9 اسلاید صحیح/غلط توسط: Violet انتشار: 2 سال پیش 437 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
«پنی»
از تاکسی پیاده شدم و مقابل ساختمان بلند ایستادم. عینک دودی با دو انگشتم برداشتم و روی سرم قرار دادم.
نتونستم جلوی پوزخند تلخی که روی لبم می نشست و بگیرم. دلم حتی برای اینجا هم تنگ شده بود.
بیش از این تامل نکردم و با برداشتن چمدون بزرگم وارد سازمان شدم.
بی حوصله در و پشت سرم ول کردم که با صدای بدی بهم خورد.
متعجب به راهرو ساکت و خلوت نگاه کردم
یادمه قبلا اینجا پر از ادم بود. شونه ام با بی خیالی بالا انداختم.
حالا هر چی! اینحوری کارم راحت تر میشد و بدون اینکه کسی ببینتم می رفتم.
خرمان خرمان با نوک پا به سمت اتاق رئیس کوئمبی که دقیقا در چهارم از چپ بود حرکت کردم.
خواستم دستگیره در و بگیرم اما با صدایی که شنیدم ترسیده سرجام خشک شد.
-هی دزد کوچولو صبر کن!
کلمه دزد کافی بود تا اخمام بدجوری توهم بره رو پاشنه پا چرخیدم و به سمت صدا برگشتم
با دیدن پسر قد بلند و بور با چشمای سبز که مقابلم دست به سینه ایستاده بود جاخوردم. تا حالا تو سازمان ندیده بودمش.
کلافه از فراموشیم آروم با کف دست به پیشونیم کوبیدم
چرا هی یادم میره مثلا من ۲ سال اینجا نبودم معلومه که مامور جدید استخدام کردن.
لبخند کمرنگی زدم و به چشمای مشکوکش خیره شدم: سلام.
سینه سپر کرد و انگار که از دماغ فیل افتاده باشه گفت: علیک..اینجا چیکار میکنی!
پنی: به تو چه!
از حرفم یکه ای خورد و گره ابروهاش سفت تر شد چشمام و محکم روی هم گداشتم. بازم نتونستم جلوی زبونم و بگیرم.
یه تای ابروش و بالا داد و فاصله بینمون و با یک قدم پر کرد. چشمم که به دستبند تو دستش افتاد رنگ از صورتم رفت.
-الان که بردمت زندان میفهمی با کی طرفی!
دستم و به شدت از دستش بیرون کشیدم و با لحن نسبتا بلندی سرش فریاد کشیدم: میدونی با کی طرفی هااا!؟
نیشخندی زد و با پررویی گفت: هر کی میخوای باش بدون اجازه به پایگاه اومدی باید مجازات بشی!
با یهویی باز شدن در، قامت رئیس کوئمبی تو چهارچوب در نمایان شد.
ماتم زده به من و اون پسره رومخ نگاه کرد و گفت: اینجا چه خبره!؟
انگار که منتظر همین حرف باش با لبخند رو لب خوشحال گفت: رئیس من این دختر اینجا در حال دزدی پیدا کردم!
بهت زده با دهن نیم باز نیم نگاهی بهش انداختم. عجب دروغگویی بود
رئیس: خیلی خب میتونی بری. خودم بهش رسیدگی میکنم.
خودش زودتر داخل شد و منم پشت سرش وارد شدم.
خودم روی مبل کنار میز رها کردم.و چشمام و برای مدت کوتاهی بستم
پشت میز نشست و حق به جانب گفت:پنی...مگه نگفته بودم تا آبا از آسیاب نیوفتاده این اطراف پیدات نشه.
غمگین به سقف بالا سرم خیره شدم
چقدر راحت حرف میزد. اینکه تو نیویورک تک و تنها زندگی کنم واقعا سخت بود.
تکیه ام و از مبل گرفتم و از جیب پالتوی بلند کرمیم نامه رو بیرون کشیدم.
با شدت روی میزش کوبیدم: برای این اومدم.
با مکث کوتاهی برداشتش و بازش کرد
با هر خط خوندنش به وضوح میدیدم اخماش غلیظ و غلیظ تر میشد.
با چشمای ریز شده مشکوک گفت: اینو برات کی فرستاده پنی؟
بیخیال لب زدم: نمی دونم.
