
لایك و کامنت فراموش نشه•🤍🌸•
_یک کم خجالت بکشید که همچین تهمتی به یه بی گناه می زنید!..عصبانیت توی نگاهش خوابید. به عقب هلش دادم که این دفعه عقب رفت. از کنارش رد شدم و لبمو روی هم فشار دادم تا بغضم نشکنه. میون راه یکی مچمو گرفت و به سمت خودش چرخوندم که دیدم استاده. – معذرت میخوام. مچمو آزاد کردم. خواستم برم که بازومو گرفت. – ببخشید، اصلا نفهمیدم چی گفتم، وقتی دیدم با اون پسره تو اون حالتی دیگه نفهمیدم چی میگمو چیکار میکنم. دلخور نگاهش کردم. – ولم کنید، مهم نیست، اصلا مگه شما کیه منید که اینقدر دارم خودمو زجر میدم تا فکر بدی درموردم نکنید؟ بیحرف بهم چشم دوخت. تلاش کردم بازومو آزاد کنم اما محکم گرفته بودش جوری که بین دست مردونش حسابی درد گرفته بود. – ولم کنید استاد. نه تنها ولم نکرد بلکه اون یکی بازومم گرفت. – میدونم حرف بدی زدم، معذرت میخوام، شرمندتم. نفس عمیقی کشیدم و از استرس اینکه یکی بیاد ما رو تو این وضع ببینه گفتم: باشه، بخشیدم حالا هم ولم کنید یه دفعه یکی میاد ما رو میبینه. با کمی مکث ولم کرد که چرخیدم. خواستم برم که صدام زد. – مرینت خانم یه لحظه. به سمتش چرخیدم. – بله؟ – میتونم یه خواهشی ازت بکنم. با ابروهای بالا رفته گفتم: بگو. اون مقدار فاصلهای که بینمون بود رو پر کرد. کمی به چشمهام خیره شد و درآخر گفت: فردا شب یه دورهمیه دوستانست، بین دوستان دوران دانشگاه، چند تا دختر هستند که از مجردیم دارند سوءاستفاده میکنند و به هر طریقی میخوان خودشونو بهم بچسبونند، جوری که حسابی دردسر برام درست کردند، میخوام یه دختر رو همراه خودم ببرم و بگم که دیگه متاهلم. بیتفاوت گفتم: فکر خوبیه. – اما هر دختریو همراه خودم بخوام ببرم آخرش با تهدید خودشو بهم میچسبونه، میخوام یکیو ببرم که بتونم بهش اعتماد کنم. کمی دست دست کرد و درآخر گفت: از تو میخوام همراهم بیای. با چشمهای گرد شده تقریبا داد زدم: چی؟! خندش گرفت. – قبول میکنی؟ اخم کردم. – نخیر، من با شما بیام که چی بشه؟ فکر کردید من اهل پارتیم؟ تند گفت: نه نه، پارتی نه، مهمونیه، یه دورهمی، باور کن. دست به سینه گفتم: چرا باید پیشنهادتونو قبول کنم؟ – اگه قبول کنی تو ترم خیلی کمکت میکنم. سعی کردم لبخندم پررنگ نشه. دستی به موهای فر شدم کشیدم. – مثلا چقدر کمک؟ – مثلا… دستی به لبش کشید که نگاهم به سمتش رفت . ای جونم چه لبا**یی داره! – سر امتحان بهت کمک میکنم، یه نمرهی مجانی هم بهت میدم. مثل چی ذوق کردم. چه خوبه که استادت کارش بهت گیر بیوفته. – خب… اگه اینطوریه و قول میدید من قبول میکنم. لبخندی زد. – قول میدم، سر قولمم هستم. یه قدم به عقب بعد به جلو برداشتم. – پس قبوله. با صدای در و ریختن یه گله به داخل و خدمتکار که میگفت ” وقت شامه بچهها” سریع ازش دور شدم و زود روی مبل نشستم. خبری از مارتین نبود. گوشیمو روشن کردم و خودمو سرگرم گوشی نشون دادم. با حس سایهای بالای سرم، سرمو بالا آوردم اما با دیدن استاد هل کرده وایسادم و نگاهی به همه که داشتند به این سمت میومدند انداختم. – استاد توروخدا نزدیکم نشید این زن عموم سوژه گیره. اخم کرد. – خب بگو استادتم.
