
؟؟:نمیدمممممم ا/ت:هویییی گاااووووو بدههه بینممممم میخوام برم بیرووونننن ؟؟؟:کجا بدون نامزدت؟؟😑ا/ت:مجردی با دوستامممم ؟؟؟:عهههه غلط میکنیییی پس نمیدممم ا/ت:بده بینم بیشعوررر لیا:کشتید همووو کل خونه رو دور زدید بده دیگه بهش بذار بریم ؟؟؟:ااا توعم میری؟پس خیالم راحت شد بیا ا/ت:چق تو بیشعورریییی ینی من الان تنها میرفتم میومدییییی؟؟؟ ؟؟؟:گوشم کر شد دم گوشم داد نزن ا/ت:ججیییییییییییییییییغ ؟؟؟:کوووفتتتتتتت لیا:بابا خونه رو گذاشتید رو سرتون یه بار تو سال اومدیم تفریح هااا ؟؟؟:من از طرف این بیشعور میگم غلط کردم ا/ت:یاااااا گمشو بینم میخوام لباسمو عوض کنم ؟؟؟:برو تو اتاقت خبببب ا/ت:اا راس میگیا(رفتم تو اتاقم و لباسم و پوشیدم و موهامو درست کردم خودمم کیوتم ارایش نمیخواد)لیا:ااا خوشگل شدیااا ؟؟؟:به نامزدش رفتههه ا/ت:تو حرف نزن خودشیفتههههه ؟؟؟:•اومد رو پله ها وایساد•حالا که از این به بعد بهت اجازه ندادم تنها برییی میفهمیی خودشیفتهه کیههه ا/ت:•کنارش زدم و برگشتم سمتش و زبون درازی کردم•شما غلط میکنی جناببببب ؟؟؟:عهههه نشونت میدمممم لیا:شما دو تا نمیشه یه روز بهم نپرید؟ به خدا چیزی نمیشه بهم نپرید ؟؟؟:شما نمیخواد تو زندگی ما دوتا دخالت کنی لیا:اااااا تو خوبیییی در خونه باز شد یونگی:سلاااامم لیا:اا سلام کلید اینجا رو از کجا اوردی؟ یونگی:نا سلامتی خونه خودمه هاا ا/ت:جییییغ یونگیییی و پریدم بغلش عررر دلم برات تتگ شده بوددد یونگی:اخخخ منمممم ؟؟؟:•به این رابطه دوستانه ا/ت و یونگی حسودیم میشد ولی خب بماند که نامزد ا/ت ام😂•
ا/ت:اااااا حسوددد خاااننن یه وقت چشمون نزنی😑😂 ؟؟؟:بلند فکر کردم؟ لیا:خیلی بلند برادرم😂 ؟؟؟:همش تقصیر این دوست توعه انقد که با غریبه ها گرم میگیره با من گرم نمیگیره یونگی:من دیگه غریبه ام؟ ا/ت:ااا نه بابا یه چی برا خودش گفت لیا بریم دیگه دیر شد لیا:باشه بذار الان میام یونگی:کجا به سلامتی؟ ا/ت:مجردی با دوستام میرم بیرون بیا دیگههه لیا:اومدم بریم ا/ت:خب ادم باشید و خونه رو بهم نریزید ممنون.خدافظ.(زمان حال) چشم دوختم به سمت چپم که یونگی رو دیدم یونگی:سلام اینجا چیکار میکنی مگه خونه نبودی؟ ؟؟؟:نه اینجام،لیا رو هم که اوردی یونگی:اره میدونم یه مسئله مهمیه ؟؟؟:چیشده؟ لیا:ما اون کسی که از قصد زد به ا/ت و در رفت رو پیدا کردیم ؟؟؟:خب؟ یونگی:اون.. لیا:اون نامزد قبلیه ا/ت عه ؟؟؟:چ..چی؟نامزد قبلیش مگه از کره نرفت؟لیا:چرا ولی اومده انتقام بگیره ؟؟؟:انتقام چه کشکیه دیگه؟یونگی:انگار ا/ت فهمیده که یارو بهش خیانت کرده و میره به اون زنه که باهاش به ا/ت خیانت کرده میگه و هر دوشون باهم بهم میزنن و ا/ت خونش رو جدا میکنه بعد یه مدت از طریق هیون ادرس ا/ت رو میگیره و بعدشم که دیگه میدونید ؟؟؟:صبر کنید بینم یعنی شما میگید که هیون طرف اون یارو بوده؟ یونگی:به احتمال زیاد اره لیا:از اولم معلوم بود نباید بهش اعتماد میکرد که الان وضعمون این بشه یونگی:ببین منو یه وقت نری سرش بلا ملا بیاریاا از تو هیچی بعید نیست. از بیمارستان زدم بیرون،مقصد خاصی نداشتم فقط دلم میخواست قدم بزنم همین ولی این از قدم زدن گذشته بود"اگه به خودت باور نداری لاقل به خاطر کسایی که باورت دارن انجامش بده"این حرف و وقتی بهم زد که واقعا میخواستم از زیر درس و کارخونه و شرکت فرار کنم ولی بهم میگفت امید میداد!کارش همین بود و از صبح تا شب جمله های انگیزشی رو روی در و دیوار مینوشت تا مبادا کم بیاریم.میگفت تنهام نمیذاره ولی الان که میگن اصلا امیدی به زنده موندنش نیست!واقعا نمیتونستم شرایط رو درک کنم و به خودم بیام.هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم ولی بازم نمیتونستم،تقریبا دو ماه بود نمیرفتم شرکت چون هر جا رو ببینم جلو چشمام بود!پس یونگی به جای من شرکت و اداره میکرد.از لحاظ روحی واقعا نیاز داشتم دوباره بلند بشه و ذهنم رو مرتب کنه!ذهنم مثل کتابخونه ای بود که صاحبش دو ماهه رفته و معلوم نیست کی برگرده و کسایی که کتاب هارو گرفتن میان و فقط کتاب هارو میندازن توش و میرن.
کتاب هایی که همشون ژانر دارک دارن و کل کتابخونه رو مشغول کردن رفتم سمت خونه و خودمو انداختم رو تخت.خسته شده بودم از اینهمه انتظار تا کی؟ خدایا جواب منو اینجوری میدی؟من که تا جایی که تونستم مواظبش بودم من که بعد برادرش تنها دار و ندارش بودم اینه جوابش؟"حتی اگه قرار باشه تنهات بذارم تو نباید جا بزنی"جا بزنم؟من؟اونم بدون تو؟هه جالبه!چقدم که بدون تو دارم دووم میارم،چقدرم که...چشمم افتاد به دفترش..رفتم سمتش و بازش کردم "زندگی مانند رود جریان دارد و آن تو هستی که قوی میمانی و از سنگ های داخل رود میگذری"داخل یه کادر خیلی بامزهای نوشته بودش!این دختر بیش از حد شبیه فرشته ها بود فرشته ای روی زمین که همیشه پشتم بود و به گفته خودش تنهام نمیذاشت.میشه دوباره بهم پسش بدی؟میشه دوباره بهم ببخشیش؟میشه دوباره بیاد پیشم؟قول میدم بیشتر و بهتر مواظبش باشم..قول میدم!سرم داشت از درد میترکید پس رفتم رو تخت و خوابیدم.صبح با صدای گوشیم بیدار شدم ؟؟؟:بله؟ لیا:جناب نمیخوای بیای من دارم میمیرم از بس خواب میاد ؟؟؟:مگه چند ساعته خوابم؟ لیا:از دیشب ساعت ۸ تا الان ساعت ۱۱ ؟؟؟:تو برو من میام.رفتم دست و صورتم و شستم و یه چیزی خوردم و رفتم سمت بیمارستان.وقتی رسیدم رفتم سمت اتاقش و مثل همیشه دم و دستگاه ها بیشتر میشدن ولی کمتر نمیشدن! دفترش پیشم بود پس نشستم روی صندلی و شروع کردم به خوندن جملاتی که توش نوشته شده بود. تقریبا نصف دفتر رو خونده بودم و با همه جمله هاش بیشتر بهم تحمیل میشد که برمیگرده پیشم.احساس میکردم پیشمه و داره بهم لبخند میزنه!
حمایتا کم شده...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جیییییییغ پارته جدیدددد هورااااااا مرسیییی ادمینی
مرسییی🥺💜
تا 100 تایی شدنم بک میدم
اولین لایک و بازدید و کامنت♥🌌
عالییی
مرسی🥺💜
گیلیلیلیلیییییی
عیدتون مبارک:]
صرفا جهت یادآوری عید مهممون و شاد شدن دلت:]♡
پین؟
واااییی🥺مرسی همچنین🥺