
Princess
........ #کسی اینجا منو صدا زد؟! ..با شنیدن صدای ظریف و آشنایی از پشت سرم بهت زده به آن سمت برگشتم. +فلورااااا. و بدون لحظهای وقفه یکدیگر را در آغوش گرفتیم، فلورا...دوست قدیمی و بینهایت بازیگوشی که مدت زیادی از آخرین دیدارمان میگذرد و البته تهتغاریی خانم رزااا. از تهدل خندیدم و از آغوش مهربانش فاصله گرفتم #هی دختر تو چقدر تغییر کردییی! +خوشگل تر شدم دیگه! #اووو هندونه تموم کردیم شرمنده!😔. پشت چشمی نازک کرده و همانطور که دستان سفید و کشیده اش را میفشردم،او را به سمت درب شیری رنگ هدایت کردم. +خب چه خبر از آلمان؟!چطور شد ک برگشتی؟ #خبب راستش...بخاطر خانوادم، باتوجه به وضعیت کشور اونا اینجا به من نیاز دارن و ترجیح دادم که تا سروسامون گرفتن اوضاع همینجا بمونم. چهره ای متفکر به خود گرفته و..+اوهووم درسته، همه چیز بهم ریخته تر از قبل شده و اعتراضات مردم بالا گرفته، شرایط خیلی خطرناکه ولی...بیا به نتیجهش امیدوار باشیم:) #آره قطعا یه روزی همه ی این سختیها تموم میشه.
همگام با یکدیگر به آرامی از شیرینی فروشی خارج شدیم، باد تندی میوزید و موها و لباس هایمان را به هرطرف تکان میداد،چشم هایم را بستم و پیشنهاد برگشتن به درون شیرینی فروشی را دادم #اوه چقد یهو هوا طوفانی شد آره موافقم. لحظهای سمت چپ و راست خیابان را نگاه کردم...هرکس سعی داشت علیرغم باد شدید به سختی قدم های خود را بردارد و به سمت مقصد نامعلوم خویش پیش رود، پیرمردی که گاری قدیمی را به سختی باخود حمل میکرد،پسر بچه ای با لباس کهنه که دسته ی گل سرخی را در آغوش خود پنهان کرده بود تا مبادا آسیبی به برگهای لطیف و زیبایش وارد شود، زنی که فرزند شیرخوارهاش را به سختی در آغوش گرفته بود تا خدای ناکرده سرمای باد سلامتیاش را تهدید نکند، مردی که موهای تیره و مواجش با هر حرکت باد روی صورتش به حرکت درمیآمدند و چشم های غمگینش مستقیما چشم های متعجب و ناآرام من را هدف قرار داده بودند و باعث شدت گرفتن جریان خون درون رگهای مرده ی قلبم میشدند.
فلورا دستم را گرفت و به قصد رفتن به داخل شیرینی فروشی عقب گرد کرد، اما با حرکت نکردن من به سمت عقب بازگشت و متعجب مسیر چشمانم را در پیش گرفت و به مرد ناآشنای شرقی رسید. #اون کیه مانی؟میشناسیش؟! اوه خب اگه آشناست پس بهتره دعوتش کنیم به داخل اینجا باد خیلی شدید تر از قبل شده! اما من توجهی به اطرافم نداشتم، او اینجا چهکار داشت؟چرا انقدر عجیب خیره نگاه میکند؟ با دیدنش خاطرات محوی از شب گذشته در ذهنم روشن شدند و بهسختی درگیر یادآوری آنها شدم اما تنها چیزی که به خوبی در ذهنم حک شده بود چشمانی گریان و تیره بود که دلیل غمگین بودنشان را نمیفهمیدم! ...#هی مانی چرا هیچی نمیگی؟شما چرا انقد مشکوک میزنید! ..با چشمانی ریز شده گفت و به سختی به سمت شاهزاده قدم برداشت #سلام آقای ناآشنا، ازتون دعوت میکنم که به شیرینی فروشی ما بیاین و اونجا همراه با مانی با خیال راحت و بدون مزاحمت باد به نگاه های خیرهتون ادامه بدید تازه اونجا میتونید شیرینی های گرم و خوشمزه بخورید و با آرامش بیشتری فکر های درهم توی ذهنتون و سامون بدید قول میدم بهتون که لذت بخشتر از وایسادن زیر نگاه های تند و بیمهابای باد هست !
