9 اسلاید صحیح/غلط توسط: Violet انتشار: 2 سال پیش 262 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
«تالون»
از استرس عرق مرگ رو پیشونیم نشسته بود.
تو بد مخمصه ای گیر افتاده بودم.
مسخ شده به چشمای آبیش خیره شدم. نمیتونستم ازشون چشم بردارم! چه مرگم شده!
خودم و جمع و جور کردم. لبخند بیجونی زدم و هول شده گفتم: منم باورم نمیشه میبینمت!
لبخند روی لبش ماسید و با اخم کمرنگی به سر تا پام نگاه کرد
همین کافی بود تا یادم بیاد تو چه وضعیتی هستم. حتما از دیدنم با این لباسای ساده جاخورده بود. در حالی که خودش لباسای مارک دار میپوشید!
نتونستم جلوی پوزخندم و بگیرم.
تو یه حرکت آنی بازوهاش تو مشتم گرفتم.
ابروهاش از تعجب بالا پرید. انگار که تازه به خودم اومده باشم. با لبخند شیطونی در مقابل صورت بهت زده اش لب زدم: متاسفم پنی جووون.
از قصد «جون» و کش دادم. هر چی باشه هیچ چیز برام لذت بخش تر از صورت خشمگین پنی نبود
محکم به عقب هلش دادم و بلافاصله عقب گرد کردم و با قدم های بلند پا به فرار گذاشتم.
بماند که لوییس همینجا مثل یخمک خشک شده بود.
بعد از اینکه مطمعن شدم دنبالم نمیکنه.
ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم.
مثل اینکه نجات پیدا کردم.
قبل از اینکه دوباره یاد گذشته بیوفتم با پاهای لرزون حرکت کردم
خشبختانه چون نزدیک کافه بودم خیلی زود رسیدم.
با باز کردن درب، روی اولین صندلی که دیدم نشستم.
بی حوصله سرم و روی میز گذاشتم.
نفس حبس شده ام و سخت بیرون دادم. دقیقا زمانی سر و کله اش پیدا شد که بلاخره داشتم اون روز و فراموش میکردم.
صداش هنوز تو گوشم زنگ میزد: تالون.. به خاطر من نه نگو.. خواهش میکنم.
صدایی باعث شد به زمان حال برگردم. کلافه سرم و به راست برگردونم که با سوفی روبه رو شدم
لبخندی زد و با حوصله فنجون و روی میز گذاشت: چی شده باز کشتیات غرق شده؟
بدون هیچ حرفی بهش نگاه کردم و اون ادامه داد: نگو امروزم چیزی نصیبت نشده!
سرم و از روی میز برداشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم و در همون حال گفتم: اتفاقا امروز تونستم... تو چی؟
شیطون گفت: منو که میدونی مثل تو بی عرضه نیستم.
دهن کجی براش کردم: خیلی خب فهمیدم... آدام هنوز نیومده؟
سوفی: نه.. منم الان میخوام کافه رو ببندم.
سرم و به نشونه باشه تکون دادم. همیشه ساعت ۶ عصر کافه بسته میشد.
البته باید بگم اینجا یه کافه معمولی نیست. اینجا پایگاه ماست.. یعنی دزدای خیابونی.
با باز شد در، نگاهم و به لوییس دوختم.
نیشم ناخداگاه شل شده و دستم و براش تکون دادم.
وقتی متوجه ام شد. به سمتم اومد و روی صندلی مقابلم نشست.
کنجکاو دستم و روی میز گذاشتم و به سمتش خم شدم و پرسیدم: میگم اون دختره کتکت نزد!
فنجون قهوه ام و برداشت و جرعه ای ازش نوشید: کی همون مو بلونده؟ نه بابا خیلی دختر خانمی بود که...
چشمام از شدت ناباوری درشت شد. یعنی ممکنه تغییر کرده باشه.
