گذشته از زبان ماریا : ما تو باغ خونه نشسته بودیم که بابا وارد خونه شد عصبانی بود بابا چند تا عکس نشون مادر داد . بینشون دعوایی شکل گرفت نمی فهمیدم چی می گفتن می گفتن : آدرین : باورم نمیشه همچنین کاری کردی _ اینها واقعی نیستن _ چرا واقعین. بعد از کلی دعوا پدر دست منو گرفت و برد با چشم های اشکی از مادرم جدا شدم هرچی صبر کردم مادر نیومد دنبالم تمام شب داشتم گریه می کردم که بابام اومد : چی شده عزیزم _ مامان مامان چرا نیومد دنبالم؟! _ حالا بهتره بخوابی ماریا . پدر رفت بیرون و منم بعدش خوابیدم
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
عالی بود❤ رفت تو لیست منتخبم.
ممنون که گذاشتی 🥰
پارت بعد رو لطفا زود تر بزار
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
خیلی قشنگه داستانت من همین امروز خوندم
خوشحالم که منتشرش کردم
خیلی ممنون 😘😍🥰💕❤🌸
میخوایم یه گروه دخترانه 5 نفره تشکیل بدیم⿻
اگه میخوای عضو بشی به نظر سنجی آخرم سر بزن↫↫
بنژومادمازل'زاندموسیو'ز-!🕶🧤
محقرارهگروهبلکپینکتشکیلبدم-!🦢💕
خدمجنیم-!🛍📦
ب³تاعانجلکیوتلازمدرم-!
رزی-!🪄💕
جیسو-!🪄💕
لیسا-!🪄💕
اگمیخایعضوگروهمونشیبآخرینتستمبرووفرمپرکن🍓
تستمشخصیشدهمتاسفانه-!