‹•مروارید سفید ⁴ 🍚🌸•›

شینجو (خب... باید چیکار کنم؟ ش-شاید بهتر باشه به یوکی پیام بدم؟.... چی؟! سیگنال ندارم؟ چطور ممکنه؟ این واقعا عجیبه! جاهای کمی هستن که سیگنال نداشته باشن... پس چاره ای جز ادامه دادن ندارم...)

شینجو (چرا... یهویی انقدر سرد شد؟ الان که یه کت تنمه پس... چرا؟ چرا احساس میکنم انقدر سرده؟) شینجو (اما بهر حال باید ادامه بدم... درسته؟ در حالی که راه میرفتم، به یه راهرو رسیدم، کوچیکه و تنگ بود... نور های سقف، همینطوری روشن خاموش میشدن... بودن اونجا بهم احساس ترس زیادی میداد...)

شینجو ( بعد مدتی قدم زدن، پاهام احساس سستی کردن... پس تصمیم گرفتم یه جایی بشینم، وقتی یکم جلوتر رفتم، یه پنجره رو دیدم... عجب! پنجره بازه؟ بزار روی لبه ی پنجره بشینم، درحالی که اونجا نشستم، یه لحظه تعادل رو از دست دادم و به پشت افتادم...)

شینجو (وقتی چشمام رو باز کردم، نور کمی بهم میخورد... نور ماه بود... من توی یه بالکن بودم... وقتی به بیرون نگاه کردم، تا کیلومتر ها درخت بود، اما از بین اینهمه درخت نوری دیده میشد، اون یه خونه بود؟ باید برم اونجا... شاید... شاید کمک پیدا کردم! لحظه ای که این رو گفتم دسبندم درخشید، این دستبند دستبندیه که مامانم بهم داده...اما چرا داره میدرخشه؟)