آه پر دردی کشید: پنی این هیچی و تغییر نمیده
آب دهنم و پر سر و صدا قورت دادم. دستام از شدت استرس میلرزید روبه روش ایستادم و با صدای گرفته ای گفتم : یعنی چی! تو این برگه ثابت شده جسد هیچ کدومشون دیده نشده. پس اون عکس چی میگه
با ترحم به وضعیتم نگاه کرد و گفت: درسته که جسدشون هیچ وقت پیدا نشد ولی این دلیل نمیشه که هنوزم زنده باشند. تو این عکسم چیز زیادی معلوم نیست که بشه ثابت کرد
سرم و تو دستام گرفتم. اون لعنتی نمی دونست ۲ سال به عنوان قاتل چشم روهم بزاری چقدر دردناکه.
با گذاشتن هر دو دستم روی میز به طرفش خم شدم و با چشمای پر خشم گفتم: اگه کمکم کنی میتونم بهت ثابت کنم.
گوشه لبش به حالت پوزخند بالا رفت و چنان نگاه سردی بهم انداخت که موهای تنم از ترس سیخ شد.
به صندلی پشت سرش تکیه داد و گفت: برام سوال بود چرا اینقدر به اونا اهمیت میدی ولی الان فهمیدم که به خاطر تالون داری انقدر بال بال میزنی!
نفس تو سینه ام حبس شد بعد این همه مدت این اولین بار بود اسمش به گوشم می رسید و چقدر بی رحمانه داشت منو خائن فرض میکرد
صاف ایستادم.هر چند گفتنش برام تلخ بود: دلیل نمیشه برای دشمنم دل بسوزنم من فقط برام مهمه بی گناهیم ثابت بشه.
کوئمبی: امیدوارم همینطور که میگی باشه.
با برداشتن چمدونم به سمت در خروجی رفتم.
عصبی لبم و به دندون گرفتم. حتی از ذهنمم نمیگذشت که اینجور باهام حرف بزنه اما به هرحال من کسی نیستم که جابزنم
با توقف پسرِ مقابلم از فکر بیرون اومدم و با یه ابروی بالا رفته یک نگاه به معنیه چیه بهش انداختم
دستش و به طرفم گرفت و با لبخند رو لب گفت: درسته اشناییمون زیاد خوب نبود اما بهتره باهم کنار بیایم... من پیترم از دیدن خوشبختم.
نگاه کوتاهی به صورتش انداختم و بدون توجه به دستش، با گفتن: اما من از دیدنت خوشبخت نیستم.
از کنارش رد شدم. بیچاره از شدت شوک همین جور با دست دراز شده، خشک شده بود.
از اینکه ضایع شده بود لبخند کمرنگی کنج لبم نشست. خوب حالش و گرفتم.
قبل از اینکه کارم و شروع کنم. بهتره یه جا برای زندگی پیدا کنم.
صدای زنگ گوشیم باعث شد از فکر و خیال بیرون بیام. تماس و وصل کردم و با قرار دادنش کنار گوشم گفتم: الو بفرمایید؟
کایلا: پنی وقت داری هم و ببینیم
لحنش به نظر جدی میومد: اره
«تالون»
دستم و روی قفس سینه ام گذاشتم. پشت سر هم نفس عمیق کشیدم تا بلاخره حالم جا اومد
پاهام دیگه توان تحمل کردن وزنم و نداشتند و دو زانو روی زمین فرود اومدم.
اگه به من بود رو همین خاک کثیفم حاضر بودم دراز بکشم.
امیدوار بودم گمم کرده باش
سرم و برگردوندم و با دیدن لوییس که با سر و وضع شلغته به طرفم میومد کُپ کردم
دهنش مثل غار علیصدر باز شد و فریاد کشید: فرار کنننننن
پاهام دیگه جونی نداشت. لوییس با گرفتن دستام سعی کرد بلندم کنه اما گویا به زمین مثل کنه چسبیده بودم
ناله وار زمزمه کردم: جان ننت ولم کن.
همینطور که سعی در بلند کردنم داشت گفت: اگه ولت کنم که گیر پلیسا بیفتی؟.
بلاخره بلند شدم و با هر چی تو چنته داشتم فرار کردم.
نتیجه دزدی کردن از یه زن خرفت، ۲ ساعت فرار کردن بود.
چشمم به برش خوردگی کنار دیوار افتاد درسته بیش از اندازه تنگ بود ولی با استفاده از اون میتونستم از شر پلیس ها راحت میشدم
فوری داخلش رفتم و پشت سرم لوییس کنارم قرار گرفت.
