
سلام دوستان این اولین داستان منه امید وارم خوشتون بیاد
خیلی کسل از خواب بیدار شدم. دستو صورتمو شستم دوباره اومدم بخوابم که آرو و ایزامی با وحشت درو باز کردن و گفتن:دیرمون شد! معلوم بود تازه از خواب بیدار شدن چون گیج گیج بودن😌 من هم با کمال خونسردی از تختم پایین اومدم و از اتاقم انداختمشون و دوباره اومدم روی تختم بعدش یهو یه چیزی یادم اومد اینکه باید امروز میرفتیم دبیرستان 😮 دوباره از روی تختم بلند شدم لباسام رو پوشیدم،یک هودی سیاه و سفید که رو نوشته بودI do not care😜 بعدش هم یک ساپورت سفید پوشیدم و یک دامن مشکی کوتاه هم پوشیدم موهام رو دم اسبی بستم و جلوی موهام رو یک وری زدمو ماسک رو هم پوشیدم و کیفم رو برداشتم و رفتم پیش بچه ها دیدم همشون ناراحتن آرو بهم گفت: کاسومی بیدار نمیشه.گفتم :چرا؟ همون موقع صدای ایزامی اومد که داشت میگفت:پاشو... پا نمیشی؟... کا سومی جان... پا نشدی نه ؟ باشه خودت خواستی!
یهو دیدم ایزامی اومد بیرون و آکمی که داشت کنار دیوار چرت میزد هل داد اونور که آکمی برق از سرش پرید. بعدش رفت توی آشپز خونه پارچ آب رو برداشت و رفت سمت شیر آب.تسوکیکو گفت :نکنه میخوای... همون لحظه ایزامی حرفشو قطع کرد و گفت:آره میخوام! پارچ آب رو پر آب یخ کرد و به سمت اتاق حرکت کرد همون لحظه تسوکیکو و آکمی دستای ایزامی رو محکم گرفتن و گفتن:توروخدا اینکارو نکن ما بزور اونجا رو شستیم نهههه😱😭 ایزامی هردو رو هل داد رفت بالای سر کا سومی و گفت:خودت خواستی! کا سومی با لحن تنبلی گفت؛:چیرو خودم خواست؟ ایزامی پارچ آب رو خالی کرد و گفت :اینو😎 یهو کا سومی به خودش اومدو سیخ سر تختش نشست و یک سیلی محکم روی گونه ی ایزامی زدو گفت:چرا بیدارم نکردین الان دیرم میشه! و ایزامی رو از اتاقش هل داد بیرون و درو کوبید ایزامی همونطور که دستش روی صورتش بود گفت:الان او...اون من.. م.. منو زد؟؟؟
بعدش تسوکیکو گفت:آره زدت😛 کا سومی موهاش رو خشک کردو لباس پوشیدو اومد بیرون دختری جذاب و خوشکل ازش خوشم میومد باحال خابالو با مسئولیت و شیک خلاصه جنتلمنی بود واسه خودش😎 اومد بیرونو گفت:برین توی پارکینگ سوار ماشین بشین من الان میام😕 بعدش ایزامی که شاکی بود بالحنی شاکی(😁😁) اومد گفت:انگار نه انگار کسی رو سیلی زدی😡 کا سومی اومدو دست ایزامی رو گرفت و گفت:ببخشید😇😐 ایزامی هم خیلی دلرحم بود گفت:اشکالی نداره😇😇😇😇 هم رفتیم شوار شدیم.
به راه افتادیم کا سومی رانندگی میکرد خیلی تند میرفت برای همین آمایا گفت:آرومتر من از سرعت خوشم نمیاد😇 کا سومی با بی توجهی ادامه داد بعدش آمایا گفت از سرعت خوشم نمیاااااااااااد😞 کا سومی سرعتش رو بابی حوصلگی کمتر کرد (آکِمی خواهرمه و شش ماه ازم کوچکتره ولی چون توی پاییز بدنیا اومدم و اون توی تابستون باهم هم کلاسی هستیم😒) (ما داریم میریم دبیرستان البته نه اون دبیرستانی که شما فکر میکنید ما اون دبیرستانو رفتیم😎این دبیرستان قبل دانشگاهه برای آمادگی رفتیم برای محکم کاری)
رسیدیم اما روبه رومون یه ماشین دیگه هم وایساد😕 اما توی اون ماشین بر عکس ما هفتا پسر جذاب و خوشتیپ بود دقیقا مثل ما😎 و راننده اون ماشین یه پسر بی حوصله مثل کا سومی بود. ما با بی توجهی پیاده، شدیم و اونا هم با ما پیاده شدن.
من داشتم راه میرفتم سمت در دبیرستان یهو پام گیر کرد به یک جایی و با صورت داشتم میخوردم زمین که یهو با خودم گفتم چرا دردم نیومد😕😕😕 یهو دیدم یک دستی دور کمرمه گفتم ممنون کاسومی اون بلندم کرد یهو رومو برگردوندم دیدم اِ اینکه کا سومی نیست صبر کن ببینم این یه پسره😨😨😨😨😨😨 بهم گفت خواهش میکنم. منم رفتم پیش کا سومی گفتم منو از این مخمصه نجات بده بیا بریم همه باهم رفتیم تو
رفتیم سر صف(این صف برای معرفی دبیرا و معرفی سبک درس خوندن بود) ما صف دخترا از سمت چپ صف سوم جزو هفت نفر اول بودیم اونا هم صف پسرا از سمت چپ ردیف چهارم بودن😫 بلأخره مدیرمون کلی برامون حرف زد و گفتش که برای اینکه بهتر بتونیم درسارو یاد بگیریم میریم اردو های سه روزه و 2 روز توی مدرسه هستیم و مدرسمون فرم نداره😁
خب دوستان اینم از اولین تجربه من از داستان نویسی امیدوارم خوشتون بیاد لطفا نظراتتون رو کامنت کنید و بگید که ادامه بدم یا نه😇😚
(¯`✻´¯) `.¸.´ Kim NamJoon💕 (¯`✻´¯) `.¸.´ Kim SeokJin💗 (¯`✻´¯) `.¸.´ Min YoonGi💖 (¯`✻´¯) `.¸.´ Jung HoSeok💓 (¯`✻´¯) `.¸.´ Park JiMin💝 (¯`✻´¯) `.¸.´ Kim TaeHyung💟 (¯`✻´¯) `.¸.´ Jeon JungKook💞 ☆ ҉ BTS ҉ ☆
✾⚅✼⚄✼⚃✼⚂✼⚁✼⚀✾ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ 💗 ┊ ┊ ┊ ┊ ❤️ Y ┊ ┊ ┊ 💛 L ┊ ┊ 💚 I ┊ 💙 S 💜 T B ✼⚀✾⚁✾⚂✾⚃✾⚄✾⚅✼
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منم پانیذم 13سالمه و جیمین لاورم🙂❤️
الان با هم میشیم و یمین😎😂😂😂😂😂😂😅
اره حتما🤗❤️
مرسی اونی ریحانه هستم یک عدد تهیونگ لاور درونگرا هستم و هیچ دوستی ندارم تو اولیشی13 سالمه تو چی
خیلی قشنگ بود پارت بعد رو بنویس
مرسی جیمینی تو صف بررسیه آجی میشی؟
عالی بود