این داستان جدیدمه تا آخر تابستون هست و شهریور تموم میشه لطفا بخونیدش و حمایتم کنید ممنون😁
صدای قدم های منظم و پشت سر هم او ترس را به به هرکس و هرچیزی که در زندان بود تزریق میکرد حتی نگهبانان زندان از او میترسیدند در وسط زندان راهروی طولانی بود که تا آخر آن ۱ ساعت پیاده راه بود در هردو طرف راهرو اتاقکی با دو زندانی قرار داشت زندانی هایی که یا به کشورشان خیانت کرده بودند و باعث و بانی خسارات زیادی شده بودند یا هر گناه بد دیگری را کرده بودند.... اینجا زندان سلطنتی بود علارغم مرتب و منظمی غیر قابل باورش و غذاهای تمیز و بهداشتی اش بازجوی افتضاحی داشت بازجو افسر نژامی مخصوص خاندان سلطنتی و اشراف بود او حتی به امپراطور هم رحم نمیکرد و قانونی که در امپراطوری بزرگ نئوورونا پایه گذاری شده بود همیشه طرف این بازجوی نظامی بود بالاخره صدای قدم هایش برای چند لحظه متوقف شد دختری ۲۰ ساله با موهای قرمز و چشمانی که مثل یاقوت قرمز و درخشان بودند درحالی که لباس خدمتکار هارا پوشیده بود و کفش های زیبا و سیاهی هم به پا داشت جلو آمد در اتاق بازجویی را باز کرد هیچ کس نمی توانست باور کند دختری که اینقدر زیبا و باوقار است خدمتکار نامیده میشود و میتواند به این ارباب هیولایش خدمت کند و اکنون دوباره صدای قدم های ارباب به گوش رسید
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
خوب بود
به داستان من هم سر بزن 🖤
مرسی حتمن
واو عالی بود آجی خیلی قشنگ بود
فکر کنم ژانر داستانت رمز آلود و شاید درام باشه
ولی بی صبرانه منتظر ادامه ی داستان هستم
همینجوری ادامه بده 🙃
مرسی آجی جووون چشم
بک بده وگرنه آنفالوت