
سلامبهرویماههمتون:)💕
مرینت:اونکیبود:/!!!!!؟؟؟؟؟ مارک ظاهرا حال خوبی نداشت... دختره خیلی بد نگاهم کرد و پرسید:چه نسبتی با مارک داری؟ منم صاف ایستادم و محکم گفتم:خواهرشم! دختره تو مایههای اینکه ضایع شده باشه نگاهم کرد و گفت معذرت میخوام ولی مارک خیلی حالش خوب نیست خیلی توی مهمونی زیادهروی کرد.. مرینت:چه مهمونی؟ دختره خیلی عصبی نگاهم کرد و گفت: من چرا باید جواب پس بدم؟ من برادرتونو اوردم خونه چون حالش خوب نبود الانم میرم خودتون میدونید و برادرتون. شبخوش! وا:/ این دختره چشه اخه.. کلافه نگاهی به مارک انداختم و کمکش کردم و تا اتاقش همراهیش کردم. اونم سرشو نذاشته رو بالشت خوابش برد. خدا میدونه چیکار کرده و کجا بوده.. اشکال نداره فردا قضیه رو میفهمم. ساعت رو دیدم.. وای ساعت ۱۲ شب شده بود. باید زود بخوابم که فردا برای مصاحبه آماده باشم. رفتم تو اتاقم و لباسخوابم رو پوشیدم و موزیک ملایمی پلی کردم و خوابیدم.
___روز بعد___ ساعت:8:40صبح. مرینت:بیدار شدم و با خمیازهای به ساعت نگاه کردم... جییییییغ! فقط ۲۰دقیقه وقت دارم تا به شرکت فاستر برمممم اونوقت تازه بیدار شدممم! دویدم تو اسپزخونه و صورتمو شستم و قهوه دم کردم و تو اون فاصله سریع رفتم لباس پوشیدم. اومدم قهوم رو بردارم که با صورت خوابالود مارک که تازه بیدار شده بود مواجه شدم. مارک:اوه اوه خانوم اول صبح کجا با این عجله؟ مرینت: مغرور نگاهش کردم و گفتم کسی که باید سوال بپرسه فعلا منم ولی حیف عجله دارم! شانس اوردی! وقتی برگشتم باید هرچی بود و نبود رو توضیح بدی! قهومو سر کشیدم (مگهآبه😂؟) و رفتم سمت شرکت فاستر. تا اونجا دویدم ولی وقتی نزدیک در ورودی شدم خیلی مودب و مثل یه خانوم باکمالات کیفمو صاف کردم و خواستم عبور کنم که دوتا نگهبان که اندازه غول بودن جلوم رو گرفتن و نزاشتن وارد شم. یهو با چهره خوشحال اریکفاستر مواجه شدم که به اون نگهبانا میگفت خانم استیون رو لطفا راه بدین داخل. نگهبانا تا اینو شنیدن کنار رفتن و یکمم جلوم خم شدن و منم وارد شدم.
اریک خیلی خوب استقبال کرد و گفت: خوش اومدی. طراحیاتو اوردی؟ _بله. _خب خوبه پس دیگه نیاز نیست تو مصاحبه سوالای سختی رو جواب بدی طرحهاتو بهشون نشون بدی کافیه. من میتونم بدون مصاحبه بیارمت اینجا ولی هرچیزی باید رو رِوال خودش باشه. _درسته. _خب مرینت ببین جلوتر یه اتاق هست که روی درش توشته شده "دفتر استخدامی" باید بری اونجا برای مصاحبه. مرینت:چشمی گفتم و به سمت اون اتاق رفتم. در زدم و صدای لطیفی گفت "بفرمایید" وارد شدم و با دختر هم سن و سالای خودم مواجه شدم. دختره با صدای لطیفش گفت:بفرمایید بشینید. خب میشه رزومه کاریتون رو ببینم؟ مرینت:وای.. من که تاحالا جایی کار نکردم.. نباید خودمو میباختم.. با اعتماد به نفس گفتم: من فقط ۲۰ سالمه. دانشجوی ترم یک رشته هنر هستم و تا حالا جایی کار نکردم. یه ولاگ معروف از ارتیست ها و مدل ها دارم. به مدلینگ و طراحی خیلی علاقه دارم ولی تا حالا جایی کار نکردم. دختره با تعجب داشت نگاه میکرد و خواست چیزی بگه که اجازه ندادم و گفتم: طراح بدی هم نیستم و از توی کیفم طراحیامو در اوردم و بهش نشون دادم. خیلی شگفتزده شده بود و پرسید:همهی اینا کار خودته؟ _بله. دختره یکم صداشو جدیتر کرد و گفت: خب متاسفانه شما رزومه کاری ندارید و خب توی این شرکت هر رزومهکاری هم پذیرفته نمیشه ولی شما دیگه کلا نداری! اما خب با نتوجه به این استعدادی که دارید بنده به مدت یک ماه شما رو استخدام میکنم و اگر دیدم پیشرفتی برای شرکت داشتید دائمش میکنم. لطف کنید این فرم رو پر کنید و بعدش همکارم بهتون اتاقتون رو نشون میده. مرینت:سعی کردم خوشحالی زیادم رو نشون ندم و فرم رو پر کردم
