🐱 سرش رو به نشانه ی مثبت تموم داد.گابریل آهی کشید و سعی کرد جیغ و داد های لایلا 🦊 رو نادیده بگیره.
در همین حال مرینت 🐞 خونه ی آنی بود و داشت اتفاقاتی که افتاده رو برای هری 🐉 و آنی 🐰 تعریف میکرد.🐰:شاید واقعا پشیمونه؟به نظرم باید یه شانس دیگه بهش بدی مری جونم🐰.۰۰۰و بعد خودش رو روی مبل ول کرد.🐉:هی من کاملا میفهمم که اون عروسک چقدر برای آدرین 🐱 مهم بوده و تو خرابش کردی...اما بعد درستش کردی و عذر خواهی کردی اون هم بدترش کرد زندگیتو نابود کرد.البته نه به کل ولی هیچ کس اجازه نداره با تو همچین کاری رو بکنه.هیچ کس.۰۰۰خیال مرینت 🐞 بعد از شنیدن جمله ی آخر راحت شد ولی باز نگرانی هایش برگشت...هری 🐉 آهی کشید و حرفش رو ادامه داد:این کاملا تصمیم توعه و من توش هیچ نقشی ندارم و نباید داشته باشم.ولی...نمی دونم...فقط باید اونو فراموش کنی.این نظر منه.اون نمی اونه دوست خوبی باشه...البته من اونو ندیدم شاید هم بتونه شاید هم فقط برای اینکه از دستش اعصبانی ام اینارو میگم....۰۰۰آنی درست نشست با حالت بچه گانه ای گفت:تو که تاحالا ندیدیش؟۰۰۰🐉:درسته ندیدمش ولی میدونم چه کارایی با مرینت 🐞 کرده و نمی خوام دیگه هیچ کس این کارارو باهاش بکنه.۰۰۰مرینت 🐞 کم کم داشت به اینکه هری 🐉 تکیه گاه خیلی خوبیه مطمئن میشد.بعد سعی کرد افکارش رو کمی خلوت کنه.🐞:ممنونم بچه ها.۰۰۰
آدرین 🐱 توی اتاقش داشت از خوشحالی بال درمی آورد،که یهو لایلا 🦊 اومد توی اتاق و با آرایش بهم ریخته و چشمان اشکی درو محکم کبوند.نشست روی صندلی و با نگاه چندش آوری و خشم گینی به آدرین 🐱 خیره شد.آدرین 🐱 پلگ رو به زور توی کمد کرد و روی تختش نشست.لایلا 🦊 غورلند کرد ولی آدرین 🐱 توجهی کرد و کتابی که کنار تختش بود رو برداشت و شروع به خواندن اون کرد.🦊:تو مشکلت چیه؟۰۰۰آدرین 🐱 اونو نادیده گرفت.🦊:صدامو میشنوی؟محض اطلاعت بگم تو منو داری چرا رفتی دیدن مرینت🐞؟۰۰۰آدرین 🐱 کتاب رو توی دستش فشرد.🐱:چه کسی هم دارم!تو هیچی از دوست داشتن نمی فهمی!وقتی مستقل بشم اولین کاری که میکنم به.م زدن با توعه!خودت از اول میدونستی یه روز اینجوری میشه و باز اومدی سمتم و مثل کنه بهم چسبیدی؟حداقل کاری بکن که آدم یه کم از تو خوشش بیاد!تو هیچ چیز جالبی نداری!دیگه هم برام مهم نیست که از حرفام ناراحت میشی...بلند میگمشون!۰۰۰و صدایش رو کلفت کرد:ازت متنفرم!!!
🦊:آدرین....تو نمیدونی من چقدر توی. زندگیم سختی کشیدم!هیچی نمیدونی پس برای یکبارم که شده به حرفام گوش بده و نرو پیش مری 🐞!۰۰۰آدرین چشم هاشو تنگ میکنه.🐱:اولا که اگه زندگی تو سخت بوده،زندگی من مزخرف بوده!دوما این بزرگ ترین خواسته ای که کسی تاحالا ازم داشته اونم از کسی که حتی سازش بدم میاد!نمی تونم این کارو انجام بدم لایلا!۰۰۰لحنش رو گرم کرد:لایلا.... تو پیش من خوشحال نیستی....خودت هم دیدی که شهرتی نداری.فقط یه زندگی پر از پول که توش هیچ حس خوبی نداری...۰۰۰لایلا 🦊 حرفشو قطع کرد و گفت:اگه تو یکم با من خوب باشی میتونم زندگی خوبی داشته باشم!۰۰۰🐱:خب موضوع همینجاست من میخوام با یکی دیگه باشم نه تو!توهم پیش من خوشحال نیستی پس چرا برنمیدکردی پاریس؟من به خبر نگار ها میگم چون دلت برای مادرت تنگ شده بود رفتی ....اینو قبول میکنند.۰۰۰لایلا 🦊 یکم قرمز شد و اونم از شدت خشم.بلند داد زد:نه!۰۰۰و از اتاق بیرون دوید
ناتالی لایلا رو دید که با اعصبانیت در اتاق آدرین رو کبوند.با آرامش رفت سمتش و خودش رو برای جیغ داد های اون آماده کرد.ناتالی:چیزی شده خانم رزی؟۰۰۰و حرفش رو در ثانیه پس گرفت چون لایلا 🦊 شروع کرد به جیغ داد و گله گرفتن.ناتالی تمام تلاشش رو کرد که اونو با آرامش ساکت کنه اما صداش در صدای بلند و گوش خراش لایلا 🦊 محو میشد.برای همین با صدای بلندی داد زد:لایلا 🦊 رزی ما توی هتلیم همسایه ها متوجهتون میشن و میرن شکایت میکنند!۰۰۰لایلا 🦊 ساکت شد و رفت توی اتاق خودشو درو محکم تر از همیشه بست.بالشتش رو برداشت و صورتش رو روی اون گذاشت و با تمام توانش جیغ زد.