[شخص سوم👀] مرد جوان به دخترک بامزه ی مقابلش نگاهی انداخت و با لبخندی محترمانه موافقت خود را نشان داد، پس همراه دخترک ناآشنایی که هنوز اسمش را نمیدانست به سمت دخترک شیرینش قدم برداشت. دخترک شیرین،درست است...او دقیقا همینگونه دخترک شیرین و گاها تلخ روبرو را در ذهنش خطاب میکند!›. با حرکت آنها به سمت شیرینیفروشی سوالات بیانتهای ذهن خاکستریام را در گوشه ای تاریک و دردسترس پنهان کرده و بالبخندی نیمهگرم از میهمان تازهوارد استقبال کردم +سلام شاهزاده،انتظار نداشتم اینموقع صبح اینجا ببینمتون؟! ..نرم خندید و نگاه پایین افتادهاش را بالا آورد _درسته.منم انتظار نداشتم خودم رو اینجا پیدا کنم! ..ابروهایم را بالا آورده و بالبخندی کمرنگشده از مقابل در کنار رفتم. #امم..شاهزاده؟! فلورا گفت و نگاه پرسشگرش را به ابروهای بالارفتهام دوخت.بدون تردید کلمات را پشت هم ادا کردم +بله،شاهزاده! و با چشمان درشت شده ی فلورا مواجه شدم +ایشون شاهزاده ی باغچهی رزسرخ ضلع شمالغرب باغ ورسای هستن! #ها؟. صدای خنده ی بلند و گرمی مانع پاسخ دادن به تعجب دختر مقابلم شد! تعظیم نمایشی زیبایی به جا آورد _درسته من شاهزاده ی باغچهی رزسرخ هستم بانویمن، تهیونگکیم....اوه.. اما اخیرا کلاغ های صورتی رنگی سر از باغچهی زیبای من درآوردن و باعث تغییر رنگ گلهای سرخرنگم شدن! مدت کوتاهی میگذشت که باد هم غرق موشکافی صحبت های اسرارآمیز ما وزیدن را فراموش کرده بود و حالا فلورا دلیل دیگری برای دعوت کردن شاهزاده ی مورد علاقهاش به شیرینی فروشی محبوب من پیدا کرده بود، آشنایی بیشتر! #صورتی؟!کلاغ های صورتییی؟!! _درسته،کلاغ های صورتی!..اونها خیلی اسرارآمیز هستن بانوی من! [شخص سوم👀💗] مردجوان و دختربازیگوش همچنان که گرم صحبتهای عجیب خود بودند از مقابل دخترک متلاطم و متعجب گذشته و وارد شیرینی فروشی صمیمی خانم رزا شدند.
#ماماان...خاله جوون..مهمووون دارییم! ×مهمون؟! ..مرد جوان نگاه کنجکاو شدهاش را به سمت راست خود برگرداند _سلام خانم مورل. ..ژاکلین با تعجب به چهرهیشرقی ناآشنای روبرو خیرهشد. ×سلام! من شمارو میشناسم؟. +نه مامان مسترکیم از دوستان آنتونی هستن! ..شاهزادهی جوان با تعجبی پنهان به سمت دخترک برگشت و بااخمی کمرنگ نگاهش را به او دوخت و درپاسخ لبخند ملیحی نصیب قلب ناآرامش شد! _عا خب تقریباا درسته من و آنتونی همدیگه رو میشناسیم، من از ساکنین ورسای هستم مادام مورل. ژاکلین با لبخند پررنگی مرد جوان را خطاب قرار داد ×اوه، که اینطور..خیلی خوشاومدید مسترکیم لطفا بشینید تا دخترا براتون منوی گرم صبحامروز رو آماده کنن. و باترس کمرنگ ناشی از غریبگی با مردشرقی از آنجا دور شد ×دخترااا کجا موندید! #وای..باورم نمیشهه من برای چی باید صبحانه آماده کنمم؟!! +هوفف چیبگم..فعلا بیا بریم بعد بش فکر میکنیم. #یعنی چی آخه!هوفف..من واقعا عذرمیخوام موسیو لطفا از فضای گرم شیرینی فروشی لذت ببرید..و البته.. فکر کنم زمان خوبی برای سامان دادن به ذهن آشفتهتون باشه. فلورا گفت و بالبخندی شیطنتآمیز به سمت آشپزخانه حرکت کرد و هرگز متوجه زمزمه ی آرام شاهزادهی متلاطم نشد. _سامان دادن به ذهن آشفته بدون اینکه دلیلش پیشت باشه..ممکنه؟. تلخند*
