7 اسلاید صحیح/غلط توسط: hedieh انتشار: 2 سال پیش 1,017 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
آدرین: با لوکا قرار گذاشته بودم بدون اینکه خودش بدونه. سریع رفتم توی اتاقم و گوشیم رو برداشتم و با شماره ی روی کارت تماس گرفتم. همونطور که منتظر بودم جواب بده با خودم فکر کردم چقد احمقانست که به جای اینکه به مامان نه بگم این همه خودم و بقیه رو اذیت میکنم. حالا میتونستم مرینت رو درک کنم که بخاطر مهربونیش از دستم چی میکشید. یه جورایی جاهامون عوض شده بود، حالا من مهربون شده بودم و همه جوره دنبال مرینتم و این مرینته که هرجور خواست زندگی میکنه. الان هردو همدیگه رو درک میکنیم؟ صدایی از فکر بیرونم اورد: آدرین این تویی؟ آدرین: آه سلام لوکا. چطوری، چه خبر؟ مداد روی میزم رو برداشتم و همونطور که باهاش بازی میکرذم به حرفای لوکا گوش میدادم: دیوونه چرا صحبت نمیکنی، باید از صدای نفس کشیدنت متوجه شم کی هستی؟ خندیدم و لوکا ادامه داد: خبرا طرف توئه میدونی دیگه من که همیشه یه روالم. آدرین: آخی نگو که الانم توی بیمارستانی؟ لوکا: اگه بگم هستم ناراحت میشی؟ آدرین: چه جورم. هردو خندیدم و لوکا ادامه داد: خب کلک از دوست دخترت چه خبر؛ هنوزم منتظرم برام تعریف کنی ماجرا رو هااا. آدرین: تعریف میکنم، میتونی بیای کافه؟ لوکا: الان؟ آدرین: اوهوم. لوکا: شرمنده تا یکی دو ساعت دیگه گیرم ولی بعدش میتونم بیام. آدرین: پس برای ناهار میریم همون رستورانی که خودت میدونی. با حالت خنده و جدی گفت: عمرا. نتونستم خندم رو کنترل کنم و زدم زیر خنده: نگران نباش قرار نیست تورو یادش بیاد. یادش هم بیاد نهایتش ایندفعه بزن جای دیگه. خندیدیم و لوکا گفت: شرمنده دارن صدام میکنن باید برم، میبینمت. آدریم: میبینمت. گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم. به سمت کشوی میزم رفتم و انگشتر مرینت رو از داخلش بیرون اوردم (اونی که براش خریده بود) انگشتری رو که مرینت روز تولدم موقعی که گفت دوسم داره بهم داده بود بیرون اوردم و کنار هم گرفتمشون. لبخندی گوشه لبم نقش بست، خوبه امشب به معنای واقعی ثابت میکنم جاهامون عوض شده و تمام تلاشم رو برای به دست اوردن جواب مثبت مرینت میکنم.
انگشتر ها رو گذاشتم روی میز و رفتم پایین. به ساعتم نگاه کردم: 9:01 تبدیل شد به 9:02. دقیقا سه سال پیش این موقع مرینت م.س"ت بود و به من گفت دوسم داره. مرور خاطرات هم آزار دهنده بود هم شیرین و خواستنی. مرینت که متوجه شده بود زل زدم بهش و دارم فکر میکنم با تعجب نگاهم کرد. بهش لبخند معروفم [ :) ] رو تحویل دادم و به ساعت نگاه کردم. رد نگاهم رو گرفت و وقتی به ساعت رسید اول خوب نگاهش کرد و بعد متوجه شد و سریع چرخید سمتم. یه جورایی شرمنده به نظر میرسید و میتونستم بفهمم چیزی برای گفتن نداره. امیلی: شما دوتا چرا زل زدین به هم؟ نمیخواین یه کاری کنید؟ نگاهش کردیم و ادامه داد: زود باشید بیاید توی تزئین کردن سالن به من کمک کنید. هردو همزمان پوف کشیدم و به هم نگاه کردیم که صدای در توجهمون رو به سمت خودش کشید، آلیا و نینو اومدن تو. امیلی: گروه کمک هم رسید. آسلی: گروه کمک فقط آلیا و نینو ان؟ به خدا ما هلاک میشیم یکی دوتا کار نیستا. آدرین هم که تا یکی دو ساعت دیگه باید بره. نینو: نگران نباش منم بیکار نیستم به بچه ها قول دادم بعد از ظهر لایو داشته باشیم. آسلی: دیگه چی؟ آلیا: منم میخوام برم خرید. آسلی: وای خدا نمیتونم قبول کنم. مرینت: نگران نباش منم باید برم خونه کلی کار دارم. مامان خندید: گفتم گابریل چند نفر رو بفرسته برای کمک، دارن میان. آسلی: هووففف خداروشکر. در زده شد و مامان در رو باز کرد و سه چهار تا مرد اومدن تو. امیلی: آدرین، نینو و آقایون بیاین کمک. در حالی که خود خوری میکردم چیزی نگفتم و همراهش رفتیم توی اتاق کوچیکی که زیر پله ها بود. اونجا کلی کیسه های خرید بود. فقط عمیق نفس کشیدم تا آروم باشم و هرکس دو سه تا کیسه برداشت و همه ی اونا رو بردیم توی سالنی که قرار بود تزئین شه. دخترا هم کیسه های روی اپن رو اوردن و ما رو برای انجام کارهای آشپزخونه تنها گذاشتن. مامان ولی از پله ها رفت بالا و از همونجا دستور میداد. آدرین روبان ها رو وصل کن، نینو برف شادی ها رو بچین، آقا تو نوشته های دیوار و انجام بده، اون یکی آقا میز ها رو آماده کن. همونطور با روبان هایی که بخاطر حجمشون زیرشون نا پدید شده بودم به سمت جایی که باید وصلشون میکردم میرفتم زیر لب گفتم: آدرین روبان ها رو وصل کن،نینو برف شادی ها رو بچین و ادا در اوردم. بخاطر اینکه روبان ها جلوی دیدم رو گرفته بودن نینو رو ندیده بودم که کنارم بود، نینو خندید و زد پشت کمرم: مرد گنده بجای در اوردن ادای مامانت کاری که میگه رو انجام بده. آدرین: فعلا که من از نظر اون یه پسر بچم نه یه مرد. نینو در حالی که با خنده سر تاسف تکون میداد برف شادی به دست رفت به سمت میز ها.
داشتم روبان ها رو وصل میکردم که مرینت اومد توی سالن. مامان از بالا داد زد: مرینت تو باید توی آشپزخونه باشی، اینجا چیکار میکنی؟ مرینت: نمیدونم دخترا به نظرشون ایده ی کیک من احمقانه بود و فکر میکردن من یه نوبم که از آشپزی هیچی بلد نیستم و بیرونم کردن. این لحنش مثل دختر بچه هایی بود که پیش باباشون شکایت میکنن تا بره و به بچه های دیگه بگه که اذیتش نکنن. خندیدم: ولی من اینطور فکر نمیکنم، اون کیک رو حتما درست کن، ازش میخورم. بهم لبخندی زد و رفت به سمت دیگه. با لبخندش احساس میکردم زمین از بین میره و من یه سقوط بی پایان رو تجربه میکنم. روبان ها رو که وصل کردم حتی نگاه نکردم خوب شده یا نه، چرخیدم که برم به بقیه کار ها برسم که صدای زنجیری اومد. به بالا نگاه کردم که با دیدن لامپی که داشت از بالا دقیقا میوفتاد روی مرینت به سمتش دویدم و تا جایی که میتونستم سریع هلش دادم کنار و هردو افتادیم روی زمین و صدای شکستن لامپ توی کل فضا پخش شد. صدای جیغ مامان و پاهایی که به سمتمون میدویدن رو میشنیدم. آروم زمزه کردم: مرینت. سرم درد میکرد و به زور بلند شدم و مرینت هنوزم روی زمین بود. همه دورمون جمع شدن و با صدای آخ مانندی که از مرینت شنیده شد نفس حبس شده ام رو راحت بیرون فرستادم. بهش کمک کردم بشینه و سریع بغلش کردم. ضربان قلبش که بیش از حد تند میکوبید رو میشنیدم. به خودم فشردمش و صدای ضربان قلب هامون قاطی شده بود. یکم بعد که آروم تر شد و قلبش تند نمیکوبید پرسیدم: تو خوبی؟ محکم تر بغلم کرد: ممنونم. اشک هاش که شونه ام رو خیس میکردن بدجور اذیتم میکرد. نمیخواستم گریه کنه، در هر شرایطی. نوازشش کردم: هیششش. چیزی نشده من اینجام، گریه نکن. از بغلم بیرون اومد و اشک هاش رو پاک کرد. سرش پایین بود و یهو دوباره زد زیر گریه: تو بخاطر من زخمی شدی. متاسفم. حتی برام مهم نبود داشت در مورد زخمی شدنم صحبت میکرد، انقدر میخواستم چیزیش نشده باشه که حتی دردی رو احساس نمیکردم و نمیدونستم منظورش چیه و کجام زخمی شده.
