
ببخشید یه مدت نبودم امیدوارم خوشتون بیاد شرطپارت بعد 2 لایک 2 کامنت 10 تا بازدید از پروفایل
غیر از کسی که سال ها پیش دونه غم رو در دل بلفایر کاشته بود اون همون سرباز بود که به مادرش شلیک کرده بود که گویا آلان رئیس شده بود مرد پشت در سکوت شکست گفت :سلام شما دختری با موهای نقره ای و چشم های آبی یخی ندیدید؟ بلفایر :.... دخترک نزدیک در اومد که پدرش با فریاد شروع به سرزنش کردنش کرد دخترک :اوه پدر شماید متاسفم که بدون اجازه بیرون اومدم ایشون من رو نجات دادن نمی دونم بدون کمکشون چه اتفاقی برام می افتاد. درسته دختر می خواست کمی از ابرو رفتش رو برگردونه مرد دست دخترک که آلان صورتش از خجالت قرمز شده بود گرفت و رو به بلفایر گفت : تو کمک بزرگی به من کردی هر زمان که خواستی می تونی روی کمکم حساب کنی بلفایر :ممنون مرد دست دخترش گرفت و سوار ماشین سیاهش شد و از سفینه خونه نما دور شد
سفینه : الان یه فرصت عالی برای ورود به سازمان داری بلفایر :درسته! سفینه : بهتره فردا به سازمان بری با مدارک قلابی که برات جور کردم و پارتی که داری صد درصد استخدامی و هرچه سریع تر به سیاره خودمون می ریم بلفایر :...... حیف که سفینه نمی دونست پشت سکوت تاقت فرسای بل فایر چه افکار وحشتناکی موج می زنند. بازی با احساسات همان بازی که افراد بی قلب با افراد مهربان ساده می کنند و از آنها پوسته بی روح و قلب شکسته به جا می گذارند!!! آه بلفایر کاش می تونستی آینده ای که انتظارت را می کشد ببینی!! اما هزارن افسوس! شب گذشت و ماه جای خودش رو به خورشید داد و خورشید هم با عشوه گری هرچه تمام تر در آسمان خود نمایی می کرد بلفایر مثل همیشه که در سیاره خودش بود بلند شد به سفینه صبح بخیر گفت و برای رفتن آماده شد مدارک قلابی اش را که با مدارک اصلی مو نمی زد در پوشه سیاه رنگی گذاشت و به سمت سازمان راه افتاد در راه آدم هایی زیادی رو می دید و به کار های اونها دقت می کرد
دخترک در اتاق حبس شده بود و بی صدا اشک می ریخت او همیشه محدود بود و انگار کد زندگی را برایش متوقف کرده بودند ولی... ولی اینبار فرق داشت دختر به بلفایر فکر می کرد یعنی واقعا از یک سیاره دیگر بود؟ چرا اینقدر عجیب بود؟ سوال ها دست به دست هم داده بودند و تبدیل به زنجیرهایی شده بودند که ذهن دخترک را به بند کشیده بودند ولی اگر دخترک چشمش را بروی همه این سوال ها می بست فقط به یه چیز فکر می کرد (معنی وابستگی از دید بلفایر چه بود؟ ) درست است دخترک در این مدت کوتاه خوب فهمیده بود که بلفایر جور دیگری به دنیا نگاه می کند دنیا از دید اون رنگ بوی دیگری دارد و حال دخترک قصه ما مشتاقانه منتظر دیدار دباره با او بود ولی حیف که نمی دانست چه اتفاقات غمانگیزی برای او دام پهن کرده اند
یکی دیگه 👈🏻
و چیزی او را غمگین می کرد مثل دو کفه ترازو درسته بلفایر خوشحال بود که معموریت اش خوب پیش میره و میتونه انتقام بگیره و هم ناراحت از اسم جلعی زندگی جلعی یعنی اون واقعا باید مثل انسان ها رفتار می کرد و قلب کس دیگری را می شکست ولی این تنها راه انتقام بود ولی این اصلا شباهتی به ترازو نداشت! زیرا این دو با هم قابل مقایسه نیستند شادی اش یک چیز بودو غمش چیز دیگری خودش را از افکار هایش رهایی داد و به سمت منشی رفت و خطاب به فرد پشت میز گفت : ببخشید کی جواب ها می آید؟ منشی هم که اصلا اخلاق نداشت گفت :مگه امتحان دادی که دنبال جواب اش هستی؟ حالا هم برو کلی کار دارم اگر مدیر خواست استخدام کنه بهت پیام می دهیم و علائم می کنیم بلفایر که از رفتار منشی به شدت جا خورده بود رو به او مرد گفت :درسته! ممنون منشی که حسابی از برخورد محترمانه بلفایر جا خورده بود گفت :منظورت چیه؟ بلفایر :هیچی فقط شما با حرف هایی که زدید به من فهماندید که چه انسانی هستید و به خوبی خود رو معرفی کردید از ادب و حرفهایتان توانستید به خوبی شخصیت خود رو برای من نمایم کنید و تشکر من برای اون بود که به من فهماندید چه شخصیتی دارید! منشی که از شرمندگی به شکل گوجه شده بود سرش را پایین انداخت و خواست معذرت خواهی کند ولی بلفایر رفته بود بلفایر در راه سفینه خانه نما بود و نقشه های شومش را
دیدی قبلی راست گفتم 😐 اینم راست میگم یکی دیگه بزن 😐☕👈🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)