×دخترا! ..صدای مادر توجهم را به خود جلب و من را بااخم کمرنگ ناشی از سوال ابروانش مواجه کرد +بله. ×مهمانتون رو چقدر میشناسید؟صمیمی بنظر میرسیدید. ¥اوه بچهها همونجا واینیاستید بیاید کمکم...هااه واقعا سنگینن #اوه ماماننن کیسه ی به این سنگینی رو تنها جابهجا کردیدد؟!! +صبرکنید بقیش و ما انجامش میدیم..کجا بزاریمش؟ ¥هاااه نفسم بند اومد...مرسی دخترا فعلا بزاریدش کنار تنور عصری موسیو برگر میاد دنبالش. _ببخشید خانما! [سوم شخص👀] مرد جوان گفت و بانگاه سوالی خالهی مهربان روبرویش مواجه شد ¥بله موسیو، چه کمکی میتونم بکنم؟ _عااا..خب...عذرمیخوام میخواستم بدونم که...کجا..میتونم دستام رو...بشورم؟ +دنبالم بیاید. دخترک به سمت درب پشتی آشپزخانه قدم برداشت و نگاه متعجب مردجوان را باخود همراه کرد. #هی! مرد جوان،فکر کنم باتو بود. فلورا با صدای آرامی حوالی گوشهای شاهزاده زمزمه کرد و به دنبالش خنده های ریز و شیطنت آمیز خود را از سر گرفت. لبخند محوی از حرکات دختر کوچکتر برلب شاهزاده نشست و باخجالت و تعجبی نامحسوس آرام پشت سر دختر قدم برداشت و به دنبال آن وارد حیاط کوچکی شد که به زیبایی با دیواری از رز های صورتیرنگِ رونده تزئین شده بود. +اینجاست،میتونید به دستهاتون آب بزنید. مانیوک به حوضچه ی کوچک کنار دیوار اشاره کرد و پس از آن بدونوقفه به سمت درب ورود قدم برداشت،او متوجه زمزمهٔ تشکرآمیز شاهزاده نشد. _مرسی پرنسس!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وایییییییییییییییییییی عالییییییی بود بعد از مدت هااااااااااا انتظار
آخه قلبم از این نگاه هاشون >>>>>>>
و راستی خیلی خوشحالم که خواننده هاتم بیشتر شد
موفق باشی م
پارت بعد عم بزار
مرسیییی ازت عزیزم
ببخشید که انقد منتظرتون گذاشتم❣️✨
... اما خب لطفا تست بعدی که درباره ی داستان هست رو بخون واقعا متاسفم برای نا تمام گذاشتنش:")))💔🌺
خیلی قشنگه پارت بعد فقط چرا پارت ۱۲ تا ۱۸ رو توی نماشا گذاشتی چیزه بدی هم نداشت من اون قسمتاش رو سردر گم شدم و یک مقدار نفهمیدم
سلاام خیلی ممنونم،پارت هایی که توی تستچی گذاشته نشدن احتمال رد شدنشون بالا بود برای همین ریسک نکردم، و خب درمورد مبهم بودن هم هرسوالی که برات پیش اومده حتما بپرس بهت بگم،کدوم بخش هارو متوجه نشدیی🤍
چطوری اینقدر قشنگ مینویسی؟. رازت را برای ما فاش کن
وای مرسی ازت نظر لطفته قشنگم❤️
عالییییییییی
مرسییییی💗
بسیار زیبا
خیلی ممنوونم^^💗
خیلی قشنگ بود😆🥰
مرسیی ازت خوشحالم خوشتون اومدهه😚💗
واقعا قشنگ بود😍
مرسی عزیزم خوشحالم که لذت بردی😍💜