آخرین روز مدرسه بود. وقتی زنگ آخر خورد مثل چی از مدرسه خارج شدیم. راه افتادم سمت خونه. وقتی رسیدم. در خونه رو باز کردم و گفتم: وایییی هيچ جا مثل خونه خوده ادم نمیشه. تو مدرسه چه عذاب هایی که نکشیدم.
مامانم از تو اشپزخونه گفت: از مدرسه برگشتی. سربازی که نرفتی.
به حرفش توجهی نکردم و رفتم تو اتاقم و پریدم رو تخت: خب؟ امروز چی نگاه کنم؟ اها یکی از دوستام یه برنامه به اسم ماجراجویی در پاریس رو پیشنهاد کرده بود. برم اون و ببینم.
گوشیم و روشن کردم دیدم شارژ ندارم(اعتباری) در اتاق و باز کردم و گفتم: ماماننننن
مامانم با داد: یاماننننن. چه مرگته؟
من: میشه واسم نت بزنی؟ تو رو خدا.
مامانم: به شرطی که ظرف های ماهر و تو بشوری.
من: باشهههه
وقتی شارژ کردم. شروع کردم به دیدن برنامه.
داستانت خیلی قشنگه !
ممنونم😊