لوییس: حالا مگه بهت چی گفت که اونجوری گریختی!؟
لبخند ضایعی زدم. دستی به موهام کشیدم و مغرور لب زدم: هه خودت چی فکر میکنی؟ معلومه دیگه اینقدر عاشقم شده بود که ترسیدم اگه بیشتر بمونم دیوونه ام بشه!
قیافه اش کج و کوله کرد و با کنایه گفت: ولی صورتت یه چیز دیگه رو نشون میداد.
پشت چشمی نازک کردم و با بلند شدن از روی صندلی گفتم: حوصله کل کل باهات و ندارم میرم پیش سوفی
«پنی»
نمیتونستم جلوی لبخندم و بگیرم. سر مست و مسرور روی مبل لم دادم.
صدای زنگ آیفون موجب شد کایلا به سمت در بره!
چشم چرخوندم و به خونه لوکسش نگاه کردم. انگار این بچه پیشرفت کرده بود.
نگاهم و به سمت در چرخوندم که تازه چشمم به مل افتاد.
در حالی که ایستاده بود با لبخند دندون نمایی نگاهم میکرد
بهت زده یه نگاه به مل و یه نگاه به کایلا انداختم. تنها سوالی که فکرم و مشغول کرده بود این بود که مل اینجا چیکار میکرد!
به قدری گیج شده بودم که نمی تونستم حرفی بزنم.
مل با تک خنده ای رو به روم نشست گفت: نترس بابا من دیگه خلافکار نیستم.
با چشمای ریز شده مشکوک لب زدم: جدی!؟ پس الان چیکاره ای؟
مل: مثل یه آدم عادی دارم زندگیم و میکنم!
کایلا سبد میوه را روی میز گذاشت و کنارم جا خشک کرد. ناراحت گفت: بعد چند سال برگشتی یه خبرم به من ندادی واقعا که!!
با لحن دلجویانه ای گفتم: باور کن یهویی شد.. آه راستی دیگه نمیخواد دنبال خونه برام باشی!
سرش و سوالی کج کرد:وا پس کجا میخوای زندگی کنی؟
با لبخند عمیقی نفسم و با خیال راحت بیرون دادم: قرار پیش یه دشمن قدیمی زندگی کنم!
نگاه عاقل اندر سفیه ای بهم انداخت و گفت: فقط منم که هیچی نفهمیدم.
مل: نه منم هستم.. حالا این دشمن قدیمی کیه؟
با لبخند جواب دادم: معلومه تالون!!
تو دو صدم ثانیه چشمای هردوشون گشاد شد. نگاهی بهم انداختن.
مل با حالت عجیبی گفت: آه من درک میکنم هنوز با مرگش کنار نیومدی.. اما خب...
ادامه حرفش و قطع کردم: نه نه ببین من امروز دیدمش!
کایلا: خب بر فرض محال زنده اس به تو چی میرسه؟
سعی کردم جلوی لبخندم و بگیرم و مثل اینکه موفقم شدم.
پا رو پا انداختم و سرخوش لب زدم: خیلی چیزا... حالا هم تا دیر نشده پاشید بریم!
از رو مبل بلند شدم. کایلا متعجب لب زد: کجا؟
پنی: راستش دوستش خیلی ساده بود برای همین راحت تونستم آدرسش و پیدا کنم.
در همون حال نیم نگاهی به مل انداختم: خانم مل فکر نکن دست از سرت برداشتم من هنوزم به تو مشکوکم
به سمت در رفتم و با پوشیدن پوتین مشکیم از خونه بیرون زدم
قراره خیلی زود باهم تصویه حساب کنیم آقای اسکوکلس
***
کایلا: پن.. نمیشه امروز و بی خیال بشی.. اخه تو هنوز ۱ روزم نشده اومدی اونوقت انقدر عجله داری!
نیم نگاهی به جایی که ایستاده بودیم و اون آدرس پیچ در پیچ کردم. مثل اینکه درست بود.
کلافه جوابش و دادم: میدونم از نظر تو زوده ولی تا اون خودشیفته رو راضی کنم ۱ سال طول میکشه!
