17 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⊹⊱yurii⊰⊹ انتشار: 2 سال پیش 84 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
یووو مینااا اومدم با پارت ۱۹ 😁😁
« ..࿇𖣘گذشته شوم𖣘࿇.. » ( قسمت ۱۹ : می خوای حقیقت رو بدونی ؟ .... )
یه کتابه ..... اروم برش میدارم و خاک روشو با یه دستمال پاک میکنم ..... من : « این چیه ؟ .... » بقیه سریع بهم نگاه میکنن رینا : « چیزی پیدا کردی ؟؟؟ » من : « آم ... اره ... یه کتابه .... » رینا : « خب فکر کنم زیادم مهم نیست =/ » ساتوکو : « چرا مهمه زودباشین برگردین خوابگاه توضیح میدم » سرمو تکون میدم و به بقیه نگاه میکنم من : « نوچ کتاب مهمیه من میشناسمش ، سریع بیاین برگردیم خوابگاه بهتون دربارش توضیح میدم ! » ساکورا : « حالا چرا انقد عجله داری ؟؟ » من : « بیخیال بیاین بریم 😶💔 » هاروکی : « اوکی » کتاب رو میذارم تو کیفم و سریع از کلاس میریم بیرون و اروم درو میبندیم و میدویم و میریم .... ولی تا به دیوارای دبیرستان میرسیم که ازشون بالا بریم و فرار کنیم متوجه میشم ساتوکو دیگه پشت سرمون نیستتتت !!💔💔
من : « ب-بچه ها من یه چیزی یادم رفت شما ها برین من بعدا میام 💔 » آیری : « دمو اگه ما بریم که نمی تونی از دیوار بری بالا 💔 » من : « اونو یه کاری میکنم شما ها برین ^^ » ساکورا : « بدون تو نمیریم 💔💔💔 » من : « نوچچچ برینننن .... میام » رینا : « اوکی بیاین بریم بچه ها » لبخندی میزنم و سریع میدوم و برمی گردم پیش اون کلاسه که می بینم ساتوکو جلوی در ایستاده 😶 من : « داری چه غ*لط*ی میکنی نگرانت شدم بیا بریممم 💔💔 » ساتوکو : « *خندیدن* اروم باش =) فقط روح صاحب کتابه می خواست بیاد دنبالت و از اونجایی که من باید مراقبت باشم جلوشو گرفتم » من : « یعنی می خوای تا ابد اینجا وایسی ؟؟ 💔💔 » ساتوکو : « ..... اره =)💔 مجبورم =)💔 » وات ؟ 💔
ساتوکو : « شوخی کردم بابا =/ واقعا فکر کردی من قراره تا ابد اینجا وایسم جلو یه روح ضعیفو بگیرم ؟ =/ معلومه که نه یه چند دقیقه وایسا از بین میبرمش =// » ...... °-° دلم می خواد این پسره رووووو ...... 💢💢💢💢 من : « پسره ی احم*قققق 💢💢💢 فکر کردم چیزیت شدههههه 💢💢💢💢 حداقل بهم میگفتیییی 💢💢💢 » ساتوکو : « نیاز نبود =) من فقط باید مراقبت باشم درسته ؟ =) » من : « تنهایی همه اینکارا رو نکنننننن 💢💢💔💔💔 » ساتوکو : « ..... 😦 » من : « 💢💢💔💔💔 »
ساتوکو : « نمی دونستم می تونی روحا رو از بین ببریییی ^^✨✨✨ چه خوببببب این یکیو خودت نابود کن =))✨✨ » من : « یعنی .... الان ... بخاطر حرفم تحت تاثیر قرار نگرفتی؟ 😐 مث تو فیلما ؟ 😐💔 » ساتوکو : « نه =/ مگه حرفت معنی خاصی هم داشت ؟ =/ » ....... مث همیشه .... ضدحالهههههههههه =-=🔪🔪🔪🔪🔪 من : « نه زودباش روحه رو نابود کن بریم =-=💢🔪 » ساتوکو : « نمی دونم چته ولی باش =/// » تازه میگه چمههه =-=💢💢💔💔 هعی خب .... ساتوکو بعد چند دقیقه روحه رو به فنا میده و برمی گردیم سمت خروجی دبیرستان میبینم بقیه بچه ها رفتن .... هوم خوبه ✨ من : « آم خب الان چطور از دیوار برم بالا ؟ T^T💔 » ساتوکو : « من بلندت میکنم =) » من : « آ-آممم باشه ^^ » ساتوکو بلندم میکنه و کمکم میکنه از دیوار برم بالا و خودشم رو هوا شناور میشه و میاد سمتم ساتوکو : « آم ... می خوام یه چیزی بت بگم ... » من : « چی ؟؟ » ساتوکو : « سنگینی =/// » ....... الان جرش میدمممممم 🔪🔪🔪🔪🔪🔪