همین که از کنارمون رد شدن نفس حبس شده ام و بیرون دادم و از اونجا بیرون اومدم
لوییس دستش و به طرفم دراز کرد. متعجب نگاهی به دستش کردم و با فهمیدم موضوع، دستش و گرفتم و با نیش باز گفتم: کارت خوب بود رفیق.
به پشت دستم کوبید: اسکل بازی درنیار میگم پول ردکن بیاد.
لبخند عصبی بهش زدم و در حالی که نصف چیزی که به دست اورده بودم و بهش میدادم زیر لب گفتم: همه رفیق دارن ماهم رفیق داریم بی احساس.
لوییس: این همه غر نزن سرم رفت.
بی توجه به حرفش به شیشه مغازه روبه روم خیره شدم از چیزی که میدیدم چشمام چهار تا شد.
ناباور عربده بلندی کشیدم: وای خدا نــه... موهای نازنینم
تلاش کردم با دستام درستشون کنم ولی مثل قبل نمیشد.
شونه هام پایین افتاد و با لب و لوچه اویزون به قیافه ام نگاه کردم.
لوییس سرش به نشونه تاسف تکون داد: خدا توهم شفا بده... اون یه تیکه مو چه ارزشی داره
چشم قوره ای براش رفتم: تو چی میفهمی همین یه تیکه اگه نباشه تمام جذابتم و از بین میبره!
لوییس: حالا کی بهت گفته جذابی آقای خودشیفته.
چشمم به دختر موطلایی که تو چند قدمیم پشت بهم مشغول حرف زدن با تلفنش بود افتاد
ابرویی بالا انداختم: حالا بشین خوب تماشا کن ببین چیکار میکنم!
قبل از اینکه چیزی بگه با قدم های بلند فاصله بینمون و از بین بردم و با نوک انگشت به شونه اش زدم.
برگشتنش همانا شد با دیدن چشمای آبی پر سوالش و از کار افتادم قلبم.
چشمام تو دو صدم ثانیه گشاد شد. این اینجا چیکار میکنه؟؟
وقتی دید حرفی نمیزنم اخم کمرنگی بین ابروهاش جاخشک کرد و با لحن تندی گفت: چی میخوای مگه مردم آزاری؟
با قورت دهنم آب دهنم گفتم: من.. من میخواستم...
انقدر شوکه شده بودم که زبونم قادر به گفتن کلمه ای نبود.
با شنیدن صداش دوباره به چشماش نگاه کردم: یه دقیقه صبر کن.. تو..
دیگه به معنیه واقعی کلمه سکته کردم.
با برداشتن یک قدم به عقب خواستم در برم که فوری با دستش به یعقه لباسم چنگ زد و به شدت منو به سمت خودش کشید و با تحکم فریاد زد: تالون.
صورتش مقابل صورتم قرار گرفت و با لبخند عمیقی گفت: باورم نمیشه زنده روبه روم باشی
همون موقع صدای شکستن چیزی به گوشم و رسید و پشت سرش صدای مبهوت لوییس بلند شد: اوه ماجرا داره خطرناک میشه...
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
عالی
سلام سلاممممم
من برگشتممممممممممم
اوفف عاشققق قلمتم دختررر😍😍😍😍
باحاله
منم مینویسم ب چنلم سر بزن
خا؟
وای اجییی داستانات خیلی خوشگلن من عاشق تالنیاتم😍😍😍😍😍😍😍😍😍💙
غار علیصدر
وایییی داستانات مثل بانگو میمونن عین جدی بودن باعث میشن بخندی XD
اولین باره میبینم یه نفر از طنز بودتش خوشش اومده😂💕
عرررززز
یه مسترپیس ديگه از ویولت 😎❤️
مررسی اجی فکر نمیکردم خوشت بیاد😁😂
عرررززز
یه مسترپیس ديگه از ویولت 😎❤️
وای
بینظیر بوداااا💕💃
پارت بعدی هم بزار اجی قشنگم:)
مررسی اجی جونم💕😍😊
خيلي عالي بود. من اين مدت روزي حد اقل چهار دفعه پروفتو چک مي کردم.😁 بالاخره گذاشتيش. لوييس يه حالت عين جيمز بهم مي ده😂
مررسیی خیلی ممنون💕✨🫰
اره درسته ولی لوییس از جیمز جدی تر و خشک تره😂
*استارت قلب