10 اسلاید صحیح/غلط توسط: DARMYZ انتشار: 2 سال پیش 102 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
هرچی میگذشت، بیشتر دلشوره میگرفتم.. فکرش داشت دیوونهم میکرد... یهو آرومتر شدم. وانمود میکردم یه روز عادیه؛ اما دستام عرق کرده بود.. زیرلب زمزمه میکردم: "آروم باش.. آروم باش.. آروم باش...". یکی زد روی شونهم.. دوست نداشتم برگردم اما از عطرش فهمیدم کوکه... کوک گفت: "یوگا میکنی..؟". دستامو به هم نزدیک کردم.. مثلا داشتم یوگا میکردم... کوک خندید و گفت: "کمکی هم بهت میکنه؟.. ببینم، نکنه استرس داری..؟". یه جوری بهش خیره شدم که انگار صداشو نمیشنوم... کوک گفت: "چی شده؟.. زبونتو موش خورده؟". به هم نگاه کردیم و خندیدیم... جرات نداشتم حرف بزنم.. همیشه موقع حرف زدن گند میزنم؛ ولی مگه فضولی اجازه میده..؟ گفتم: "جورابت که بوی جسد نمیده.. هااان؟". + "کجاشو دیدی؟..تازه سوراخم هست.. مثل آبکش.".
بعد از یه عالمه خندیدن، بلند شدیم و قدم زدیم.. حین قدم زدن حرفهای زیادی زدیم... کوک گفت: "دگو فوقالعادهس.. مردمش جوری زندگی میکنن که انگار اعضای یه خانوادهن.. قدر دوستیهاشونو میدونن.. مراقبن از دستشون ندن... به نظرم اینا زیباترین بُعد زندگی، توی شهرهای کوچیکه.". نظرش برام خیلی جالب بود.. مخصوصا اینکه از زبون کسی بشنومشون که توی سئول، دوست و رفیقای زیادی داره... ما توی دگو قدر همدیگه رو خیلی خوب میدونیم چون فقط همو داریم؛ البته خیلی از همشهریهامون برای کار و تحصیل، از شهر میرن؛ اما کسایی که میمونن، مثل اعضای خانواده به هم وابستهن... همینجور که میرفتیم به یه جای سرسبز رسیدیم.. چمنها نرم و بارونخورده بودن. کوک گفت: "همینجا بشینیم؟". صدای رودخونه، زیبایی اینجا رو دو برابر میکرد. کوک یه زیرانداز چهارخونه از وسایلش درآورد و پهن کرد.. یادم افتاد من هیچی با خودم نیاوردم.. نه آبی.. نه غذایی.. با اینکه عادت همیشگیم بود اما یه کتابم نیاورده بودم. کوک گفت: "تارا چیزی شده؟". گفتم: "آخه کدوم آدم عاقلی اینجوری که من اومدم، میاد پیکنیک؟.. ببخشید... صبح سرم خیلی شلوغ بود...".
کوک دست کرد توی کیفش.. انگار ته کیفش به هستهی زمین میرسید.. یه بسته پر از خوراکی آورد.. بعدشم گفت: "یالا دیگه.. بشین.". دامنم رو جمع کردم و نشستم: "فکر همهچی رو کردی!". کوک گفت: "کلی چیز میز آوردم.. امیدوارم گرسنهت باشه.". گفتم: "شرط میبندم پیش لیلی و یونا بودی.. اینا شیرینیای کافه دختراس.". + "آره.. میخواستم پیکنیک خیلی خوبی بشه.". یهو همهچی برام عوض شد.. ابرهای سفید و پفکی، آسمون رو پر کردن.. چمنها به نظرم نرمتر شدن.. یه نور ملایم هم، همهچی رو پوشوند... کوک گفت: "خب.. نظرت چیه؟". گفتم: "شیرینیا که خیلی خوشمزه به نظر میان.". کوک خندید: "منظورم... خودمونه.". باید چی بهش میگفتم؟.. بهش میگفتم شخصیتم خستهکنندهس؟.. میگفتم که همهی زندگیم کتابه؟.. نه خدایی چی باید بهش بگم؟.. بگم کتابفروشیم همهی دنیامه و نمیتونم حتی یه روز ازش دور باشم..؟". کوک صورتم رو با دقت نگاه کرد و گفت: "ولی توی وبلاگت نوشتی که عاشق سفر کردنی.. دوست داری بری و تموم کتابفروشیهای دنیا رو ببینی.". بازم ذهنمو خوند.. ایندفعه با مطالب توی وبلاگم! گفتم: "خب این فقط یه آرزوعه.. دوست دارم سفر کنم؛ ولی تمام درآمدم از کتابفروشیه.. نمیتونم بسپارمش به کسی.. دوستامم که هرکدوم گرفتار کار خودشونن.".
