
سلام به همه ببخشید بابت تاخیر خب علامت ها ( 💕 مرینت🟢 ادرین🟠 الیا 🔵 نینو🟡 الیس 🟣 کلارا ⚪ امیلی⚫ گابریل)💕 دیدم در میزنن درو باز کردم و چیزی که میدیدم باورم نمیشد مامان ادرین اومده بود دم در 😳 بهش گفتم بره بیرون و نمیخام باهاش صحبت کنم اما اون اصرار کرد و بالاخره گفتم بیاد داخل نشست روی صندلی بهش گفتم از کجا اورسمو پیدا کرده اونم گفت از ادرین پرسیده اه دلم نمیخاست حتی یه بار دیگه اسمشو بشنوم😠
💕 من نه حوصله خودش و نه خانوادش و هر چیزی که به اون مربوط میشه رو نداشتم واقعا ازش ناراحتم اصلا ازش متنفرم 😠 توی فکر بودم که مامان ادرین گفت فهمیدی چی گفتم ؟ حالت خوبه عزیزم؟ گفتم به من نگو عزیزم 😠 هیچ علاقه ای هم به شنیدن حرفات ندارم حالا هم لطفا از اینجا برین⚪ مرینت با دیدن من خیلی عصبانی شد و منو از خونه بیرون کرد بهش حق میدادم اما نمیتونم باور کنم اونا از سر اختلاف از هم دیگه جدا شدن اما ادرین همچین چیزی بهم گفته بود
💕 اعصابم خورد بوداز دست الیا هم خیلی ناراحت بودمولی اصلا دلم نمیخاست دوباره ببینمش حتی بلاکش کرده بودم دیگه باید الیسو از مدرسه میووردم بعد از اینکه الیسو اوردم خونه یه ناهار درست کردم و نشستم چند تا طرح خوب کشیدم و چند تا شونو هم دوختم و میخاستم فردا به ادری تحولشون بدم دیگه شب شده بود برای الیس شام درست کردم فردا هم تعطیل بود و میخاستم الیسو یکم ببرمش بیرون
💕 خالاصه بعداز خوردن صبحانه الیسو بردم برج ایفل و پاریس تماشا کردیم خودمم نمیدونم چرا اومدم اینجا نمیتونستم پاریس تماشا کنم اینجا خیلی رنج کشیدم الان حدود یک یا دوهفته ای میشد که ما پاریس بودیم دلم میخاست زودتر برگردم نیویورک که یهو یادم اومد میتونم برم دیدن دوستام دلم براشون تنگ شده بود اما خب تصمیم گرفتم ایندفعه الیسو نبرم اما خب باید به کی میس پردمش
💕 کسی به ذهنم نرسید و خب میترسیدم اونا هم از اینکه من بچه دارم باخبر شن پس با الیس رفتیم سینما و خوش گذروندیم به منم خوش گذشت ناهارمون رو هم بیرون خوردیم رفتیم خونه و منوطرحامو دوختم و میخاستم فردا اونا رو تحویل ادری بدم با الیس شاممونو خوردیم آلیسم کم کم رفت خوابید چون خسته شده بود منم خسته بودم! از همه چیز و همه کس اما سعی کردم خیلی ناراحت نباشم و رفتم خوابیدم
💕 فردا الیسو بیدارش کردم و یه تاکسی گرفتم و رفتم تا طرح ها روبه ادری بدم طرحدار به ادری تحویل دادم خیلی خوشش اومده بود وکلی تشویقم کرد برگشتم خونه باالیس درس کار کردم و اونم مشقاشو نوشت منم رفتم ناهار درست کنم ناهار رو باالیس خوردم منم خسته بودم و رفتم خوابیدم آلیسم داشت تلویزیون نگاه میکرد من یه ساعت بعد پاشدم حوصلم سررفته بود دلم میخاست یه کار هنری انجام بدم یکم مهره ورداشتم و باالیس دستبند برای هم دیگه درست کردبم☺
💕خیلی خوشحال بودم حس خوبی بود که به دختر مهربون وناز مثل الیس دارم اما فکر ادرین از سرم بیرون نمیرفت پاشدم یکم شام درست کردم الیسم یکم کمکم کرد😊 و یه شام خوشمزه خوردیم آلیسم دیگه باید میخوابید یه بوسش کردم و اونم رفت تا بخوابه منم یکم باگوشیم ور رفتم و به کلارا زنگ زدم و باهاش درد و دل کردم خسته بودم و رفتم خوابیدم واقعا احساس سبکی میکردم 😊
🟢 مادرم رفت خونه مرینت و زود برگشت ازش پرسیدم که چی شده اونم چیز خاصی نگفت فقط گفت هیچی عزیزم اتفاق خاصی نیفتاد میدونستم اونم نتونسته دل مرینت رو به دست بیاره 😔 این طوری نمیشه باید بتونم یجوری بامرینت صحبت کنم باید بگم کاری که کردم عمدی نبود یالااقل باید بچمون ببینم من بدون اون نمیتونم زندگی کنم😔 اره باید بیارمش پیش خودم من واقعا دلم برای مرینت و زندگیمون تنگ شده😔..........
خب این پارت تموم شد امید ارم خوشتون اومده باشه😊
پارت بعدی رو با ۱۰ کامنت و ۵ لایک میزارم🥰 خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تولدت مبارک قسنگم
مرسیی
پارتتتت بعددددد عالییی
دیگه دامه نمیدم چون تو هرپارت تعداد لایک کامنت و بازدید ها کمتر میشه
چهار تسته اخرت لایک شد لطفا چهار تسته اخرمو لایک کن لایکاش به ۶۰ برسه🫴🏻💕
ممنون.
ممنون چشم