مل دست به سینه عصبی لب زد: اوکی ولی چرا مارو اوردی
لبختد ژکوندی زدم و با لحن نسبتا ارومی گفتم: اخه تنها نباشم امن تره!
یه تای ابروش و بالا انداخت: دروغگوی خوبی نیستی... تو خودت یه لشکر و حریفی بعد از ما کمک میخوای!
قبل از اینکه بیشتر از این حرف بزنند دست هر دو رو کشیدم و وارد کافه شدم.
با وارد شدنم همه سر ها به طرفم چرخید. از دیدن آدمای اونجا کپ کردم.
جوری با نفرت نگاهم میکرد که یه لحظه فکر کردم ارث باباشون و خوردم.
به نظر ترسناک میومدند
لوییس: عه شمایی؟
صدای اشنایی باعث شد نگاهم و بهش بدوزم. همون دوست تالون بود.
با اینکه برام خیلی سخت بود اما با مهربونی ظاهری دستش و گرفتم.
متوجه منظورم شد و جدی لب زد: میتونی با آدام حرف بزنی!
پشت سرش راه افتادم و بچه ها هم پشت سرم اومدن.
برای یه لحظه چشمم بهش افتاد.. یک دختر کنارش بود و صدای قهقه بلندشون سوهان روحم بود
پوزخند تلخی روی لبم نشست. انگار سرش خیلی شلوغه.. هر چند برای من که مهم نبود.
وارد اتاق کارشون شدم.
رنگ دیوارا تیره بود و تنها یه میز بزرگ بود که مقابلم قرار داشت و پشت میز مردی نشسته بود که گمون کنم همون آدام باشه!
«تالون»
با تک خنده ای گفت: نه بابا از این کارام بلدی؟
سینه سپر کردم: معلومه منو دست کم گرفتی من همه رو حریفم!
نگاه معناداری بهم انداخت و کلافه گفت: باش اقا تالون.. حالا میشه بری بیرون کلی کار دارم.
دستم و دور شونه اش حلقه کردم: اگه برم که دلم برات تنگ میشه!
با خنده به سمت جلو هلم داد: باشه زبون دراز.. مگه با آدام کار نداشتی زود باش برو.
برای یه لحظه نگاهم به روبه رو افتاد که ای کاش نمی افتاد.
خون تو رگام منجمد شد و خیره به چشمای آبیش که صاف داشت نگاهم میکرد شدم.
به سمتم اومد و مقابلم ایستاد. حتی توان اینکه فرار کنم و نداشتم
لبخند دندون نمایی زد و دستش و به سمتم دراز کرد و گفت: سلام همکار..
گیج نیم نگاهی به دستش کردم و با تته پته لب زدم: همـ... کار.
سوفی با اخم کمرنگی رو به پنی توپید: شما کی باشید؟
نگاه سردش مو به تن من سیخ کرد چه برسه به سوفی!
دست به سینه لب زد: به تو چه!
تازه متوجه آدام شدم. دستی به ریش بلندش کشید و به پنی اشاره کرد: معرفی میکنم دستیار جدیدم پنی برون!..
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
قلمت عاااالیهههه
نویسنده شدنو تو نوشته هات میخونم😍👌
ب خدا آجی یک دفعه دیگه جای حساس کات کنی من میدونم با تو
جان ما این داستانو عاشقانه کن هانیه شبی قبلیه اخرش نخوره تو ذوقمون😂💔
من گيج شدم تهش مغزم هنگ کرد.😁 زود پارت بعدو بزار پيليز🙃💗
زیاد اخرش عجیب نبود که.. پنی هم دزد شد😂🤣
ناموسا این همه اعتماد به نفس تالون هیچوقت تو کتم نمیره 🗿😂
منم دلم به مل روشن نی 🗿🗿🗿🗿
منم هیچ وقت تو کتم نرفت گفتم اینجا یکم به شخصیت خودش نزدیک باشه😂
نه راستش تو این داستان ادم بده نیست😂