
بچها دوتا پارت بعدی دیگه اخرشن. طولانی می نویسم ک زودتر تموم شه پس اگه طول کشید 😁😁
تهیونگ:😐😐😐😐 ا/ت: 😐😐😐😐. درست وقتی تهیونگ داشت ب ا/ت نزدیک تر میشد، ا/ت چشماشو باز کرد. نه اینکه ا/ت بیدار بوده باشه( اه بیخیالهمتون فیلم دیدید دیگه. 😅😅). تهیونگ لحظه ای متعجب مکث کرد و به ا/ت خیره شد، بعد یهو بلند شد و دست به موهاش کشید. ا/ت با حالت گیج از جاش بلند شد و نشست و به تهیونگ نگاه کرد. تهیونگ:(هول) عاامممم، ا/ت تو بیداربودی 😰😥... ا/ت:(گیج و عصبانی) تو... تو برای چی انقد ب من نزدیک شده بودی؟؟؟ تهیونگ: عامممم خبب ممنن...😧😧.. ا/ت: ببینم اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟؟ تهیونگ: خود تو بگو چیکار میکنی؟ برای چی می خواستی خود کشی کنی هان؟؟ ا/ت روشو برگردوند و نگاهشو از روی تهیونک برداشت. ا/ت: کارای من هیچ ربطی ب تو نداره. حالا هم میخوام برم بهتره از سر راه بریکنار... ا/ت بلند شد و سمت در رفت ک بره بیرون ولی تهیونگ دستشو زد ب دیوار و حلوی ا/ت ایستاد. ا/ت با حالت عصبی ای نگاش کرد. ا/ت: چیکار میکنی؟ برو کنار!! تهیونگ فقط با تمام بدنش جلوی ا/ت ایستاد. ا/ت سعی میکرد اونو کنار بزنه. ا/ت: برو کنار بهت گفتم چرا جلوی راه منو میگیری. تهیونگ: ا/ت ، بهم بگو چرا میخوای اینکارو کنی. چرا میخواستی خودکشی کنی؟ فکر میکنی اگه خودکشی کنی همه چی تموم میشه؟؟ فکر میکنی خودکشی تنها راه اروم کردن خودته؟؟ ا/ت: 😠😠 کارای من ب تو ربطی نداره اوم؟ من نیازی ندارم ب تو توضیخ بدم چیکار میکنم و چرا اینکارو میکنم. تهیونگ: 😡😩 ولی ا/ت، این طرز برخوردت درست نیستش. ا/ت: من جواب گوی تو نیستم خب؟؟ خالا هم از سر راهم برو کنار. تو هیچی راجب من نمیدونی. ا/ت، تهیونو کنار زد و درست وقتی داشت میرفت... تهیونگ: بخاطر پدر مادرته؟ 😦 تو میخوای، بخاطر پدر مادرت جون خودتو بگیری؟؟ ا/ت در حالی ک گلوش بغض کرده نیمه برمیگرده و با چهره ای عصبی و عمقی غمگین ب تهیونگ نگا میکنه. ا/ت: خب، تو میدونی پدر مادر من مردن. آره، اصلا من میخوام بمیرم. میخوام برم پیش اونا. تو چ میدونی من چ اخساسی دارم؟ تو پدر مادرتو داری اعضا رو داری ارمی هارو داری. تو هیچ وقت نمیتونی بفهمی من چ حسی دارم پس نمیتونی چیزی بهم بگی.😠😩😩😢😭. تهیونگ: ولی ا/ت، مردن تو چیزی نیست که پدرت میخوان. تو ک انقد دوسشون داری میتونی تحمل کنی ازت ناراحت بشن؟ فکر میکنی پدر مادرت میخوان تو جون خودتو، جوونی و زندگی خودتو تموم کنی ک بری پیش اونا؟؟ ا/ت: 😤😧😫 من.... تهیونگ: درسته، همینجوری فک کن. همینجوری فک کن!!😵😬😤. میتونی تا اخرش همین شکلی فکر کنی. تو ک پدر مادرتو بیشتر میشناسی. حتما میدونی پدر مادرت ک این همه دوستت داشتن میخوان تو همه چی تو رها کنی و بری پیش اونا. و منم راجب تو و پدر مادرت، اینطور فکر میکنم که زندگی و اینده ی دخترو تباه کنن. ا/ت: تهیونگ..😔..... تهیونگ: پدر مادر تو همچین کسایی ک بودن ک بخوان زندگی تو نابود کنن. ا/ت: تهیونگا...... تهیونگ: 😬 درسته، من همینطور فکر میکنم. همچین ادمایی ک میخوان بخاطر خودشون زندگی تو ب تاریکی کشیده بشه. اونا.... ا/ت: تهیونگ بس کن!!😵😵😵😫😫🙇😭. تهیونگ:😰.