ساتوکو : « جرر حالا عصبانی نشو =)😂😂 » من : « وایسا می خوام جرت بدمممممم 🔪🔪🔪🔪 » ساتوکو : « اوی اوی مواظب باش ... الان رو دیواریم نمی خوام بیفتی =/ » عه راست میگه 😶 ساتوکو : « بیا بریم =/ » من : « باوش 😶 » از رو دیوار میپرم پایین و سریع میریم سمت خوابگاه ها *15 دقیقه بعد* در میزنم و بچه ها درو برام باز میکنن و منو ساتوکو وارد خوابگاه میشیم و بعدم میرم میشینم رو مبل من : « شما ها کِی رسیدین ؟؟ » هاروکی : « همین چند دقیقه پیش 😅 » ساکورا : « خوبی ؟ 😶 چطور از دبیرستان خارج شدی ؟ 😶 » من : « خوبم 😅 به زور از دیوار رفتم بالا 😀 » ساکورا : « اخی ^^💔💔 » ساتوکو : « اره اخی =/ من بلندش کردمااا =/// » رینا : « اوم خب کتابه ؟ » راستش تو راه ساتوکو برام درمورد کتاب توضیح داد واسه همین الان راحت می تونم بگم .... من : « این یه کتابه طلسمه که مال یکی از دانش اموزای این مدرسه بوده » رینا : « چه باحاللل ✨✨ » آیری : « حالا به چه کارمون میاد ؟؟ » من : « شاید بتونیم یه طلسم پیدا کنیم که حقیقتو بفهمیم » ساکورا : « اره بیاین بگردیم ببینیم چی پیدا میشه ✨ »
کتاب رو برمی داریم و هممون میشینیم رو مبل و شروع به ورق زدن میکنیم که یهو چشمم می خوره به یکی از صفحه هاش ... ساکورا : « اوم چی شده ؟ 😶 » من : « آم .... این صفحه .... توجهمو جلب کرد .... » ساکورا : « این طلسم که .... برای به یاداووردن خاطراته ...... » من : « عام اره .... ^^ » رینا : « خب ... فک نکنم به کارمون بیاد =/ » من : « نه می خوام ازش استفاده کنم ! » آیری : « دمو به چه دردت می خوره ؟؟ 😶 » باید بهشون بگم ؟ ...... من : « .....خب راستش ..... من گذشتم رو فراموش کردم ..... فقط یادمه داخل یه جنگل بیدار شدم ، حتی مامان بابام رو هم نمیشناختم » رینا : « ها ؟ چطور ممکنه ؟ » من : « نمی دونم .... » هاروکی : « حتی یکم از گذشتت رو هم تو این مدت به یاد نیووردی ؟؟؟ » من : « نه » ساکورا : « چرا زودتر بهمون نگفتی ؟ » من : « نمی تونستم بگم .... ولی خب ... راستش می خوام گذشتمو به یاد بیارم ..... می خوام از این طلسم استفاده کنم ! »
هاروکی : « هوم ... خیلی خب » من : « اریگاتو ^^ ... ( ممنون ) » به کتاب نگاه میکنم ..... یه ورد نوشته .... ولی باید یکی از اعضای خانوادم بخونتش 😦 من که کسیو ندارمممم ..... البته به جز داداشم ..... من : « فک کنم .... باید به داداشم زنگ بزنم .... ورد رو باید یکی از اعضای خانوادم بخونه .... » بقیه سرشون رو تکون میدن و گوشیم رو برمی دارم و زنگ میزنم به نائو و چند دقیقه بعد جواب میده 😀 نائو : « الو ؟ ... » صداش طوریه که انگار خواب بوده 😀💔 فک کنم بیدارش کردم 😅 من : « یووو اونی-سان ✨ ( سلام داداشی ) میگم ... میشه بیای اینجا ؟ ^^ » نائو : « الان اخه ؟؟ 😴💔 » من : « ارههه بیااااا •-•🔪🔪 » نائو : « ای خدا .... 😴💔 میدونستی من خواب بودم ؟ 😴💔 » من : « اره ✨ » نائو : « هعی ..... یه ساعت دیگه اونجام ..... 😴💔💔 » من : « تنکسسس ✨✨✨ » و گوشیو قطع میکنم و لبخند میزنم .... بالاخره .... قراره گذشتمو به یاد بیارم ✨
*یک ساعت بعد* یکی اروم میزنه به شیشه پنجره و میرم اونجا و میبینم نائو هستتت ✨✨ سریع پنجره رو باز میکنم و نائو میپره داخل و خسته بهم نگاه میکنه 😅 نائو : « هعی ..... بخاطرت از تخت گرم و نرمم اومدم بیرون ..... یه ساعت پیاده تا اینجا اومدم و ..... دزدکی وارد این منطقه شدم 🥲💔 حالا جایزم چیه ؟ 🥲💔 » من : « جایزه ای درکار نیست 😅 بیخیییی به کمکت نیاز دارمممم » نائو : « چه کمکی ؟ 😶 » رینا : « اممم .... میگم ما اینجا هویجیم ؟ =/🥕 » نائو : « گومن 😅 یوو مینا ^^✨ من داداش یوکی ام .... نائو صدام کنید ^^✨ » بقیه : « یووو ... ✨ » ساتوکو نیم نگاهی به نائو میندازه و میره .... 😶 نائو : « آمم ... خب حالا بم میگین چه کمکی ازم می خواین ؟ 😅 » جریان رو براش تعریف میکنیم و نائو یکم تعجب میکنه و به فکر فرو میره 😶 نائو : « هوممم .... واقعا می خوای گذشتت رو به یاد بیاری ؟ ...... » من : « اوهوم 💔 » نائو : « باشه ^^ ..... »
نائو کتابو بر می داره و ما رو میبره داخل اتاقم و من رو تخت دراز میکشم . نائو : « خب .... من ورد رو می خونم بعد تو خوابت میبره و فردا صبح کم کم خاطراتت یادت میاد ..... البته باید چیزایی رو ببینی که تو رو یاد خاطراتت میندازه » یوکی : « اوک 😶✨» نائو شروع میکنه به خوندن ورد و کم کم چشمام سیاهی میره و بیهوش میشم . *فردا صبح* با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار میشم و به دور و بر نگاه میکنم ... نائو رو میبینم و بقیه بچه ها که دارن اماده میشن برن دبیرستان ..... ساکورا : « عهه یووو یوکییی ✨✨ » ساتوکو : « اوهایو =) ... ( صبح بخیر ) » هاروکی : « اوه یوو ✨ کیفت رو برات اماده کردیم ✨ » رینا : « عه بیدار شدی ؟ 😐✨» من : « او-اوهایو مینا .... ( صبح بخیر بچه ها ) » نائو : « خوبی ؟؟ » من : « آره ..... تازه بیدار شدم خب 😅 » رینا : « ویندوزش هنوز بالا نیومده 😐 بیخیال پاشو سریع آماده شو باید بریم دبیرستان تا دیر نشده 🥲💔» من : « باشه 😅 » و بلند میشم و بقیه از اتاق میرن بیرون و لباسام رو عوض میکنم و میریم سمت دبیرستان
