
بریم برای ادامهههههههههههههه
صبح با صدای سارا بیدار شدم. _چیه چه مرگته؟ _مری یه مرده اومده که کلویی رو به فرزند خوندگی قبول کنه! _وات؟فرزند خوندگی؟از جونش سیرشده؟ _اره نمیدونم به چه منظوری کلویی رو به فرزند خوندگی قبول کرد حالا بد!وایستا! _چرا؟ _با این قیافه بیام؟ _وا ببخشید پس سریع لباس بپوش بیا!سارا رفت بیرون منم با تمام سرعت لباس پوشیدم موهامم که حوصله نداشتم جمش کنم فقط شونه زدم بعدم رفتم پایین.یه مرد قد بلند و چهار شونه کنار کلویی بود .چشماش ابی بود ولی هیچ احساسی از خودش بروز نمیداد.موهاشم به رنگ نقره ای در اومده بود.از حالت سورتش خیلی زود ادم می فهمید که مغرور و خشکه...کلویی تا منو دید دوید سمتم و منو بغل کرد!خودم که هیچی همه داشتن از تعجب شاخ در می اوردن!کلویی خیلی اروم داخل گوشم زم زمه کرد. _ممنونم برای همه چی و...متاسفم که انقدر تورو ازار دادم! _ام...مشکلی نیست!امید وارم خوشبختبشی...امیدوارم یه روز ببینم و اگه دیدمت ...بهترین دوستای هم باشیم. کلویی ازم جدا شد لبخندی زد و یه چیزی تو دستم گذاشت رفت طرف مرد .همه تا دم در همراهی شون کردیم ...یه ماشین مشکی و با کلاس جلوی در بود (اره میدونم خدا شانس بده🙄😐)بعد این که سوار ماشین شدن و ماشین راه افتاد دستمو باز کردم تا ببینم چی بهم داده.یه گردنبد بود.نه هر گردنبندی.گردنبند مامان کلویی بود!(اخی بچم🤧) یه قلب بود که رنگشم قرمز بود.سارا با دقت به گردنبند نگاه کرد و گفت. _این مال مامانش نبود؟چرا دادش تو؟یهو چش شده بود؟ کتی:شاید اصلا از مرینت بدش نمیومد یادتونه که اون به مرینت پیش نهاد دوستی داد ولی مرینت رد کرد؟از اون موقع به بعد اخلاقش عوض شده! _ اره ...مری چرا وقتی میخواست باهات دوست بشه دستشو پس زدی؟ _نمیدونم واقعا.شاید به خاطر این بود که بچه های کوچیکتر از خودشو میزد و اذیت میکرد ،به هر حال که رفت بیاید ماهم بریم...من کلاس دوجو دارم ولی هیچی نخوردم. همه باهن به سمت سراسر حرکت کردن
بعد صبحانه دوباره رفتم بالا تو اتاقم.لباسم که خوب بود موهامو گوجهای بستم ساک کلاسنو برداشتم به سمت کلاس راه افتادم.بعد دوساعت تمرین سخت با خونه باز گشتم.اوففففف اجب روزی بودا!لباسمو عوض کردم موهامم باز کردم پریدم تو حمام!(بچه ها چه جوری مویی به اون بلندی رو میشوره؟)از حمام که اومد بیرون یه دست لباس خونگی گرم پوشیدم موهامم خوش کردم بعدم رو تخت دراز به دراز افتادم.اخیششش چه حس خوبی داره.که چشمم به گردنبند کلویی افتاد.تنها چیزی که از زندگی اون میدونم این بود که خانوادش تو یه تصادف مردن و فقط خودش زنده مونده.اون موقه 3سالش بوده.گردنبندو گرفتم بهش نگاه کردم...حالا تنها یادگاریش که از پدر مادرش داشتو داده به من!تو کتم نمیره😐این همه ادم اینجا چرا من؟یعنی واقعا از من بدش نمیومد؟پس چرا همیشه همچین میکرد؟هزارتا سوال تو مغزم بود که داشت تو سرم رژ میرفت. حالا هرچی که بود اون گردنبندشو داده به من.منم خوب ازش مراقبت میکنم!گردتبندو انداختم گردنم بعدم پاشدم تو اینه نگاهش کردم...چه بهم میومدا! بعدم سریع برای ناهار رفتم پایین.(خوب بریم به ماه مارچ روز 9 یا همون تولد مری)به ساعت روی دیوار نگاه میکردم...5دقیقه دیگه مونده بود که برم تو 12😁دل تو دلم نیست...فقط 3 دقیقه...30 ثانیه...10...9...8...7...6...5...4...3...2...1...و تمام!که در اتاق باز شد!سارا ،نیکی وکتی بودن بایه کیک شکلاتی خیلی کوچولو! نیکی:تولدت مبارک توتفرنگی!سارا:تولدت مبار مری!کتی:تولدت مبارک خوشگلم! _بچه ها! شما این جا؟...ولی تو دردسر میوفتین.سارا:نوچ از خانوم ماکسیم اجازه گرفتیم!همه به داخل اتاق اومدن و درو بستن.کل شب جشن گرفتیم...یه چیزی وه برام روشنه اینه...دوستای من بهترینن