ا/ت: (با بغض 😢😭). چرا داری اینجوری حرف میزنی؟؟ چطور میتونی، انقدر بدجنسانه و خشن بامنی ک انقد قلبم داغونه،....چطور میتونی اینطور سرم داد بزنی؟؟ تهیونگ: 😰 عا... ا/ت: خیلی بی احساسی تهیونگ. تو بازم هیچی نمی فهمی 😢(صورت خیس اشک) ا/ت از هتل بیرون رفت و درو پشتش بست. تهیونگ ی لحظه مکث کرد بعد رفت دنبالش.... بیرون از هتل،و کمی باد هم میوزه. ا/ت موهاشو میده عقب و کلاهشو سرش میزاره و درحالی که داره میره تهیونگ صداش میکنه و دنبالش می دوه. تهیونگ: ا/ت! ا/ت وایستا 😦. ا/ت: چیه؟ دیگه چی میخوای بگی؟؟ 😥😫😫. تو که حرفاتو زدی، اگه بازم چیزیمونده بگو خودتو خالی کن. تهیونگ: نه ا/ت من، من فقط میخواستم بگم که،.... ا/ت: که چی؟ که من احمقم؟ که من دیوونم؟ تهیونگ: نه من.... ا/ت: یا بازم میخوای معذرت خواهی کنی. مثل دفعه ی قبل که اینجوری همینکارو کردی. چرا جلوی اتفاقات زندگی مو میگیری؟ اینبار فقط نمیگم میبخشمت یا فقط نمیگم فراموش میکنم و نمیگم برام مهم نیست. دقیقا بهم بگو، چرا تو زندگیم دخالت میکنی؟؟ 🙇🙇😫😵. چیه من انقد برای تو مهم و جذاب شده هان؟؟ حرف بزن. الان وقتشه یچیزی بگی واقعا😠. تهیونگ: 😣😩 ا/ت، ا/ت: خب؟ تهیونگ: (😭بغض) لطفا ب خودت اسیب نزن. (ا/ت منقلب شد!! اقا چرا همچین ایموجی ای نیستش؟؟ 😥). تهیونگ: من نمیتونم ببینم اسیب ببینی. ا/ت: ایم جواب سوال من نبود. بهم بگو چرا؟؟ تهیونگ(با خودش): باید بهش بگم، الان باید بهش بگم. ولی.... چرا نمیتونم؟ ا/ت ک دید تهیونگ چیزی نمیگه... ا/ت: باشه نگو، اصلا برام مهم نیست. مثل دفعه ی قبل. هیچی برام مهم نیستش. هیچی.
ا/ت یهو شروع کرد با سرعت زیادی دویدن و تهیونگ هم ک دید ا/ت اینجوری داره میدوه ترسی و دنبالش رفت و صداش میزد. . تهیونگ: ا/ت، ا/ت وایستا خواهش میکنم. 😦😫😫😫. ا/ت: دنبالم نیا تهیونگ. ب تو مربوط نیستش. تهیونگ: ا/ت وایستا لطفا، بزار باهم حرف بزنیم. 😫😥. همینطور ک میدویدن.... ا/ت:« دیگه برام مهم نیست، اگر هرکسی راجبم چ فکری کنه. برای ی لحظه، خاطراتم با دوستام، با سارا، با اقواممون، با هنر، دیوونه بازی هامون با اعضای بی تی اس، ی لحظه همه ی خاطراتم جلوی چشمام اومد، و مامان و بابام..... تهیونگ: ا/ت نههههههههههه!!😲😲😲😲😲😵😲😲😲😲😱😱😱😨😨😨😨😨
تهیونگ: خواهش میکنم عجله کنید. لطفا.😧😧😧. خیلی مضطرب بودم. همش ب راننده امبولانس میگفتم ک تند تر بره 🚑. استرس وجودمو پر کرده بود و دست ا/ت رو محکم گرفته بودم و فشار میدادم. ا/ت اخه چرا؟ اخه چرا؟ 😭😭😭😭. درست وقتی ا/ت داشت می دوید، انگار چشماشو بسته بود. ی دفعه وارد خیابون شد و همون موقع ی کامیون زد بهش! 💥🚛🚍. تمام وجودم اون لحظه سرد شد و سمت ا/ت دویدم. وقتی رسیدیم بیمارستان 🏥 سریع ا/ت رو منتقل کردن ب اتاق عمل. تا مدت طولانی ای توی اتاق عمل بود. منم خیلی ترسیده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. حتی متوجه گذشت زمان نشدم. فقط پرستار اومد سمتم و گفت شیش ساعته دارم اینجا راه مبرم بهتره بشینم.... من: ببخشید، من چطور میتونم ی تماس با خارج کشور بگیرم؟ پرستار: می خواید از موبایل من استفاده کنید؟ من: ممنون میشم.📱📞 ب جیمین تلفن کردم. . . . . جیمین : اللووو!!😝. من: جیمین؟ 😟. جیمین: سلام سلام! چخبرا؟! 😉😄. من: جیمین مسخره بازی رو تموم کن. جیمین: چطوری؟ حتما خیلی هیجان زده ای نه؟ خودم میشناسمت تو بازیگریت حرف نداره. (خدا خیرت بده جیمین! همیشه فکر میکردم تنها کسی باشی ک راست و دلمو بدونه و تشخیص بده!! 👊). جیمین: خب خب بگو ا/ت کجاست دل ربا!! من: 😔تو اتاق عمل. جیمین: چچییییی؟؟؟ 😲😲😲😲😲😱😲😨😰😰😲😦😧😲😨😦😱!!!!! همه چیزو واسه جیمین توضیح دادم..... جیمین: عام، تهیونگ 😦😰 الان حالت خوبه؟ ا/ت: حالش خیلی بدتره جیمین. من باید چیکار کنم؟؟ 😭😭. جیمین: گریه نکن تهیونگ. حالش خوب میشه مطمئن باش. ا/ت دختر قوی ایه. شاید احساساتش یخورده حساس باشن ولی اون دختر قوی ایه. یادته چجوری زد در هتلو شکوند؟!😂😂.....😰😰😳.تهیونگ؟ناراحت نباش پسر حالش خوب میشه. . . . به بقیه بگم؟ من: اره بگو. فکر نکنم فردا برگردم. جیمین: باشه، نگران نباش اگه گذاشتن میام پیشت. . . . همی لحظه دکتر از اتاق اومد بیرون.. من: جیمین دکترش اومد. بعدا بهت زنگ میزنم باشه؟ گوشی رو قط کردم و گذاشتم تو جیبم! (😕😐😐). من: دکتر! دکتر، اون چطوره؟ عام... حالش خوبه؟؟ دکتر: I'm so sorry but I can't say anything for now. . . jbejxkhbjskjfkje!!! 😕😕😮😮😮😕😕😮. ازش خواستم با دیکشنریش بگه. دکتر: من متاسفم ولی برای الان نمیتونم چیزی بگم. بیمارتون ناراحتی قلبی داره و قبل از تصادف دچار حمله شده. خود تصادف مشکل بزرگی نداشته و اونقد شدید نبوده ولی در اون لحظه،.... احتمالا دچار ضربه مغذی شده باشه. باید صبر کنیم تا بهوش بیاد. نمیدونم چرا از کوره در رفتم و یقه دکترو گرفتم 😬😬😭😭😬😦 ینی چی؟؟ تو دکتری باید نجاتش بدی!! باید یکاری براش کنی. دکتر: کاری از دست من بر نمیاد. من تلاشمو کردم. بقیه اومدن و منو از دکتر جدا کردن. دست خودم نبود و زدم زیر گریه. 😭😭😭😭😭 جلوی دکتر زانو زدم. خواهش میکنم، یکاری کنید. او نباید بمیره. من نمیتونم تحمل کنم...........
از پشت شیشه به ا/ت نگا میکردم. بهش کپسول اکسیژن وصل کرده بودن. مانیتور، ضربان قلبش رو نشون میداد. جیمین و نامجون و جونگ کوک هم اینجا بودن. . . جیمین: تهیونگ؟😞 نگران نباش. حالش خوب میشه. چیزی نیست. من: جیمین، جیمین: بله. من: نمیذارن برم پیشش. جیمین: میتونی از همینجا نگاش کنی خب. نگران نباش بخاطر اینه ک تازه عملش کردن. یکم بهتر شه میتونی ببینیش. من:😞😖😥. جیمین، من نتونستم ، نتونستم کمکش کنم. فقط سرش داد زدم. جیمین: تهیونگ. من: من فقط، بیشتر ناراحتش کردم. من میدونستم اون ناراحتی قلبی داره ولی..😭😭😭. جیمین: گریه نکن تهیونگ. مطمئن باش زود حالش خوب میشه..... ا/ت😑😑😴😢.... ا/ت رو منتقل کردم کره. اونجا بهتر میتونستم مراقبش باشم. هر روز بعد از کنسرت یا فن ساین، همیشه بعد از کارامون میرفتم پیشش.