+ "ولی توی وبلاگت نوشتی که بیشتر درآمدت از فروش آنلاینه.. پس هرجا باشی میتونی کارتو انجام بدی.". وای خدایا.. ته و توی وبلاگمم درآورده.. کسی که دنیا رو گشته بایدم فکر کنه که من یه کدو تنبلم که تا حالا هیچجا نرفتم... کوک گفت: "آره میدونم.. قابل درکه؛ ولی دائم تصور میکنم که درحال سفری و داری به تک تک کتابفروشیهای دنیا سر میزنی... دلم میخواد وقتی شکسپیر و شُرَکا رو توی پاریس میبینی، هیجان صورتتو ببینم.". یهو یاد جونگمین و گیومیونگ افتادم.. جونگمین میگفت که با هم به خیلی از کتابفروشیهای قدیمی رفتن... چه زندگی شیرینی!
کوک درباره شکسپیر و شرکا درست میگه.. همیشه توی اینترنت میگشتم و عکسهای نویسندههای معروف رو پیدا میکردم.. همیشه میگفتم 'چی میشد اگه میتونستم به جاهایی که نویسندههای بزرگ بودن سر بزنم؟'. ولی چیزی نگفتم و بحث رو عوض کردم: "خب.. اممم.. برنامه بعدی آقای خبرنگار چیه؟". + "میرم استرالیا.. دوهفته گشت و گذار با یه ماشین پاترول... یه جور سفر تفریحیه.. چادر زدن و ماهی گرفتن و هرکاری که استرالیاییها انجام میدن.". چشمام گرد شد: "استرالیا اون طرف کره زمینه.. خطرناک نیس؟.. مارهای کوچیک و بزرگ، بارون عنکبوت، کروکدیل و عقرب داره.". + "باید تجربهش کرد و دید. راستش کمی توی برنامههام تجدید نظر کردم.. اگه بگم شاید فکر کنی دیوونه شدم.". کوک سکوت کرد و دوباره گفت: "از وقتی اومدم دگو.. نمیدونم چرا ولی بهش.. احساس تعلق میکنم... میدونم توی یه شهر بزرگ به دنیا اومدم و اونجا زندگی کردم ولی... نمیدونم چجوری بگم تا باور کنی اما.. از وقتی برای جشنواره شکلات اومدم و تو رو دیدم...".
توی ذهنم با حرفاش کلنجار میرفتم. گیج و متعجب بودم.. من اصلا یادم نمیاد توی جشنواره شکلات دیده باشمش. کوک گفت: "تا حالا حس کردی گم شدی؟.. یا چیزی رو گم کردی؟". میخواستم داد بزنم.. بگم آرههه... ولی آروم نشستم.. داشتم فکر میکردم کی از خواب بیدار میشم..؟ کوک گفت: "من همیشه همین حس رو داشتم تا اینکه تو رو دیدم و احساس کردم که قطعه گمشده پازلم پیدا شد.. هیچکسی رو مثل تو ندیدم.". به این فکر کردم که ما خیلی کم همدیگه رو میشناسیم.. برای این حرفا هم خیلی زوده... ولی حداقل من الان دیگه اون تارای قبل از کوک نیستم... شایدم بعد از این همه سال داستان عاشقانه خوندن، یه قهرمان واقعی برام از آسمون افتاده پایین.. من کی باشم که بخوام دست رد به این هدیه آسمونی بزنم..؟ گفتم: "تو زندگیت با سفر گره خورده.. نمیتونی یه جا بمونی...". کوک گفت: " ولی این دلیل نمیشه که نخوام یه جا بمونم.. الان زندگیم سئوله ولی همه جا زمین خداس.". هیچی نگفتم.. من نمیدونم دارم خواب میبینم یا... واقعیته؛ ولی حتی اگه خوابم باشه، خواب دلنشینیه...
بعد از گذروندن یه روز عالی، کوک من رو رسوند خونه... اون گفت میاد دنبالم تا برای شام بریم یه رستوران چینی بیرون از شهر. خیلی خوابم گرفته بود... رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم.. صورتم از آینه روی میز توالت پیدا بود... دختری که توی آینهس، چشماش یه راز داره.. لپاش گل انداخته و موهاش به هم ریختهس.. دیگه بزرگ شده و نگاه مطمئنتری داره... غلت زدم.. صورتم رو توی بالش فرو کردم. به حدی خسته بودم که نمیتونستم حتی چند صفحه کتاب بخونم... وقتی بلند شدم، یکم خونه رو مرتب کردم و بعدش لباسِ بیرون پوشیدم.. توی آینه یه دستی به سر و روم کشیدم.. عطر زدم و موهام رو مرتب کردم... افکار مختلف داشتن تند تند به ذهنم هجوم میآوردن که یاد حرف یولی افتادم: 'زیادی فکر نکن'.
