10 اسلاید چند گزینه ای توسط: آرمی ❤️💖 انتشار: 4 سال پیش 211 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب سلام عشقای من امید وارم حالتون خوب باشه اومدم با پارت جدید که امید وارم خوشتون بیاد 😍😘💙
( خب بچه ها جایی بودیم که جیمین یهو بیهوش شد خب حالا بریم داستان و بخونیم
فقط راستی بچه ها من دیگه نمی خوام مثلا هی بنویسم از زبون جیمین یا... مثلا می خوام براتون بصورت تعریفی بگم شاید اینطوری نفهمید من دارم چی میگم
اما بخونید متوجه میشوید که خیلی بهتره )
خب ادامه داستان بودیم که جیمین بیهوش شد
حالا میریم ادامش و بخونیم 🤗🥰
جیمین یهو افتاد روی زمین ا/ت با نگرانی بدو بدو کرد و دستش و زیر سر جیمین گذاشت : جیمین .. جیمین چشمات و باز کن جونگ کوک هم با نگرانی رو به ا/ت : می خوای زنگ بزنم به آمبولانس ا/ت داد زد : نه جونگ کوک خواست چیزی بگه که ا/ت پرید تو حرفش : بعدا برات توضیح میدم فقط بیا احتیاط جیمین و بلند کنیم
یکی از دوستای جونگ کوک که اسمش هی وو بود اومد جلو : بزارید منم کمکتون کنم
ا/ت سر جیمین و با احتیاط گذاشت روی زمین : باشه پس تو جونگ کوک جیمین و بلند کنیم من میرم ماشین بگیرم ببرینش خونه هی وو سرش و به نشونه باشه تکون داد
ا/ت وسایل و گرفت و چشمش به ساشا خورد که داشت به جیمین نگاه میکردم ا/ت یه به جیمین یه به ساشا نگاه کرد بازوش و گرفت : بیا بریم دیگه جونگ کوک و هی وو جیمین و بلند کردن هان سو ( دوست جونگ کوک ) رو به جونگ کوک کرد : می خوای من به جان بگیرم جونگ کوک سرش و به نشونه نه تکون داد
یهو اون پسره که باهاشون بسکتبال بازی میکرد به شرمندگی : من واقعا متاسفم جونگ کوک رو بهش کرد خواست چیزی بگه که هان سو گفت : جونگ کوک خونسردی تو حفظ کن تو برو جونگ کوک با عصبیت با هی وو رفت هان سو روبه اون پسر کرد و گفت : اگه اون پسر چیزیش بشه .. بعد دیگه ادامه نداد و رفت سمت جونگ کوک
اون پسره با شرمندگی سرش و انداخت پایین و یه نفر از پشت به شونش زد پسر برگشت
جمعیت رفته بود پسر نگاهی به مرده کرد و گفت : چرا گفتی این کار و بکنم اگر اون پسر چیزیش میشد چی بعد پولی که مرده بهش داده بود و پرت کرد جلوش : بگیر برا خودت مرده با خونسردی به پسره نگاه کرد
: به هر حال ازت ممنونم پسره با عصبانیت گفت : تو کی هستی با اونا چیکار داری مرده مرموزانه ماسکش و کشید پایین و گفت : من کیم هه مین هستم ( همون کسی که دست جونگ کوک و توی زندان شکست به طور خلاصه برادر سالیه ، سالی هم معشوقه جیمین و جونگ کوک بوده که کشته شده ) ولی اینکه با اون دوتا چیکار دارم به خودم ربط داره بعد ماسکش و کشید بالا و رفت