فرم رو پر کردم و تحیول خود خانمه دادم و رفتم بیرون. پس اون همکاری که میگفت اتاقمو بهم نشون میده کجاس؟ هعی انگار خودم باید بین این همه اتاق پیداش کنم. رفتم پیش منشی شرکت که یه مرد بود. (تاحالا منشی مرد داشتین تو داستاناتون خداوکیلی😂؟) ازش پرسیدم:عاااام.. سلام جناب وقتتون بخیر. من مرینت استوین هستم بخم گفتن که یکی بهم جایی که باید کار کنم رو نشون میده ولی کسی نبود. مرده خیلی بدلحنی بود و سریع گفت: بله دیدم اسمتون الان توی لیست کارکنان شرکت ثبت شده. این کلید رو بهتون میدم خودتون برید پیدا کنید. من خیلی سرم شلوغه. مرینت:چیزی نگفتم و کلید رو گرفتم روی کلید یه عدد نوشته بود "۲۹۹" یعنی این چیه؟ جلوتر که رفتم کلی اتاق بودن که شماره داشتن و متوجه شدم این کلید شماره اتاق منه. خیلی طول کشید و بالاخره اتاقمو پیدا کردم.. چرا اتاق ۳۰۰ رو بهم ندادن که رُند باشه؟ (تواقعات جالبیست🗿😂) کنار اتاقم همون اتاق ۳۰۰ بود با کنجکاوی درش رو باز کردم که دیدم اریک و یه مرد سن بالا و ... وایسا اون دوتا کی بودن! ادرین و پدرش! بدون گفتم "معذرتمیخوام" و در رو سریعا بستم.. قلبم خیلی سریع میزد.. وای یعنی اونا اینجا چیکار میکردن، مهم نیست.. فقط فهمیدم که مزاحم شدم. در اتاق خودم رو باز کردم که یهو دستم گرفته شد و سریع برگشتم دید. خودمو زدم به کوچه علی چپ و ازش پرسیدم عههه ادرین تو اینجا چیکار میکنی؟ ادرین: ما جلسه داشتیم تو باید بگی اینجا میکار میکنی!؟ مرینت:خب من اینجا استخدام شدم و خواستم برم داخل اتاقم که جلو راهم سبز شدی:| ادرین:با دستم کوبیدم تو پیشونیم و گفتم:تو نباید اینجا کار کنی! مرینت: و دقیقا چرا:/؟ ادرین:خب اخه..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هنوزم رمان میراییکسییبییی
بله
مگه میشه من داستاناتو بخونم و خاطراتم زنده نشه؟
دلم برا قدیما تنگ شده.
خودمم همینطور:)
اما دیگه واقعا وقتشو ندارم بنویسم خیلی دلم میخواست میتونستم
هوم.
سلام آجی میشه باهم دوست بشین
بعد*
پارت بهد؟
آجی پارت بعععععععد😭
🔮آینده ای در خواب🔮اولین داستانم هست بیا تو پیجم و به داستان منم سر بزن🤗 فالوم کنی فالویی بک میدم😜
ملسی آجییییییی
ممنونم عالی بود ❤️🌹
سلام من روشنک یا همون(مرینت♡)هستم من از اکانت قبلیم حذف شدم ولی با یکی جدید برگشتم
ببخشید این مدت داستانت را لایک نکردم
فرنوشا میگم واسه تیز هوشان درسای دیگه هم می خواد یا فقط ریاضی چون تصمیم دارم امسال برم
آجی نری تیزهوشان بهتره
وا چرا خیلی خوبه که حداقل برم از این بی ابی همدان راحت شم دوهفتست نرفتم حموم اب به اندازه سماور میاد زیاد شم تازه نگفتم فامیلامون صف می کشن دم در خونمون برای حموم 😔😑😐💔
ه.ل.ا.ک میشی آجی
آجی نمی توانی
هلاک می شی
خیلی سخته
من خودم آزمونش رو دادم قبول شدم ولی نتوانستم ادامه بدم
اگر می خوای من خودم تو مدرسه هیت امنایی راهیان فضیلت رفتم مثل تیزهوشانه ولی یکم بهتر