ببخشید یکم دیر شد . یه داستان جدید شروع کردم اسمش رقاصه . خیلی قشنگه حتما برید بخونید . خصوصا که توی لحظه ی اخر یه ایده ی ناب به سرم زد و و خیلی خوشگله . بخونید .
چشمام تار میدید و صداهای دوری رو میشنیدم . صدای هق هق خشک ماری اومد بعد صدای یه غریبه که میگفت : نگران نباشید بابا ! اثر گوی بود . اتفاقا خیلی هم قویه چون تقریبا اندازه ی من شده . بعد صدای پدر اومد : تو چند روز غش کردی ؟ صدا جواب داد: ام ... حدودا سه روز . الان برای این دوشیزه خانوم ... ولی قبل از اینکه حرفشو بزنه بلند شدم و روی تخت نشستم . دیدم واضح شده بود و صدا ها رو بهتر میشنیدم . پرسیدم : چند روز غش کرده بودم ؟ ماری که هق هقش قطع شده بود اومد سمتم و محکم بغلم کرد : سه روز و نیم . موهام روی صورتم ریخت و سعی کردم جمعشون کنم و متوجه شدم از قبلم بلند تر شده . نشونه ی بیشتر شدن قدرتم . اولین سوال از میلیون ها سوالم رو پرسیدم : اینده ی من چیه ؟! پدر نگاهشو ازم دزدید . انگار دلش نمیخواست جواب بده . ماری هم انگار لال شده باشه روشو ازم گرفت . به جای اون دوتا همون پسری که درمان کرده بودم گف: اینده ی تو اینه که با من بیای و بریم ساحره رو شکست بدیم . خب میدونی ، زیادم بهت بد نمیگذره . ما یه پایگاه توی خلاء دیرینه داریم . الان همه اونجان . با قوی ترین جادو های علیه ساحره درست شدن .
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
عالیییییییی
عالیییییی
عالی
عالی بود یه جورایی خیلی از داستانت خوشم اومده و هر وقت وقت کنم میام ببینم پارت بعد و دادی یا نه 😊😍
300 تایی بشم بک میدم