زنگ در به صدا دراومد.. کوک بود.. در رو باز کردم.. کوک گفت: "تارا.. سلام.". وقتی صدام کرد، احساس کردم اولین باره که اسمم رو میشنوم. - "سلام جناب جئون.. از این طرفا؟.. کاری داشتین؟". کوک یه نگاه متعجب بهم انداخت و بعد هردو زدیم زیر خنده... کوک یه نگاه پر از تحسین به سر تا پام انداخت.. لباسم سفید بود.. با راه راه مشکی.. یولی گفته بود برای قرار دوم عالیه... کوک هم یه پیراهن چهارخونه سیاه و سفید و یه شلوار قهوهای روشن پوشیده بود.. هرچی میپوشید بهش میومد.. بهش گفتم؛ "بشین تا یه کافیمیکس برات بیارم.". رفتم و با دوتا ماگ کافیمیکس برگشتم.. کوک هم نشسته بود و کتابی رو ورق میزد. گفت: "که اهل داستانای عاشقانه نیستی...". گفتم: "خب.. امممم... غیرممکن، غیر ممکن نیست... این شعار منه.". + "پس کتابای جناییت که پر از زامبیه کجان؟". - "همین دور و بَرَن.". بعد وانمود کردم که دارم دنبالشون میگردم. + "باشه دیگه.. خیلی دنبالشون گشتی.. دیگه بیا بریم رستوران.. یه روز به زور میبرمت سئول تا دوکبوکیهای رستوران مورد علاقه من رو بخوری.". - "نخیر.. نمیتونی بهم رشوه بدی.. اونم با غذا". + "باشه.. پس برات از کتابفروشیا عکس میفرستم.". - "خوب نقطهضعفم دستت اومده هاا.".
وقتی توی رستوران نشستیم، کوک گفت: "وقتی برم استرالیا، باهام در تماسی دیگه.. نه؟". - "بستگی داره.". + "به چی؟". - "به اینکه هرجا میری وایفای باشه.". کوک گفت: "تارا.. من ازت خوشم میاد.. دلم میخواد بیشتر بشناسمت.. بهت گفتم بریم پیکنیک تا بلکه راضیت کنم باهام بیایی استرالیا.. در برابر مارهای بزرگ و کوچیک، بارون عنکبوت، کروکدیل و عقرب هم ازت محافظت میکنم.. قول میدم.". گفتم: "پیشنهادت عالیه؛ ولی ما.. هنوز.. همدیگه رو خوب نمیشناسیم.. بعدشم.. نمیتونم کتابفروشی رو همینجوری بذارم و بیام.". + "میدونم برات سخته.. شایدم فکر کنی به هزار نفر دیگه این پیشنهاد رو دادم؛ ولی واقعا اینطور نیست.". وای خدایا.. این مرد هم ذهنم رو میخونه و هم حالت صورتم رو.
گفتم: "جونگکوک چرا من؟.. راستش.. احساس میکنم همهچی خیلی سریع پیش میره.". + "میدونم.. دیوونگیه.. نمیدونم چجوری بگم؛ ولی طاقت ندارم ازت دور بشم.. حتی واسه یه لحظه.". نفسم بند اومده بود.. نمیدونستم دارم خواب میبینم یا واقعیه. + "دوست دارم با هیجان شغلم آشنات کنم.. هیجان سفر و دیدن جاهای جدید.. دیدن محلیها و آداب و رسومشون... هربار، هرجا که میرم بیشتر خودم رو میشناسم.. اینکه کیَم و از زندگی چی میخوام... دلم میخواد از این به بعد، تو بخش بزرگی از ماجراجوییهای من باشی.". وقتی کوک این حرفا رو میزد، دلم میخواست توی همون لحظههای طلایی، تا ابد بمونم.. آینده هرچی که میخواد بشه.. موندن توی این لحظات، به هر ریسکی میارزه.
„پایان پارت دهم ، نتیجه چالش داریم.“
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
عادیه هنوز منتظرم پارت بزاری؟
سلااامم اجییی چه عجب از این طرفا 😂 خوبیی ؟ دلم کلیی برات تنگ شده بود ♡ داستانتم عاااللییه پارت بعدم توروخدا زود بزاررررر 😂♡
چ.ج: حاجییی کیه که نرهه با کله حتی زود تر والااا 😂🤣
خسخیننسنسهسهشمسننشتشتستتس
بزاااررررر
ج. چ: معلومههههه که میرفتممممم من استرالیا رو خیلییییییی دوست دارم بعدشم کیه که نخواد با کوکی سفر نره اخه 😐؟ راستییییی داستانت عالی ههههه منتظر پارت بعدیم😆
ادامه داستان چرا نمیاددد
پارت بعدو بزارررر
عالی بوددد🤩
چ: مگه میشه نرفت زود چیه بابا😂
#هول_نباشیم😂✌
😂😂
خیلی خوب بوددددد بعدیییی😍✨
ج چ: قطعا با کله میرفتم😅🤣🤣✨
حالا یکم تا بگذره... 😁
از هول حلیم نیفتی توی دیگ 😂😂😂
جررر🤣😅
ج چ: تصمیم گیری سخته ولی اگه اون فرد جئون جونگ کوک باشه چرا که نه😂
چرا شما اینقدر هولین آخه؟
این شخصیتی که من از جونگکوک ساختم دست بردارتون نیستاا 😂
هیهییی😂
واوو عالیی بود.. ☂️
ج.چ:باهاش میرفتم..، کیه که نره؟
-جودی
مرسی هانی 💛🍯
راستش من بودم نمیرفتم... چون از سفر.. اونم اگه یکی باهام باشه، متنفرررررم 😂