حالم خیلی بد بود.آدرین اومد اتاقم و بعد ی مدت آرومم کرد.لباسم و عوض کردم و رفتم پایین.کنترل بغذم خیلی سخت بود.رفتم آشپزخانه خاله هم اونجا بود.میوه هارو ازش گرفتم و بردم به مهمونا تعارف کردم.داشتن برای مراسم آماده میشدن.دستی رو شونم قرار گرفت.آدرین بود.《مراسم》کنار درختای چناز نشسته بودم و گریه میکردم._عمه پاشو بریم
آدرین عمه و پدر اونجا بودن.آدرین گفت پیشم میمونه و بقیه رفتن.دوباره به گریه افتادم با هق هق بلند میگفتم آخه چرا اینجوری شد😢که یهو آدرین دستمو کشید و بردم بیرون . سوار ماشینم کرد توان نداشتم باهاش مخالفت کنم واسه همین نشستم که یهو خوابم برد.روی تخت با روکش مشکی بیدار شدم و فهمیدم ویلای شخصیه آدرینه.رفتم پایین.
آدرین:مرینت بیدار شدی؟_آره+اون پسره هوگو گفت باید طرح هارو تحویل بدیم._پس مامان چی_قول میدم زود بر میگردیم.رفتیم خونه لباسا رو جمع کردیم و سوار هواپیما شدیم《پرش زمانی به رسیدن》قرار بود ۳ روز دیگه برگردیم.طرح ها آماده بود و نگرانی نداشتم.ساعت ۹ شب بود دیگه خوابیدیم
آدرین:صبح ساعت ۱۰ بیدار شدم.با مرینت صبحانه خوردیم و رفتیم شرکت.مرینت:لباس هارو تن مانکن کردیم به شدت تشنم بود رفتم تو کاروان یکم آب بخورم که یچیزی اومد جلوی دهنم.وقتی بیدار شدم تو ی جایی حالت زیر زمین بودم دیت و پاهام بسته بود و بدنم درد میکرد.لایلا:چه عجب بیدار شدی.مری:خانم راسی اینجا چه خبره؟لایلا:یعنی فامیلم اصلا برات آشنا نیست؟
چند بار با خودم تکرارش کردم+تو همون د.ش.م.ن خانوادگی ماعی.×و اونی که اون بلا رو سر مادرت آورد.+چی چی داری میگی.عاسبی (سانسور کردم)شده بودم و خودمو به صندلی میکوبیدم.که صدای ماشین پلیس اومد و آدرین و تعدادی مامور اومدن داخل. ......................................... مارکو:این داستا واقعیه؟مرینت:معلومه داستان منو باباته
میدونم پایان خیلی بدی داشت ولی دیگه چیزی به ذهنم نرسید😂😂ناظر پارت آخره لطفا منتشر.آخه تو تستای بقیه از هزارتا الفاظ نامناسب استفاده میشه و منتشر میشه بعد تستای من به خواصر ۱ کلمه رد میشه😐این انصافه؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کجاست پارت بعد؟
به خدا فسیل شدم انقد تو پروفایلت گشتم
داستان تمام شده😐😐😐
اصلا اسلاید آخر رو خوندی؟؟؟😐
این و آددین بچه دار شدم مارکو گفت مامان این داشتان واقعیه مرینتم گفت معلومه داستان منو باباته و تمام😐
چراااااا کم بود
داستان های من کلا کمه
عالییی
مرسی