جونگ کوک و دوستاش جیمین و به ا/ت و ساشا رسوندن ا/ت سوار ماشین شد و یکی از دوستای جونگ کوک جیمین و درازی سوار ماشین کرد و سرش رو روی پاهای ا/ت گذاشت جونگ کوک هم سوار شد و به بچه ها گفت که با ماشین دیگه ای بیایین و ماشین حرکت کرد ا/ت خیلی نگران بود و مو های جیمین و ناز میکرد ( من موچی می خوام 😭) چند دقیقه نگذشت که به خونه رسیدن جونگ کوک جیمین و کول گفت ا/ت گفت : دستت .. جونگ کوک پرید تو حرفش و گفت : تو برو سریع درو باز کن ا/ت همون کار و انجام داد جونگ کوک جیمین و برد توی اتاق و به همراه ا/ت گذاشتنش روی تخت که یهو در خونه زنگ خورد ا/ت بدون اینکه جواب بده درو باز کرد و همین طور در خونه رو بعد دید ساشا و دوستای جونگ کوک اومدن بالا ا/ت سریع گفت ساشا میشه بری دارو خونه دارو ها رو بگیری ساشا بدون اینکه باشه بگه رفت یکی از دوستای جونگ کوک که اسمش هان سو بود گفت : منم باهاش میرم
هی وو هم اومد تو و رفت توی اتاق که یهو جونگ کوک از اتاق اومد بیرون : ا/ت جیمین بهوش اومده ا/ت سریع رفت
جیمین بهوش اومده بود ا/ت کنار تخت زانو زد و گفت : حالت خوبه جیمین : نمی تونم جایی رو ببینم جونگ کوک و هی وو داشتن به اونا نگاه میکردن جیمین داشت جوابای دری بری میداد ا/ت : به خاطر زخمته که یهو در صدا کرد هی وو سریع رفت درو باز کرد و ساشا و هان سو اومدن بعد ا/ت نبض جیمین و گرفت گفت خوبه شما ها برین بیرون کار جیمین با من ساشا گفت : می خوای کمکت کنم که ا/ت بلافاصله گفت : نههه برین بیرون
همه رفتن بیرون کوکی می خواست بره ا/ت داشت پلاستیک و باز میکرد که کوکی گفت : اگه کمک خواستی بهم بگو ا/ت برگشت و لبخند زد بعد به کارش ادامه داد
کوکی رفت بیرون
ا/ت سرم و برداشت بعد جیمین و بیهوش کرد ... ( بقیش و دکترا میدونن چی میشه 😂)
همه روی مبل نشستن کوکی هم روی دسته مبل نشست و فکر کرد : چرا من اینجوری شدم نکنه .. که یهو هان سو سکوت و شکست و از ساشا چیزی پرسید : ببینم اسمت ساشا بود ساشا به لبخند کوچیکی زد و سرش و تکون داد هان سو : دوست ا/ت ای ؟ ساشا : آره البته یه دوست دیگه هم داریم اسمش جانیه پسره ما سه تا خیلی با هم صمیمی این که یهو کوکی و هان سو با هم گفتن : پسر بعد هر دوشون بهم نگاه کردن ساشا و هی وو تعجب کنان پرسیدن چیزی شده که اونا سرشون و به نشونه نه تکون دادن هان سو : خب .. هر سه تون دکترین درسته ؟ ساشا : آره البته من پرستارم جانی و ا/ت دکترن هان سو خواست دوباره سوال بپرسه که هی وو پرید وسط و گفت : اه خیلی حرف میزنی نکنه می خوای کل داستان زندگیش و ازش بپرسی هان سو خواست جواب هی وو رو بده که کوکی پرید وسط و گفت : بس کنین دیگه باز هان سو خواست حرف بزنه که در اتاق ا/ت باز شد همه چشمشون به ا/ت بود ا/ت : حالش خوبه همه یه نفس راحت کشیدن ا/ت به ساعت نگاه کرد ( ۹:۱۵ ) بعد رفت توی wc دستاش و شست و اومد بیرون و گفت : چیزی نمی خورین ؟ ساشا : من که اشتها ندارم بقیه هم همین و گفتن هی وو بلند شد و گفت : ببخشید ما دیگه باید بریم ا/ت : خیلی ببخشید که اینجوری شد هان سو و جونگ کوک هم بلند شدن