دست کوچولو شو تو دستم گرفتم و نوازش کردم. یبار دیگه اسمشو صدا زدم. ا/ت؟ ولی بازم جوابمو نداد. ا/ت امروز ضبط داشتیم. همون اهنگی ک ب نامجون داده بودی. امروز اونو ضبط کردیم. معلم سون هم براش رقص طراحی میکنن و موزیک ویدیو شم میسازیم. قراره اهنگ سینگل بیرون بدیمش. 😢😟😰. ا/ت؟ خسته نشدی انقد خوابیدی؟ نمیخوای بیدار شی؟ دلم واسه صدات تنگ شده. خواهش میکنم بیدار شو حتی اگه سرم غرغر کنی. لطفا ا/ت. لطفا 😭😭😭😭😭. . . . . . . . . برای کریسمس رفتم خونه. هنر و پسرا (داداش کوچولو هاش. *نکته: تهیونگ خواهرش پنج سال ازش کوچکتره و اسمش واقعا هنره. و دوتا داداش کوچکتر ک از هنر کوچکترن*). خونه رو تزیین کرده بودن🎄🎁. اماده شدیم ک سال نو رو جشن بگیریم ولی من ذهنم پیش ا/ت بود. الان فقط یچیز میخواستم. کاش ا/ت بیدار شه. . . # (داداش تهیونگ) : مامان ببین! داره برف میاد ☁❄❄❄. این اولین برف ساله 😊.... تلفنم زنگ زد. شماره رو نمیشناختم. من: بله؟ تلفن: من از بیمارستان تماس میگیرم.... من: 😰😓. مامان بابا، من معذرت میخوام. باید سریع برم بیمارستان. بابا: چیشده تهیونگ؟ اصلا نایستادم جواب بابامو بدم. باید حتما عضرخواهی کنم. حتی کتمم نپوشیدم با همون لباسی ک تنم بود دویدم سمت بیمارستان. نمیتونستم توی ماشین بشینم پاهام نمیتونستم بایستن و در عین حال یخ زده بودن(ن از سرما بلکه از استرس) دو س بار افتادی باز میدوییدم تا ب بیمارستان رسیدم🏩. 😦😦 ببخشید؟ شنیدم بیمار ا/ت... پرستار: میتونید تو مراقبت های ویژه ببینیدشون. سمت همون اتاقی ک ا/ت توش بود دویدم. نمیتونستم خودمو کنترل کنم. ا/ت 😭😭 وقتی رسیدم دکتر و دو تا پرستار اون ایستاده بودن و.... ا/ت 😭
ا/ت اونجا..... اون اونجا.... نشسته بود و بهم نگامیکرد 😐. نگاهش ک با چشماش بهم خیره شده بود گریه امو در اورد و نتونستم خودمو کنترل کنم. 😭😭😭😭😭😭😭 سمتش رفتم و محکم بقلش کردم. خیلی محکم تو بقلم فشردمش و گریه میکردم. تهیونگ: ا/ت جانم😭😭. خیلی خوشحالم ک حالت خوبه. ممنونم ک بیدار شدی ا/ت. 😭😭😭. ا/ت عزیزم. سعی کردم یکمی عقب تر برم. صورتشو نوازش کردم. خیلی عجیب نگام میکرد. تهیونگ:ا/ت جانم؟ بهم بگو حالت خوبه؟ ا/ تو.....منو، میشناسی؟ میدونی من کیم؟ ا/ت؟ ا/ت: ا/ت؟؟؟ 😰😰😧😧😧😦.