بعد 15 دقیقه میرسیم دبیرستان و به دور و بر نگاه میکنم .... هنوز هیچ نشونه ای نیست ..... ساتوکو : « .... هوم ..... یوکی ؟ =) » برمی گردم و بش نگاه میکنم . ساتوکو : « بیا بعد دبیرستان بریم اون جنگلی که داخلش بهوش اومدی =) » سرمو تکون میدم و لبخند میزنم ^^ میریم سر کلاس و استاد شروع میکنه به درس دادن *یک ساعت بعد* بالاخرهههه زنگ کلاس می خوره و رینا و هاروکی میان سمتم 😅 رینا : « میگم .... بیاین بریم کتابخونه یکم حرف بزنیم 😐 » من : « پس آیری چی ؟؟ » رینا : « .... عاامم ..... بیخیاللل ..... » من : « دمو اونم دوست ماستت » رینا : « میدونم میدونم .... ولی ما تازه بهش گفتیم .... 😐😐 فک نکنم خیلی متوجه حرف هامون بشه تازشم اون دوستای خودشو داره نمیشه همیشه پیشمون باشه 😐💔 » من : « د-دموو 💔💔 » رینا : « پس اوکیه ✨ بیاین بریم تا دیر نشده 😐😐 » و رینا به زور ما رو میبره کتابخونه 🥲
*داستان از زبان راوی* یوکی گیج به اطراف نگاه میکنه و یهو بیهوش میشه و قبل از اینکه بیفته رو زمین سریع رینا و هاروکی میدون سمتش و میگیرنش ساکورا : « چی شد ؟؟ » هاروکی : « نمی دونم 😶💔💔 » و با نگرانی به یوکی نگاه میکنن *دو ساعت بعد*.......*داستان از زبان یوکی* اروم چشمامو باز میکنم و به دور و بر نگاه میکنم.... داخل خوابگاهم 😶 تعجب میکنم و اروم میشینم رو تخت که صدای ساتوکو رو می شنوم .... ساتوکو : « یوو =) بیدار شدی ؟ =) » من : « یو ساتوکو .... چی شد ؟ ... » ساتوکو : « چیزی از خاطراتت یادت نیومده ؟ » من : « چرا ✨ منو نائو داخل کتابخونه بودیم و_ » ساتوکو : « هعی خاطره به درد بخوری نیست =/ » من : « ..... =~=💔🔪 » ساتوکو : « این قیافه رو نگیر .... میای بریم جنگل ؟؟ =/ » من : « هوم .... بریم ✨ » و منو ساتوکو میریم سمت در که از خوابگاه خارج شیم که نائو دستمو میگیره 😶 هنوز اینجاست ؟ .... نائو : « صبر کن یوکی ... خوبی ؟ کجا میری 💔» من : « عا ... قدم بزنم ؟ ^^ » نائو : « پس دبیرستانت چی ؟ 💔 » من : « حالم زیاد خوب نیست ... نرم بهتره ... ^^💔 » اهم دروغم نمیگم .....دم به دیقه قراره بیهوش شم این اصن نرمال نیست .... •-• نائو : « باشه ..... خب حالا که حالت خوب نیست تنهایی نمی تونی بری بیرون منم باهات میام 💔💔 » من : « عامم ... باشه ^^ »
از خوابگاه خارج میشیم و میریم سمت جنگل .... ساتوکو زیادییی پوکر بود البته پوکر که نه یکم اعصابش خورد بود ولی من نمد چرا 🥲💔 از اون طرف نائو لبخندی زده بود و شاد و شنگول بود و چشماش برق میزد ...... 😐 تفاوت رو قشنگ دارم حس میکنم 😀 نائو : « راستی یوکی ✨ » من : « هوم ؟؟ » نائو : « یکم بخاطر اون طلسم تعجب کردم ... چون خیلی طول میکشه تا همه خاطراتت یادت بیاد دوباره خوندمش و متوجه شدم بعد از پیدا کردن سه تا نشونه کامل خاطراتت یادت میاد ✨ » من : « عهه چه خوبب 😁✨ پس دوتا نشونه دیگه مونده ✨ » نائو : « هوم ؟؟ یعنی یه قسمتی از خاطراتت یادت اومده ؟؟ » من : « آره .... درمورد منو تو بود ✨ » نائو : « عام ...کدوم خاطره ؟ ^^ .... » من : « بیخیال ✨ » نائو : « خاطره بدی که نبود ؟ ^^💔 » من : « نوچ ✨ هیچکدوم از خاطره های من با تو بد نیست مطمئنم ^-^✨ » نائو : « آریگاتو ^^ ( ممنون ) » من : « خواهش 😁 » ساتوکو : « هعی ... اگه شما دوتا رو بذارن تا فردا صبح حرف میزنید =/ » سکوتتتت داداشمه مثلا .... =-= ساتوکو : « هوففف....دمو خوشحالم انقد صمیمی هستید ... =) بذارین ببینم بعد امروز چی میشه .... =) » منظورش چیه ؟ =-=💔🔪🔪 یه نگاه به نائو میکنم و می بینم حواسش پرت شده و منم از فرصت استفاده میکنم و سریع میزنم تو سر ساتوکو و لبخندی رضایت مند میزنم 😌✨ ساتوکو : « .... کرم داری نه ؟ =/ » نوچ تو کرم داری 😌✨🔪 ساتوکو : « دردم نیومد =))) » ...... بذارین این پسره رو نصف کنمممم 🙂🙂🔪🔪🔪