با استرس گفتم: بیخیال. خواستم برم ولی رو به روم وایساد. – صبر کن حرف دارم باهات. آب دهنمو قورت دادم. – بفرمائید. اخم کم رنگی کرد. – من برای تو آشنا نیستم؟ با این حرفش کل استرسم پرید و اخم کم رنگی کردم. – این موضوع صبح تا حالا ذهنمو درگیر کرده. دست داخل جیب برد و با چشمهای کمی ریز شده نگاهم کرد. – یادت نیومد کجا دیدیم؟ – نه، شما چطور؟ لبشو با زبونش تر کرد که بازم نگاهم به ل*ب خ*یس شدهش کشیده شد. چند بار پلک زدم و سریع به چشمهاش نگاه کردم. چرا اینقدر امشب چشمم هر..ز میپره؟ – هیچ جوری یادم نمیاد. ماریا: مطهره جون، اگه صحبتهات تموم شده بیا بشین. پوفی کشیدم و چرخی به چشمهام دادم. از کنار استاد رد شدم و نگاهمو به دنبال جای خالی چرخوندم. با صدای ادرینا بهش نگاه کردم. – کنار من جا هست عزیزم. لبخندی زدم و به سمتش رفتم. روی صندلی نشستم. رو به روم اون دختره که می گفت خودتونو معرفی کنید بود. استاد هم کنارش نشست که بیاراده اخم کم رنگی رو پیشونیم نشست. بالاخره با گفتن “بفرمایید میل کنید” آقاجون با گرسنگی غذا واسه خودم کشیدم و با لذت مشغول خوردن شدم. صدای برخورد قاشق و چنگالها سکوت فضای سالنو میشکست. با صدای آقاجون بهش نگاه کردم. – مرینت جان؟ – جانم آقاجون. – تا یادم نرفته بگم که ****(بابابزرگ ادرینه چون اسم پیدا نگردم اینو گذاشتم:/) گفته که آقا گابریل شرکت طراحی دارند. رو میز بیشتر خم شدم و با خوشحالی گفتم: واقعا؟! به جاش آقا **** گفت: آره دخترم، شنیدم که تو یه شرکت طراحی دنبال کار میگردی، میتونی نمونه کار و ببری تا بررسی کنند، از تعریفهایی که از کارات شنیدم فکر کنم حتما استخدام میشی. انگشتهامو توی هم قفل کردم و با سرخوشی گفتم: وایی ممنونم، کی بیام؟ کجا بیام؟ به یه مرد نگاه کرد که اون گفت: اگه شمارتونو بگید آدرس و ساعت اومدنتونو واستون میفرستم. از بس خوشحال شده بودم بیتوجه به اینکه کلی پسر اینجا نشسته شمارمو گفتم که لبخندی زد. – ممنون دخترم. درست روی صندلی نشستم و با لبخند گفتم: وظیفه بود. نگاهم به استاد خورد که دیدم خندون داره بهم نگاه میکنه. اخمی کردم و به خوردنم ادامه دادم.
نگاهی به ساعت دیواری توی هال انداختم. چهار و نیم بود و استاد قرار بود ساعت 6 بیاد. چند ساعت پیش یه ناشناس بهم زنگ زد و وقتی فهمیدم استاده درجا شکه شدم. بهم گفت دیشب که شمارمو گفتم یادداشت کرده. عجب آدمیه! تقصیر خودته مرینت وقتی مثل خر ذوق میکنی و دیگه نمیفهمی چیکار میکنی همین میشه. حوله لباسی سفیدم و تروش(برعکس بخونید😐🗿) و گوشیمو برداشتم و وارد حمام شدم. عطیه و محدثه به تلافی اینکه من با استاد دارم میرم بیرون، خودشون دوتایی رفتند بگردند. حسودای بیخاصیت! یه آهنگ پلی کردم و صداشو تا آخر بردم. کلا همیشه عادت دارم موقع حمام کردن آهنگ گوش بدم.