ا/ت منو یادش نمیومد. خودشم یادش نمیومد. اون حافظه اشو از دست داده بود. قدرت پاهاش رو هم همینطور..... دکتر: متاسفانه، اینطور پیش اومده. باید خوشحال باشیم که بیدار شده. وقتی حالش بهتر شد میتونید ببریدش. من: ممنونم. با دکتر که حرفمون تموم شد رفتم توی اتاق و کنار ا/ت نشستم. حتی تصورشم سخت بود ک ا/ت دیگهنتونه راه بره. گیج نگاهم میکرد. کنارش نشستم و دستشو گرفتم. چهره ی بی تفاوتش اشکمو در اورد. 😭😭😭. ا/ت: چرا گریه میکنی؟؟ عام.. من ناراحتت کردم؟ (تهیونگ خق حق نمیکرد فقط از چشماش اشکاومد) 😢 من: نه تقصیر تو نیست.(بقلش کردم) خیلی خوشحالم که بیدار شدی ا/ت. خیلی خوشحالم. ا/ت: آها، باشه خوبه. من: نگران هیچی نباش. خودم همیشه پیشتم. 💜💜. ا/ت: عا. درسته... ولی اون همچنان گیج بود😢
ی هفته بعد تونستم ا/ت رو ببرم خونمون. ازونجایی ک همه میشناختنش نیازی ب توضیح دادن چیزی نبود. از هنر هم خواستم در مورد خانوادش فعلا چیزی بهش نگه. پس فقط تظاهر کردیم ک خانواده شیم. منم برادرشم و هنر خواهرش. اینکار درست نبود ولی فعلا تنها راهی بود ک ب ذهنم میرسید. اخه چطورمیتونستم بهش بگم پدر مادرش مردن اونم بعد از خرفایی ک اون روز بهم زد😢😟. اماده میشدیم که بریم بیرون. رفتم و در اتاق هنر رو زدم. من: دخترا اماده اید؟ هنر: بیا تو داداش. من: ا/ت خوبی؟ حاصر شدی؟ ا/ت: اره. بقل کردم و رفتیم بیرون.... همگی تو پارکینگ سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. ا/ت رو نشوندم صندلی عقب و خودمم پشت فرمون نشستم. من: خب بریم؟ بابا: همه اماده این؟ بچها: بله!!😆. من:ا/ت؟ ا/ت: عا.... منم اماده ام 😳. مشخص بود ا/ت هنوز نتونسته ب ما عادت کنه خب. ماه ک خانواده واقعیش نبودیم. ولی در هر صورت میخواستم امروز ب ا/ت خوش بگذره پس راه افتادیم که بریم. توی راه هم اهنگ گذاشتم و هممون باهم خوندیم....
بچهادوست داشتم بیشتر بنویسم ولیسوالا تموم شدن. یچیزجالب. وقتی داشتم ثبت سوال میکردم گفت بیستر از ۳۰۰۰ کاراکتر قبول نمیکنه 😁😁😁 تو دوتا پارت بعدی تمومش میکنم. بنظرتون بقیه اش چیمیشه؟؟؟😉😉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
والا هیچی نذاشتی گلم😐😐
توکانالت پارت جدیدی که من نمیبینم!!!!
ب هفت تن بنگتن سوگند!!✋
گذاشتم پارت هارو
پارت نه کوتاهه شش اسلاید داره چون گوشی بابام دستم بود ولی پارت ده پونزده اسلاید عه و حجم داستان زیاده همون موقع دوتاشو باهم نوشتم چهارشنبه اخر سال بودش بخدا.....
به هفتن راست میگم!!!!
هوهوووووووووووووووووووو میشنوییییی؟؟؟!!!!!!
میگیم پارت بعد رو بزززارررر😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄
یواشتر ابجی💆....
بخدا گذاشتم😐
دارم پارت بعدو می نویسم بچها الان شبه ساعت ۱:۴۵ دقیقه. خیای خوابم میاد 😴😴😴😴😴😪😪😪😪
ا/ت کیه؟
عالی بود🤩🥰
من امیدوارم پایانش خوب باشه😭😭😭
بی صبرانه منتظر پارت بعدم🥰😊
خیلیییی عالیییی بود بی نظیر بود قوه تخیل بالایی داری افرین 😍😍😍
ممنون لطف داری عزیزم
واییی چه غم انگیز 🤧🤧🤧😭😭 الان کسی یادش نمیاد😭😭 ولی محشررررر بود پارت بعدی لطفا 😍😍🙏
بمیرم اره خودمم گریم اومد :'(
صف خیلی شلوغه تستچی بسته تستارو محبوریم صبر کنیم
من اشکم در اومد😭😭😭
پارت ده خیلی غم انگیزه😭😭😭😭
اصلا خوب نبود. معرکه بود نویسنده جون. واقعا نمیتونم تصور کنم که چی میشه مشتاقم که پارت بعد زود بیاد 🌌🏰
ارادت مند شدما نفس💖💖💖