خب .... بیخیال ... =-= * 1:30 بعد* بالاخره رسیدیمم 😁✨✨ ساتوکو : « اخخ چقد خسته شدمممم » ..... دروغ میگههههه =-= کل مدت رو هوا شناور بود اصن راه نرفتتتت =-=🔪🔪🔪 نائو : « عا میگم چرا اومدیم اینجا ؟؟ » من : « اتفاقی ..... ^^✨✨ » ساتوکو : « هوممم ... یوکی ... بدو =) » و به یه سمت اشاره میکنه .... ها ؟ ساتوکو : « زودباش بدو =) » بدوم که چی ؟ =-=💔💔 ساتوکو : « جدی دارم میگم زودباش =///» هعی باشه .... و شروع میکنم به دویدن و نائو به شدت تعجب میکنه و میاد دنبالم نائو : « ص-صبر کننننن یوکیییی 💔💔💔 » من : « گومننن نائووو ( ببخشید نائو ) » که یهو چشمام تار می بینه و بعدش دیگه چیزی نمیفهمم و فقط می فهمم که نائو میگه خوبی یوکی؟ و بعد بیهوش میشم .... *یک ساعت بعد*
نائو : « عه داره چشماش رو باز میکنه اهم ... اوی روحه برو عقب 🔪 » ساتوکو : « من اسم دارمممممم هرچند که میدونم صدامو نمیشنوی 😑😒 » من : « د-دارین چی کار میکنین ؟ .... » نائو : « یووو ✨✨ » من : « .... 💔💔 شما دوتا ... چی کار کردین 💔💔💔 » ساتوکو : « اوه اوه ... گند زدم .... =)💔 » من : « ساکت 💔🔪 جفتتون ساکت 💔🔪» نائو : « یو-یوکی نگو که یه خاطره دیگه یادت اومده ؟ .... » من : « ارهه یادم اومدهه 💔💔 الانم می خوام برم خونه 💔 » نائو : « وات ؟ نهه » من : « ساتوکو زودباش منو ببر خونهه به دوستام هم بگو بیان .... بالاخره دارم میفهمم چی شده.... » ساتوکو : « من که نمی تونم ، بهشون پیام بده =) » راست میگه .... گوشیمو برمی دارم و به بچه ها پیام میدم که بیان خونمون .... بعدم منو ساتوکو میریم *در خونه یوکی* سریع چشمامو میبندم و سکوت میکنم ساتوکو : « چرا چشماتو میبندی =/ » من : « چون اینجا پر نشونس بالاخره اینجا زندگی کردم » ساتوکو : « اها =/ » من : « زودباش منو ببر اتاق نائو » ساتوکو : « اوک =/ دمو خاطره های زیادی اونجا داشتی » من : « مهم نیست » ساتوکو : « باشه =/ » و ساتوکو میبرتم داخل اتاق نائو و قبل از اینکه چشمام رو باز کنم صدای آیری رو می شنوم . آیری : « یوو یوکی » من : « یووو .... » هاروکی : « چرا گفتی بیایم ؟؟ » من : « بعدا میگم » و چشمامو باز میکنم و به دور و بر نگاه میکنم و بعدم بیهوش میشم .... *شب ساعت 11*