جونگ کوک می خواست بره از در بیرون که ا/ت گفت : جونگ کوک میشه اینجا بمونی کوکی : چرا ا/ت : باید با هم حرف بزنیم کوکی به دوستاش نگاه کرد و گفت : شما برین من فردا بهتون زنگ میزنم بعد سرشون و به نشونه آره تکون دادن و رفتن هی وو : خدافظ هان سو : خدافظ ،خدافظ ساشا که هی وو دستش و گرفت : بیا بریم دیوونه 😂 بعد ا/ت درو بست و گفت : بشین روی مبل کوکی نشست ا/ت هم روبه روش : خب.. ساشا : اگه می خواین صحبت کنین من برم ا/ت با لبخند گفت : نه فقط هر حرفی هم من هم جیمین هم کوکی زد و نادیده بگیر جونگ کوک : از اسم کوکی خوشم اومد حالا چیزی شده ا/ت لبخند زد : خب من فهمیدم که بین تو جیمین چیزی شده و میدونم که قبلاً با هم دوست بودین برام خلاصه تعریف کن چی شده بعد وقتی حرف تو تموم شد جیمینم تعریف میکنه کوکی بلند شد و گفت : باور کن نمی خوام دربارش حرف بزنم ا/ت : لطفا جیمین این کار و کرد ولی خواست بقیش و بعدا بگه پس تو هم بگو هر دوتامون باید بفهمیم که تقصیری ندارین کوکی نشست و تعریف کرد : خب فکر کنم بدونی سالی کیه
سالی اومده بود دانشگاه مون من ... عاشقش شده بودم بهش گفتم که دوسش دارم فقد بدترین کاری که کردم این بود که اون و با جیمین آشنا کردم
به سالی گفتم که عاشقشم اونم چند روز بعد بهم گفت که منم دوستت دارم دو سه بار با هم قرار گذاشتیم سالی خیلی من و دوست داشت ولی ازین می ترسید که پدرش بفهمه که من و اون باهم دوست پسر و دوست دختریم ولی به احتمال زیاد پدرش می دونست چون سالی بهش گفته بود که من و خیلی دوست داره ولی یه روز که با هم توی پارک قرار گذاشته بودیم دیدم که جیمین داره با سالی حرف میزنه که نفهمیدم چی شد که سالی رو یه نفر از پشت بیهوش کرد و جیمین اون و دزدید دنبال ماشین رفتم ولی نتونستم بهش برسم
دنبالشون رفتم اما گمشون کردم
یه روز گذشت نه سالی و نه جیمین نیومدن دانشگاه به جنی که دوست سالی بود بهش گفتم که من و ببره پیش پدرش
من و برد بهش گفتم که من و توی عضو مافیا شون اضافه کنه قبول کرد بهم یه کارت داد که مافیا بودنم و ثابت می کرد و یه اسلحه و ماشین و بهم گفت که ازین به بعد با کت و شلوار بیام
شب شد و گوشیم زنگ خورد سالی بود بهم آدرس داد سریع سوار ماشین شدم و رفتم یه جای تاریک مانند بود رفتم اونجایی که گفت پشت شهر بازی بود سالی اونجا ایستاده بود رفتم طرفش و بغلش کردم و بهش گفتم حالش خوبه اما جوابم و نداد چشمم خورد به ماشینی که اون طرف تر بود دیدم جیمین اونجاست خواستم برم بزنمش که سالی مانعم شد دستش و گرفتم که ببرمش اما دستم پس زد بهم گفت که پیش باباش کار میکنم ؟ می دونستم که منظورش چیه گفتم آره سرش و آورد بالا اشک توی چشماش جمع شده بود بهم گفت که چرا با من اینکار و کردی من بهت اعتماد کرده بودم براش توضیح دادم اما بدتر شد بهش گفتم که جیمین پرت کرده بهم گفت که نه گفتم که بیا بریم اما گفت که من برم پیش دشمن بابام بهتر از اینه که پیش بابای بی رحمم یا پیش تو باشم اشک توی چشمام جمع شده بود یه چیزی که خیلی دلم و شکست این بود که بهم گفت من پیش جیمین باشم بهتر از اینه که پیش تو باشم اون مراقبمه نمیزاره برام اتفاقی بیفته بعد با گریه ای که می کرد بدو بدو رفت سمت ماشین و سوار شد و ماشین رفت من سرم پایین بود و گریه میکردم به پدرش خبر ندادم چون نمی خواستم دل سالی بیشتر از این که هست بشکنه سه روز گذشت که یه نامه اومد که نوشته بود که سالی رو پس فردا می کشنش من نمی دونستم عذاب وجدان گرفته بودم که چیکار کنم پدر سالی می خواست خودش و بکشه ولی پدر دوست سالی نذاشت می خواستیم به عمارت شون حمله کنیم ولی کسی اونجا نبود احساس کرده بودم که کسی داره به جیمین شون گزارش میده شب شد رفتم بیرون عمارت که دیدم یه نفر داره با تلفن یواشکی صحبت می کنه که یهو اسم پارک جیمین و آورد فهمیدم که جاسوس جیمینه رفتم طرفش گوشیش و ازش گرفتم و تفنگ و گذاشتم روی سرش و گفتم تو کی هستی با کی داشتی حرف میزدی اول انکار کرد ولی بعدش وقتی چند بار زدمش بلاخره بهم گفت منم بهش گفتم که به پدر سالی نمی گم که تو یه جاسوسی
برام تعریف کرد که جیمین بهش گفته که می خواد سالی و فراری بده یه جایی که صبح روی پلی که زیر یه رود خونه وجود داره که اونجا براشون ماشین وایساده و با خودش از کشور فرار کنن منم به پدر سالی گفتم و صبحش که من رفتم عمارت کسی نبود بهم زنگ زدن و بهم آدرس یه عمارت دیگه ای رو بهم دادن و
که یهو از پشت تلفن صدای شلیک اون بعد قطع شد منم سریع رفتم وقتی رسیدم پدر سالی گریه کنان با دوستش سوار ماشین با مافیا های دیگه شدن و رفتن من تعجب کرده بودم رفتم بالا دیدم سالی کنار جیمین افتاده و جیمین اون بغل کرده و داره گریه میکنه 😭 صدای پلیسا اومد نمی دونم چیشد که به جیمین گفتم فرار کنه ولی نمی رفت آخر رفت و من رفتم کنار سالی و هنوز چشماش باز بود داشتم گریه میکردم که یهو یه عکس بهم داد که نگهش دارم و بعدش چشماش بسته شد پلیسا من و دستگیر کردن و هفت سال جرمم بود و رفتم زندان و با هان سو هی وو آشنا شدم (تموم)
ساشا تعجب کرده بود و گفت : یعنی تو تقصیری نداشتی جونگ کوک چیزی نگفت بعد به ا/ت نگاه کرد ا/ت گفت : نه جیمین نمی تونه سالی رو کشته باشه باید بهوش بیاد و از زبون اونم بشنویم که یهو جونگ کوک پرید وسط و گفت : کار جیمین نبوده ا/ت : یعنی چی
جونگ کوک : ...
خب گل ها این پارت هم تموم شد امید وارم خوشتون اومده باشه 🤗🥰❤️ بابای
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
چه جالب و جذاب شد 😮😮
وای آبجییی عالی بود😍😍😍چرا؟عیب نداره منکه منتظرش میمونم❤
خواهش میکنم عزیزم ❤️😍 باشه مینویسم
عالیه پارت بعدو بزار ولی خیلی دیر میزاری ولی درکت میکنم چون تستچی هم خیلی دیر منتشر میکنی بازم میگم عالییییییی
خیلی ممنونم عزیزان 💞
ممکنه که دیگه ننویسم چون خیلی خیلی دیر میاد الان من این داستان و دوهفته پیش نوشتم اما نیومد
پارت بعدی لطفا 🙏