چند ساعت بعد آدرین 🐱 خسته شده بود برای همین رفت بیرون تا هوا بخوره.لایلا 🦊هم از سر حرصی که داشت بعد از رفتن آدرین 🐱 رفت توی اتاق اون و شروع کرد اتاقش رو به هم بریزه و با خودش دعوا کنه.🦊:اون هیچی نمی دونه!۰۰۰و رو تختی رو انداخت رو زمین.🦊:هیچی از زندگی من نمی فهمه!البته اگه مرینت 🐞 سد راهم نمی شد شاید الان باهم دیگه خوب و خوشحال بودیم.همه اش تقصیر اونه.۰۰۰ناتالی اومد توی اتاق تا دلیل سر صدا رو بفهمه ولی وقتی لایلا 🦊 رو دید همونطور که آروم اومده بود آروم و بی سر و صدا هم از اتاق رفت و لایلا 🦊 رو به حال خودش تنها گذاشت تا برای خودش سرو صدا کنه،شاید این بهترین راه بود؟ساید اون فقط یه کم تایم برای تنها بودن باید داشته باشه اونطوری میتونه تصمیمات بهتری بگیره.
لایلا 🦊 بعد از چند دقیقه جیغ زدن بالشت رو برداشت و کبوند به دیوار. گوشیش رو برداشت سعی کرد خودشو سر گرم کنه. در همین هین آدرین 🐱 توی پلازای (یه مدل فضای باز)هتل داشت قدم میزد از خوراکی های که اونجا بود لذت میبرد.پلگ از توی کت آدرین 🐱 برون اومد و گفت:اه اه اه آدرین 🐱 نگاه کن اونجا کلی پنیر دارن بیا برو برام بگیر!۰۰۰آدرین 🐱 نیش خنده زد و راهش رو به سمت پنیر فروشی کج کرد.صاحب پنیر فروشی آدرین 🐱 رو ورانداز کرد کمی چشمانش رو مالید و بعد با لحن زوق زده ای گفت:خودتی؟آدرین آگراست درسته؟۰۰۰آدرین 🐱 کمی خجالتی شد.🐱:آره هه هه۰۰۰صاحب پنیر فروشی با آدرین دست داد و حرفش رو ادامه داد:این مایه ی افتخار کنه که شمارو اینجا میبینم!حال لایلا 🦊 جان چطوره؟۰۰۰🐱:مگه باید جور خاصی باشه؟۰۰۰صاحب اونجا تن صداش رو کمتر کرد و حرفش رو ادامه داد:من شنیدم پلیس امروز بردتش!البته امروز شنیدم نمی دونم کی این اتفاق افتاده ولی خب عجیبه شما در جریان نبودین؟۰۰۰آدرین 🐱 چشماشو نازک میکنه.گیح شده بود.از لایلا 🦊 انتظار داشت ولی نه وقتی که معروف شده.🐱:نه...
نه به پارت اضافه 😒
سلاممممممم.چه خبرا؟ خوبین؟ من پارت بعدی گذاشتم خیلی وقته ولی خب کسی چکش نکرده پسسسسسس نگران نباشین تو صف انتشاره ممکنه چند روز دیگه منتشر شده:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدی تولوخودا ✨🖤
عالی بود!!!
مرسییی
عالی
مرس🤡🤡🤡:)
بعدی
چشم
ج. چ نه دلیل زیبا بودن اصلی داستانت لایلاعه چون هرجا که ی شرور باشه ی نور میدرخشه که یعنی یکی از دلایل زیبا بودن و عالی بودنه و دلیلی ک جزء داستانای مورد علاقمه پیچ و تاب و پیچیده بودن شروره ممکنه شرور بدبخت باشه که به این وضع افتاده نه؟ 🌝🌚😉 اگه همینوری ادامه بدی خوشحال میشمم
🤡🤡🤡🤡
عالی عالی بود
🤡:)مرسی
عالییییییییییییییییی
ج چ : نه که یه زره تو داستان تخلل درست کنه ♥
:)آخی عصیصم.دلش شیطنت میخواد.چشم
عالی بود من منتشر کردیعنی وفتی تو صف بررسی دیدمش از ذوق میخواستم جیغ بزنمم
مرسیییییییی
:)))
عالییییییییییییی بوددددددددد
بعدیییییییی
توی چالش راجبش گفته بودم
عالی بودددددد
ج.چ: آری
:)