صبح کمی دیر بیدار شدم شانس خوبم امروز یکشنبست. رفتم پایین که صبحانه بخورم.رفتم که بشینم همه یکی یکی اومدن تولدمو تبریک گفت😐تا تموم شه نونم سرد شده بود😑بالاخره صبحانه خورد و به حیاط رفت.هوا کمی سرو بود. اخه دیشب بارون اومد.ولی بازم برای من عالی بود .تمام درختای توی حیوط یتیم خونه شوکوفه داده بودن.گل ها از داخل غنچه خودشون بیرون اومده بودن و فضای حیاطو زیبا میردن .کتی،سارا،نیکی و مرینت شروع کردن به بازی کردن.انقدر بازی کردند تا از پای در امدن و روی چمن های نمناک دراز کشیدند._بچه ها یه سوال به پرسم؟سارا:بگو ببینیم._شما دوست دارن چه کاره بشید؟ _من...شاید دکتر اخه اینجوری میتونم بقیه رو نجات بدم تا بچه ها یتیم نشن.کتی:من دوست دارم مدلینگ بشم.نیکی:خوب من دوست دارم معلم بشم حالا تو چی مری؟ _ من دوست دارم نویسنده شم.سارا:میگم اگه یه اتفاقی بیفته و هدف هامون تعقیر کنه چی؟کتی"شاید ولی این اولین ارزوی منه . _نمیدونم سارا حق با کتیه.این اولین ارزومه...هر اتفاقی نمیتونه تعقیرش بده.نیکی:اره،... ولی من توی اون دوران کاملا اشتباه میکردم...فقط فقط با دونستن حقیقت زندگم تعقیری کرد غیر قابل باور...فردای اون روز وقتی داشتیم صبحانه میخوردیم خانم ماکسیم از پله ها پایین اومد وگفت:مرینت بیا باهات کار دارم.یه لحظه فکر کردم افتادم ت دردسر ولی اون روز یه اتفاقی افتاد که من اصلا انتظارشو نداشتم.
وقتی به بالای پله ها رسیدیم خانم ماکسیم با صدا ارامی گفت. :مرینت خواهش نیکنم معدب باش و احمق بازی در نیار.به خانم ماکسیم نگاه کردم وگفتم :مگه چی شده؟ _خودت میبینی دخترم ولی خواهش میکنم تعجب نکن باشه.به دفتر خانوم ماکسیم رسیدیم .وون درو باز کرد .اتاق خانوم ماکسیم کاملا قهویی بود و این برای نرینت سرگیجه اور بود.ولی ان روز اصلا وتوجه این نبود .چون در دفتر زنی با موهای طلایی نشسته بود...و این نشان میداد به چه دلیل به دفتر خانم ماکسیم امده است...او قرار بود به فرزند خواندگی قبول کنن!
تمام لایک و کامنت یادت نره💐 تا فردا که پارت جدید میاد بابایییی💜فالو فالو
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادمین تست عالی بود •-• 💕
زیر ²⁴ ساعت بک میدم 🌝✨
پین شم ؟ 🌝✨
عالییییییییییییی🥺🥺🥺🥺🥺🤍🤍🤍🤍🤍
عالی بود
مرسی
عالی میشه پارت ۴ داستانم لایک کنی ممنون میشم
و من می دونم اسلاید اخر هر کاری می کنم باز نمیشه ولی فک کنم اون خانمه املیه 😘
اره امیلیه😊
حتما
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود گلم
ممنون🌸
خیلی داستانت قشنگه
منتظر پارت بعد هستم
ممنونم نانازم🍡
پارت بعد🥺🍁🍂
فردا🤗
باشه🥺🍁🍂
ععااللییییییی افرین کارت عالیه
مسی
کار شما هم عالیه💐
عالی عالی بود
ممنون💜
من میمیرم برای پارت بعد عالی
میدمش فردااا
سپاسگزارم