دستم رو اورد بالا و با گریه گفت: زود باش داره ازت خون میره باید بشوریمش. دستم رو از دستش کشیدم و چونه اش رو گرفتم و بالا اوردم و مجبورش کردم باهام چشم تو چشم بشه: تا آروم نشدی و گریه رو تموم نکردی هیچ جا نمیریم باشه؟ دیدن شرمندگی، اشک و ناراحتی همزمان توی چشمای دریاییش بدترین چیزی بود که میتونست وجود داشته باشه. امیلی: آدرین داره ازت خ.ون میره باید زود بریم بیمارستان. بدون توجه به مامان سرم رو برای مرینت کج کردم: باشه؟ نبینم چشمای خوشگل و آبی موش کوچولو گریه کنه. در حین گریه خندید: من موش نیستم. لبخند زدم: حالا شد. بلند شدم و دستم رو سمتش گرفتم. به دستام نگاه کرد و حرکتی انجام نداد، دوباره هم شرمنده بود؟ تازه متوجه شدم دست زخمیم رو سمتش گرفتم. سریع دستم رو قایم کردم و دست راستم رو گرفتم سمتش. آروم دستم رو گرفت و بلند شد. با هم به سمت دستشویی میرفتیم و مرینت هنوزم با شرمندگی پشت سرم میومد. دماغش رو بالا کشید: لباست پاره شده و شونت هم بخاطر من زخمی شده. متاسفم. نمیتونستم تحمل کنم، یه جورایی اعصابم بدجور خورد شده بود و نمیخواستم دیگه یه ذره هم ناراحت یا شرمنده باشه و انقد هم گریه نکنه. سریع برگشتم سمتش که ترسید و سرجاش ایستاد. آدرین: ببین، هیچی تقصیر تو نیست، خب؟ مرینت: ولی... حرفش رو بریدم: تو الان توی خونه ی مایی، داشتی برای جشن تولد من کمک میکردی، اون لامپ لعنتی هم از دست اون مردک ... سکوت کردم تا حرف بدی نزنم و ادامه داد: ول شد، و تو یه قدم با خورد شدن اون لامپ توی سرت و هر اتفاقی فاصله داشتی. در واقع من از چیزی نجاتت دادم که تقصیر خودم بود پس بجای اینکه تو معذرت بخوای من باید متاسف باشم. من رو میبخشی؟ (ذهن مرینت: شاید، فقط شاید یه جورایی درست میگفت ولی هرچی هم میشد نباید خودش رو کوچیک میکرد و میگفت مقصره، اون هیچ تقصیری نداشت.) مرینت سریع بغلم کرد: تو خیلی خوبی. دیگه اشکاش تموم شده بود و اصلا شرمنده یا ناراحت نبود و این خیلی با ارزش بود. منم بغلش کردم و نفس عمیقی کشیدم، خیلی وقت بود این عطر و نشنیده بودم. توی لحظه ای بودم که هیچ جوره نمیخواستم ازش بیرون بیام. شنیدن عطرش و بغل کردنش بهترین حس دنیا بود.
