جدال خورشید و ماه!پارت ۷

مرینت:باورم نمیشه من ع❤ق آدرین شدم بابام کلم رو میکنه😰تازه ما یواشکی همو میدیدیم دیگه خ🔴م پای خودمه😰😰😰 سابین:گفتی ع❤ق کی شدی؟ مرینت:مامان!!!!! سابین:زود تعریف کن😑 مرینت:(تعریف میکنه)

سابین:بابات درک میکنه فقط خودت بهش بگو😊 مرینت:حق با شماست😊 (مرینت میره دم در اتاق باباش)《تق تق》تام:بیا تو. از زبان هلیا:(خودم)مرینت میره داخل به باباش میگه که باید یک چیزه خیلی مهمی بهش بگه باباشم میگه شروع کن به حرف زدن مرینتم همچیز رو تعریف میکنه و میگه که ع❤ق آدرین شده.تام:این امکان بذیر نیست حتی اگه منم اجازه بدم که نمیدم گابریل نمیزاره😫😫 مرینت:میفهمم پدر😔(سرش رو میندازه پایین و یک قطره اشک از گونش سر می خوره)تام:میدونی تحمل گریت رو ندارم پس گریه نکن یکاریش میکنیم😉مرینت:باشه پدر😊(مرینت میره اتاقش)

از زبان مرینت:رفتم اتاقم و خوابیدم😴(عکس اتاق مری) از زبان آدرین:رفتم خونه همه هجوم آوردن سمتم انگار جنگ شده بود😐املی:کجا بودی پسرم؟😰😲 آدرین:آروم باش مامان(بعد هم همون حرفای مرینت رو میزنه) آریانا:وای خوبه که الان حالت خوبه😧املی:پسرم بهت آسیب که نزد😤آدرین:نه مامان آرو باش من میرم استراحت کنم😉املی:باشه پسرم😊

(آدرین میره اتاقش){اتاق آدرین👆} من حس عجیبی به مرینت داشتم انگار برام بیشتر از ی دوست بود، من....من......آه نمیدونم😩(خدایا منو موز کن😐)وایسا!!!!!!من ع❤ق شدم؟آره من ❤ مرینت شدم! گابریل:گفتی تو چیکار کردی؟ آدرین:......