
این داستان کوتاه فقط برای انسان های زیبا نوشته شده. +لطفا اگر غیر از این فکر میکنید ادامه ندهید!
{برای درک بهتر پیش از ادامه دادن؛ Lily از Alan walker رو پلی کنید.}. او سالهای مدیدی را از پشت دیوار های بلند و پوشیده از رز های سرخ وحشی پر از برگ های سبز و خیرهکننده ی قلعه ی تاریک جادوگر مشغول تماشای دخترک نازپرورده و زیبا ی جادوگر نیلی رنگِ آسمان بود،شاید درست از لحظه ای که چشمان دریایی دخترک نور ماتِ سفید رنگ خورشید را بازتاب دادند!
دخترکِ موآبی اکنون مانند پرنسس های قدبلند و زیبای مهمان تخیلاتِ داستان های شبش خیره کننده و دوست داشتنی شده است. او اکنون دیگر به داستان های شب و کودکانه ی قدیمی مادرش هنگام خواب نیازی ندارد! داستان هایی که در آنها پرنسس های زیبا درون قلعه ها و کاخ های پدر و مادر هایشان محافظت میشدند تا از دنیای بزرگ و وحشی بیرون، در امان بمانند!
ذهن او اکنون باور های قدیمی کودکانه اش را نمیپذیرد. و او فکر میکند ناشناخته های بزرگ و هیجان انگیزی پشت دیوار های بلند قلعه ی سرخ آسمان انتظارش را میکشند! پس شبی قبل از خواب بهجای گوش دادن به داستان های خوابآور پری نگهبان تخیلات بینهایتش، تصمیم مهمی برای زندگیِ قرمز رنگش گرفت!
°"✿.✿.✿"°
غروب روز بعد او پرنسس نازپرورده ی قلعهی سرخ را دید که موهای آبی رنگش را با روبان سفیدی بالای سرش بسته و همچنان که کوله ی سبکش را روی دوشش انداخته با دقت زیادی از پله های نامرئی آسمان به سمت پایین حرکت میکند!... اورا دنبال میکند.
دخترک تصمیمش را گرفته بود، او قصد داشت به دیدن ناشناخته ها برود و دنیای رنگی بیرون را کشف کند. دخترک به زمین رسید، او نیز همراهش به زمین رسید. دخترک دوید، او هم دوید. آنها به سرعت میدویدند و موانع را از سر راهشان کنار میزدند!
آنقدر رفتند تا به جنگل تاریک رسیدند؛ دختر ایستاد، او تعجب کرد! دختر موهای بلند آبیرنگش را باز کرد، روبان سفید رنگ را به دور مچ دستان ظریفش بست، چشمانش را بست و به سرعت به قلب جنگل تاریک و ترسناک دوید، او هم دوید!
دخترک به قلب جنگل سیاه رسید، رد زخم های زیادی را روی بدنش احساس میکرد، دخترک هنوز او را ندیده بود! احساس تنهایی کرد...ترسید! او جلو آمد.
خیره در دریای مواجش گفت؛ "نگران نباش! هر کجا که میروم دنبال من باش، من تو را به هرکجا که میخواهی میبرم. دنبال من باش، همه چیز همانطور که همیشه میخواستی خواهند بود و آرزوهایت برآورده خواهند شد... تو تحت کنترل من در امنیت خواهی بود. فقط،...اجازه ی ورود را به من بده!"
او دختر را درک میکرد! میدانست که دختر در حال گذراندن یکی از سخت ترین ها و پرریسک ترینهای عمر بلندش است. دختر لبخند زد، جلو آمد و به حاله ی آبی رنگ دورش خیره شد، روبان سفید رنگ را از دور مچ دستانش باز کرد و آن را روی پیشانی بلندش محکم بست.
دخترک موآبی دستان بزرگ و قویاش را فشرد و آنها به همراه یکدیگر دویدن را با سرعت بیشتری ادامه دادند. هرچه پیش میرفتند جنگل سیاه روشن تر میشد و زیبایی های محو آن وضوح بیشتری پیدا میکردند، دختر اکنون با قدرت بیشتری میدوید؛ خستگی ، ترس ، درد ، ناراحتی...هیچ یک از اینها دیگر توان متوقف کردنش را نداشتند چون او اکنون قدرتی داشت که میتوانست تمام غیرممکن های دنیا را به ممکن بدل کند، قدرتی عظیم به نام...باور.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فالویی لطفا بک بده
عالییی چقدر ادبیاتتو دوس دارم... ادامه هم داره؟
ممنووون😍❤️
این داستان تموم شد و ادامه نداره ولی ممکنه توی موضوعات دیگه ادامه داشته باشه، یعنی هر قسمت به تنهایی مقدمه و نتیجه داشته باشه و جدا از بقیه قسمتها باشه
آها ممنون
❤️❤️
های خوجملم🌊💕
من به ۱٠ تا فرشته نیاز دارم تا 1030تایی بشم☂️🧃
کمکم میکنی🫧🥺
بک میدم نپصم🥢🌵⛓️
سلام، البته^^🎈
آنیونگ کیوتم🥝🌿
اینجا کمپانی SR عه💕🦋
یه کمپانی خوب برای آیدل شدن💜🎶
هم پسر قبول میکنیم هم دختر💕🍓
__________
صاری بابت تبلیغ^^
اگه ناراحت شدی لطفا بهم هیت نده بجاش پاکش کن^^🍩💕
❤️❤️