کم کم چشمام رو باز میکنم و با نگاه سردی به اطراف زل میزنم .... چیش ... من کجام ..... رینا : « عهه بچه ها بیاین بهوش اومددد » ساکورا : « هونتو ؟؟ » هاروکی : « یو-یوکی ؟؟ حالت خوبه ؟ » من : « داماره ..... ( اهم ساکت شو هست ؟ 🙂 همون معنی رو میده فقط خشن تره یکم 🙂😂💔 تقریبا همون خ*ف*ه ش*و ی خودمون ) اوی ساتوکو زودباش باید بریم وقت داره میگذره » ساتوکو : « هوم =) » آیری : « تو چت شده ؟ .... » من : « نمی تونم بهتون بگم » رینا : « نانده ؟؟ ما هم باید بدونیم 💢🔪 » من : « من وقت شما ها رو ندارم ... درضمن تو دردسر میفتین ... اوی ساتوکو زودباش داره دیر میشه » ساتوکو : « بدون اونا نمی تونی..... » من : « چیش سکوت 🔪 » هاروکی : « اوی یوکی بهمون بگو چی شده » من : « فقط اینو بدونید من خیلی خطرناکم و اصن مث شما نیستم .... » ساکورا : « ها ؟ درضمن ساتوکو کیه ؟ » من : « روح محافظمه ولی شما ها نمی تونید ببینیدش ..... فق من می تونم ..... دمو داداشم با همون کتاب یه طلسم رو خودش گذاشته و می تونه ساتوکو رو حس کنه .... اون کتابو مخفی کرده بود .... و اون باعث شد که گذشتمو فراموش کنم 🔪 » و نائو در همین لحظات از درون تاریکی میاد بیرون و بهمون نگاه میکنه
نائو : « پس بالاخره فهمیدین ..... » من : « هوم .... » ساکورا : « خب .... انگار به ما نمیگن 🥲💔 » رینا : « ساکورا راست میگهههه زودباش یوکی بگوووو 💢💢🔥🔥🔪🔪🔪 » من : « گفتم نه 🔪 » رینا : « واقعا که یوکی 💢💢🔥🔥🔪🔪🔪 تو مثلا دوست مایی بعد حاضر نیستی بهمون بگی ؟ 💢💢💢 » آیری : « راست میگه بگووو 💔🔪 » من : « نه یعنی نه 💢 » ساتوکو : « اوه اوه ...... همه چیو بهم ریختم ..... فک کنم نباید اون کتابو بهت میدادم ..... » من : « داماره 💢 اتفاقا باید میدادی چون لازم بود داداشم رو بشناسم 💢 » نائو : « یوکی من قصد بدی نداشتم .... من نمی خواستم حافظت رو از دست بدی .... فقط می خواستم متوجه شی چه آینده ای داری ..... از دست دادن حافظت تقصیر من نبود 💔 » من : « همتون ساکت 💢 » هاروکی : « .... یوکی .... تو خودت نیستی ..... » من : « من خود اصلیمم ..... 💢 » هاروکی : « نه ... یوکی ای که میشناختم مهربون بود .... به این راحتی عصبانی نمیشد..... انقد سرد نبود .... » من : « با این حرفا چیزی تغییر نمیکنه 💢 » هاروکی : « بهمون بگو چی شده ... ما کمکت میکنیم اروم شی ، ما دوستیم » من : « نه ..... بهتون اعتماد ندارم ..... »
17 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
عررررررررر بچم 😐💔 یوکی نانده 😐💔
ج.چ. چون اول کامنتا رو خوندم فک کنم فهمیدی چیکار کنی منکه هنوز هنگم 😐😂
نمد والا ....😀 ولی بچه ها چون برای این پارت دیر شد و تستچی نمیذارتش یکم لو میدمش ... قراره درمورد گذشته یوکی بگم و چرا یه دختر عادی نیست و چی شد که گذشتش رو فراموش کرد ... البته اگه بازم سوالی داشتین می تونید بگید جواب میدم 😂✨
بچه ها .... من پارت بیست رو گذاشتم ... ولی نمی دونم چرا تستچی ردش کرد ... 🥲💔 امروز ویرایشش میکنم اگه شد میذارم .... 🥲💔
تستچی قاط داره ادامه رمان منم نمیزاره 😑
اوههه 🥲💔
بابا چند باره دارم میذارم رد میکنه .... منم خسته شدم .... دارم روی داستان بعدیم کار میکنم هیق 🥲💔 چی کار کنم خب ؟ 🥲💔 راستی اجی دلم برات تنگ شده بود 🥲✨
بدوووو مردیمم😔
پارت بعدییییی
دوستم بهم ایده داد امروز می نویسم ^^
یوکی یهو عصبانی شه و اوضا خیت شع =-=