
سلام دوستان ببخشید بخاطر تاخیر، آخه پارت 13 یک بار رو شد و الآن بار دومه که مینویسمش
همچنان از زبان پریا = مهدی : آره سارا خانم قاچاق اعضای بدن. زهرا ترسیده نگاه به مجید کرد و گفت : اونا با ما چکار دارن؟ چی میخوان از جون ما؟ پوریا : با شما کاری ندارن مطمعنا با من و مهدی مشکل دارن و هدفشون هم نابودی ماست که با رفتن پریا به اون شرکت کارشون رو خیلی راحتتر کرده واسشون، چون میخوان از طریق نقطه ضعفه ما که پریا انتقام بگیرن ولی چجوری رو نمیدونم. مهتاب : انتقام واسه چی؟ نرگس : ولی آقا پوریا پریا خواهر شماست ولی دیگه چه ربطی به اقا مهدی داره؟ که بخوان از اون طریق انتقام بگیرن؟
برای منم واقعا سوال شده بود ولی از ترس عصبانیت پوریا که هنوز توی صورتش خودنمایی میکرد نپرسیدم. احسان برای اینکه جو عوض بشه اشاره به نرگس گفت : بالاخره یه حرف حساب زد این. نرگس با حرف احسان معلوم بود حسابی عصبی شد و گفت : اولا که آقا محترم این رو دیگه به درختم نمیگن و من اسم دارم نرگس لطفا تکرار کنید نرگگگگسسسسسس خاااااانممممم ( روی نرگس خانم رو کشیده گفت) احسان خواست حرفی بزنه که با چشمای به خون نشسته مهدی مواجه شد و جایز دونست که سکوت کنه و حرفی نزنه ولی با چشم برای نرگس خط و نشون کشید که بعدا براتون دارم. پوریا خواست حرف بزنه که مهدی گفت : نه داداش بزار خودم بگم لطفا. پوریا سری تکون داد و مهدی روبه من ادامه داد : پریا خانم با اجازتون من هفته پیش شما رو از پوریا و عمو علی خاستگاری کردم. شوکه شده به مهدی و که الان روبه روم قرار گرفته بود و داشت حرف میزد ولی اصلا متوجه هیچکدوم از حرفاش نمیشدم نگاهکردن و بعد به بقیه که با چهره های شاد و تعجب و یکم ترس بخاطر بحث قبلی روی صورتشون میشد دید حتی پوریا معلموم بود اعصابش آروم شده بود و نظاره گر من و مهدی بود.
از زبان مهدی = قیافه بهت زده پریا خیلی دوستداشتنی بود. بعد از تمام حرفایی که زدم ولی فکر کنم پریا هیچکدوم رو نشنیده در آخر گفتم. مهدی : پریا خانم من و قبول میکنید؟ به عنوان همراهتون توی مسیر زندگی!؟ به عنوان همسرتون؟! یه نگاه به مهتاب کردم دیدم نیشش تا بنا گوشش بازه و چسبیده به امین بدبخت و مارو نگاه میکنه. پریا بعد از مدتی لب باز کرد ولی با مکث جواب داد :.... مم.. ننن.. من... ف... فر.. صت فرصت... مییییی.... خواممم... من.. فرصت.... میخوام. مهدی : باشه. رفتم نشستم پیش پوریا. که
که مهتاب پرسید :داداش جواب سوال من رو ندادی! بعد با چشم اشاره کرد به پریا که از خجالت سرش پایین بود و گفت : حواست پرت شد داداش جونم. خواستم جمعش کنم، مهدی : نه حواسم بود، عماد آریایی که رئیس شرکت پریاست درواقع شاهین فرهمنده، این پرونده مال چندسال پیشه که من و پوریا تازه اومده بودیم تهران اون موقع یه گروه خلافکار بودن که سردسته همشون صالح فرهمند بود که دوتا پسر داشت که یکیشون ژاپن بود برای ادامه تحصیل و یکیشون هم هم همراهش بود همهجا و توی تمام کاراش دست داشت و زنش ساحل ندایی زمانی که از همه جا بیخبر بود از کارهای همسر و پسرش وقتی که ما وارد این پرونده شدیم مجبور شدیم برای جلوگیری از کارهای صالح به همسرش اطلاع بدیم که
با ما همکاری کنه و بتونیم سرنخی از صالح و پسرش به عنوان مدرک گیر بیاریم ولی.... کمی مکث کردم و ادامه دادم : ولی نمیدونیم صالح از کجا فهمید و شبش همسرش رو... سرم رو انداختم پایین و آروم زمزمه کردم : کشتش و بعد اون نسبت به ما خشمگین تر شد
ولی ما بعد از چندسال صالح و دارو دستش رو گرفتیم ولی پسرش هنگام فرار تیر خورد و همونجا تموم کرد و زمانی که شاهین برگش ایران از ما کینه به دل داره و دنبال تلافی کردن میگرده که مثل اینکه جور شده.
مجید : حالا چی میشه؟ سلام ما باید چکار کنیم؟ پوریا : تو باید به ما برای گرفتن این شاهین کمک کنی دخترا شما هم فردا بیلط میگیر برمیگردید شهرکرد تازمانی که همه چی درست بشه و از دانشگاه هم انتقالی میگیرید. مجید : من چجوری کمکتون کنم؟
پوریا :میخوام بری توی شرکتشون به عنوان وکیل کارکنی و سیع کنی با شاهین و دارو دستش جور بشی. احسان : بهتر نیست دخترا بمونن آخه رفتنشون خطرش بیشتره. امین : راست میگه تازه امکان داره به خانواده هاشون هم آسیب بزنن. رو مردم سمت پوریا یه چیزی به ذهنم رسید که خدا کنه عملی بشه و گفتم : یه نقشه درست و حسابی دارم.
ادامه دارد ->
تا اینجا دوست داشتید؟
اوه میخوایید بدونید نقشه مهدی چیه لایک کنید تا انرژی بگیرم و پارت بعدی رو هرچه سریع تر بزارم 😊❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
۵۰ تاییم کنید بک میدمـ 🌚✨