ادرین:رسیدم جلوی عمارتشون البته عمارت که چه عرض کنم قصر.به ساعت مچیم نگاه کردم. شیش و ده دقیقه بود. پوفی کشیدم. چرا این دختره نمیاد؟ با انگشتهام روی فرمون ضرب گرفتم و به در خروجی عمارت چشم دوختم. اعصابم خورد شد و از ماشین پیاده شدم. فکر نمیکردم اینقدر بینظم باشه. ماشینو قفل کردم و رفتم سمت عمارت.خدمتکار در رو باز کرد و وارد شدم.چه حیاطی دارن! در خونه زو زدم که یه اقاعه در رو باز کرد. _سلام -سلام بفرمایید تو. رفتم داخل. _با مرینت خانم کار داشتم -ایشون حموم تشریف دارن منتظر بمونین تا بیان.بدون اینک بهم اجازه حرف زدن یا سوال پزسیدن بده رفت بیرون.دستی به پیشونیم کشیدم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم اما با چیزی که دیدم اخمهام به هم گره خوردند. چرا پنجه؟! به ساعت مچیم نگاه کردم. شش و نیم بود! گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و روشنش کردم. اینجا هم شش و نیمه! با فکری که به ذهنم رسید اخمهام از هم باز شدند و نفسمو به بیرون فوت کردم. ساعتش خرابه! واسه همین خانم فکر کرده هنوز وقت داره. دستی به پیشونیم کشیدم. هنوز چیزی نگذشته که اینجور از دستش ترسیدم، خدا بقیش رو به خیر بگذرونه. مرینت:تروش(بازم برعکس) و حوله لباسیمو پوشیدم و آهنگو قطع کردم و بدون بستن بند حوله، گوشی به دست از حمام بیرون اومدم. از راهرو وارد هال شدم اما با کسی که رو به روم دیدم سرجام میخکوب شدم و حتی یادم رفت نفس کشیدن یعنی چی! دست به جیب نگاهش از سر تا پامو رصد کرد. ضربان قلبم شدت گرفت. از دیدنش اینقدر شکه شده بودم و ترسیده بودم که نمیدونستم چجوری راه برم. فقط با یه حوله لباسی بدون بستن بندش و تروش جلوش بودم و خط و کمی از بالا تنم توی دیدش بود. لبشو با زبونش تر کرد و به سمتم اومد که با حرکتش به خودم اومدم و از ته دل جیغی کشیدم که دستهاشو روی گوشهاش گذاشت و چشمهاشو روی هم فشار داد😹 با آخرین سرعتم خودمو توی اتاق انداختم و درشو بستم. هل کرده به دنبال کلیدش دور خودم چرخیدم که کم کم یادم اومد کلیدش تو اتاق ماریتاعه!😐 سریع آینه رو پایین گذاشتم و با هر زحمتی که بود میز آینه رو پشت در گذاشتم و نفس زنان به دیوار کنار در تکیه دادم. چشمهامو روی هم فشار دادم. با صداش لبمو گزیدم. – میرم پایین، آماده شو زود بیا دیر شد. چیزی نگذشت که صدای باز و بسته شدن در بلند شد. وای خدا، من چجوری دیگه باهاش چشم تو چشم بشم؟ با دستهای یخ کرده میز رو سرجاش و آینه رو روش گذاشتم. به وضعیتم نگاهی انداختم که باعث لبمو به دندون بگیرم. با این وضع جلوی یه پسر بودم؟! اونم استادم؟! گریم گرفت. این تو خونه چه غلطی میکرد؟ مگه قرار نبود ساعت شش پایین منتظرم باشه؟ به ساعت گوشیم نگاه کردم که با دیدن ساعت چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند. امکان نداره که اینقدر توی حموم بوده باشم! با احتیاط در رو باز کردم و وقتی دیدم وضعیت سفیده وارد هال شدم و به ساعت نگاه کردم. پنج و ده دقیقه بود! محکم به پیشونیم زدم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هنوز بررسیه؟
ببین میتونی با عکس بزاری اینطوری زودتر منتشر میشه
من داستان یکی از اجی هامو که خیلی وقت بود بررسی بود با عکس گذاشتم و منتشر شد
با عکس بزار شاید منتشر شد امتحان کن^_^
ببینم چی میشه
ولی ممنون از نظرت🫂💕
هنوز تو بررسیه😢😢😒😑
آره
عالیییییی
مرسی🤍
محشرررررر
مرسی
محشرهههه بعدی کی میاد
مرسی
فعلا نمیدونم
عالیییی بعدی😍
تنك🍓☁
محشررررر بید💕
مرسیییی
عالی پارت بعد
مرسی
عالییییییییییییی
مرسیییی
بهتره لطفا پیامم رو جواب بدی و دلیل منطقی داشته باشی و اگر تا فردا جواب ندی مجبور میشم زیر تستت کامنت بدم که همه متوجه شن چه کار زشتی کردی
ببخشید اما من متوجه نشدم.
کجا کامنت دادی؟
گفتگو ها