در دستشویی رو باز کردم و منتظر شدم تا بره تو. پشت سرش رفتم و در رو بستم. شیر آب رو باز کردم و نگاهش کردم، اونم نگاهم کرد. آدرین: صورتت رو بشور. مرینت: اول تو دستت رو بشور خیلی ازت خون رفته. دستم راستم رو گرفتم زیر آب و روش آب پاشیدم و خندیدم: رو حرف من حرف نباشه، زود باش. در حالی که با آستینش صورتش رو پاک میکرد گفت: میدونی که تا دستت رو نشوری انجامش نمیدم. همینجور نگاهش کردم، میدونست که از خودش لجباز ترم پس سریع صورتش رو شست و در حالی که داشت خشک میکرد گفت: حالا زود باش دستات رو بشور. دستم رو گرفتم زیر آب و تیکه شیشه ای که توی انگشت حلقه م رفته بود معلوم شد. به مرینت نگاه کردم، داشت من رو نگاه میکرد. آدرین: برگرد. مرینت: ها؟! آدرین: برگرد میخوام شیشه رو بیرون بیارم. سریع دستش رو گذاشت روی صورتش و برگشت. شیشه رو از دستم بیرون کشیدم و خو.ن با شدت بیشتری بیرون ریخت. صدای در زدن اومد: خوبین؟ چیزیتون که نشده؟ ببام تو؟ هیچکدوم چیزی نگفتیم و بعد از شستن دستم فشارش دادم تا خ.ونریزی قطع شه و با هم از دستشویی بیرون رفتیم. مامان که منتظرمون بود سریع گفت: خوبی؟ خوبین؟ نمیدونم چرا ولی هیچکدوم حرف نمیزدیم و همینطور به سمت پله ها میرفتیم. مامان هم پا به پامون میومد و مدام سوال میپرسید: چرا چیزی نمیگین؟ چی شد؟ چرا داری انگشتت رو فشار میدی؟ به در اتاقم که رسیدیم درو برای مرینت باز کردم و وقتی رفت تو رو به مامان گفتم: ما خوبیم، برو. رفتم داخل و درو بستم. مرینت وسط اتاق ایستاده بود و من رو تماشا میکرد. آدرین: لباست رو عوض کن بریم یه هوایی عوض کنیم. سری تکون داد و به سمت کمدم رفت. وقتی حواسش نبود انگشتر ها رو گذاشتم توی جیبم و از توی کشوی پایین کمدم باند برداشتم و روی صندلی نشستم و با دقت باند رو دور انگشتم چرخوندم و دستم رو بهم فشار دادم. مرینت از پشت پاراوان بیرون اومد و به سمتم اومد: انگشتت رو ببینم؟ وقتی دستم رو بالا اوردم گفت: آدرین ممکنه عمیق باشه چرا همینجوری باند بستی؟ آدرین: بیخیالش شو خودش ترمیم میشه، بیا تورو ببرم بیرون یکم حالت بهتر شه. مرینت: آدرین تو به فکر حال منی؟ باشه، من تا وقتی دستت رو نبینم جایی نمیام. آدرین: مطمئنی دیگه؟ سوال نگاهم کرد و ادامه دادم: تو مطمئنی اگه ببینیش حالت بد نمیشه؟ تازه یادش افتاد که نمبتونه دیدن همچین چیز هایی رو تحمل کنه اما مصمم گفت: مطمئنم من دیگه اونجوری نمیشم. دستم رو سمتش گرفتم و با دقت باند رو باز کرد که با دیدنش هینی کشید و سریع باند رو انداخت و سرش رو برگردوند. آدرین: دیدی؟ هنوزم همونجوری میشی. مرینت: اگه دوست نداشتم برام فرقی نمیکرد؛ اما نمیتونم تحمل و یا باور کنم همچین بلایی سرت اومده اونم بخاطر من.
یه باند دیگه دور دستم پیچیدم و سوییچ ماشینم رو برداشتم و بلند شدم: بیا بریم. از اتاق که بیرون رفتیم همه پشت در اتاق ایستاده بودن و مامان بخاطر فال گوش ایستادن کم مونده بود بیوفته. از کنارشون که رد میشدیم پوز خندی به قیافه ترسیده شون زدم. ما از پله ها پایین میرفتیم و بقیه خیره مون بودن. پایین که رفتیم همین که در ماشین رو باز کردم مرینت شونه ام رو گرفت و عقب کشید: داری اشتباه سوار میشی. سوییچ رو از دستم قاپید و نشست پشت فرمون. ماشین رو دور زدم و سوار شدم و از خونه بیرون رفتیم. مرینت: میخوای کجا بری؟ آدرین: تو میخوای کجا بری؟ مرینت: بیمارستان. آدرین: پس میریم بیمارستان. تعجب کرد که مخالفت نکردم اما چیزی هم نگفت. *** پیاده شدیم و رفتیم داخل بیمارستان. منتظر شدیم و وقتی نوبتمون شد رفتیم توی اتاق. دکتر انگار با دیدن دوتا آدم 2 متری بالای 20 سال خندش گرفته بود. من نشستم روی تخت و دکتر رو به مرینت گفت: مشکلش چیه؟ مرینت: به من میاد مامانش باشم؟ زدم زیر خنده و دکتر برگشت سمتم: خیلی خب پسرم مامانت انگار اعصاب نداره، مشکلت چیه؟ خنده رو تموم کردم: دستم. با دیدن دستم گفت: اوه چیکار کردی؟ نکنه میخواستی به مامانت کمک کنی اینجوری شد. اون برای شوخی و عوض کردن جو گفت اما وقتی قیافه هامون رو دید گرفت و از روی صندلی بلند شد و وسایل مورد نیازش رو اورد و نشست: دستت رو سمتم بگیر. دستم رو گرفتم نزدیک دستش. اول خون ها رو تمیز کرد و بعد گفت: میخوام بی حسی بزنم دستت رو نکش. بی حسی اصلا اثر نداشت و دکتر شروع کرد به بخیه زدن. چشمام رو روی هم فشار دادم که مرینت با دستش جلوی دیدم به دستم و دکتر رو گرفت و توی چشمام زل زد: به من نگاه کن. چشمام رو روی هم فشار دادم: دارم احساس میکنم، بهش بگو انقد اون نخ رو نکشه. مرینت انگار فهمید چه احساسی دارم و چشماش رو روی هم فشار داد: باشه فقط آروم باش الان تموم میشه. آدرین: داره خ.ون میاد... مرینت: نه نیست، مایعیه که باهاش دستت رو شست. صدای قیچی اومد و بعدش دکتر یه چیزی ریخت روی دستم: کارش تمومه. مرینت دستش رو برداشت و رو به دکتر گفت: چه دکتری هستی که اینجوری بخیه میزنی؟ دکتر: من کارم رو انجام دادم حالا شاکی هم شدی؟ مرینت: معلومه که شدم، اعصاب نداری دکتر نشو. اون کلا دستش چند قطره خ.ون ریخت و تو اینجا انقد محکم پنبه رو میکشیدی که اندازه ی 10 برابر هر چی که باید ازش خون رفت و یه بار دیگه هم موقع بخیه زدن انقد نخ رو کشیدی که خون اومد. بی حسیت رو هم که معلوم نیست از کجا اوردی که اثری نداره. کم کم داشت دود از کله ش بلند میشد و پشت سر هم دلیل میورد که اون دکتر خوبی نیست. سریع بلند شدم: مرینت بیخیال شو بیا بریم همونطور که میخواستی الان دستم بخیست. به زور مرینت رو از دعوا با دکتر بیرون کشیدم و سریع از بیمارستان بیرون زدیم و اینبار سریع تر پشت فرمون نشستم.
مرینت سوار شد: چرا نذاشتی دهنش و بیارم پایین؟ اصلا چرا باید افرادی مث این توی دنیا وجود داشته باشن (🤬) . روی مانیتور مقصد رو مشخص کردم و دکمه خلبان خودکار رو زدم و به صندلی تکیه دادم: اعصابت رو خط خطی نکن تموم شد و رفت. مرینت ولی حواسش پیش من نبود و یهو گفت: درد داشت؟ از این حرفش جا خوردم که گفت: درست میگفتی بی حسی اثر نکرده بود و بعد از بخیه دوم دستت دوباره خ.ون اومد اما نمیخواستم مضطرب شی. موهاش رو پریشون کردم: اصلا درد نداشت، خودم میدونستم این حرفا رو چرا میزنی. میخواستم یکم خودم و لوس کنم شاید بو.سم کنی. حالت ناراحتش از بین رفت و با حرص گفت: خیلی بیشعوری من و باش برای کی دل سوزوندم و روش رو کرد سمت شیشه. خندیدم: قهر نکن. با بغض گفت: نمیدونی چقد عذاب وجدان دارم. آدرین: میدونم، هرکاری میکنم که این احساس رو نداشته باشی؛ به مرور زمان از بین میره. مرینت: در مورد اینکه درد نداشت جدی بودی؟ آدرین: منظورت چیه؟ مرینت: واقعا درد نداشتی یا به خاطر اینکه من عذاب وجدان نداشته باشم اون حرف رو زدی؟ حالتم رو به شوخ تغییر دادم: جدی گفتم میخواستم من رو ب.بو.سی. چشماش رو چرخوند: من از دست تو چیکار کنم. آدرین: نمیدونم اگه من رو آرزو به دل نذاری دیگه از این شوخیا نمیکنم. از نیمرخ دیدم گوشه لبش بالا رفت و فهمیدم لبخند زده. منم لبخند زدم و توی ذهنم تکرار کردم: با ارزش تر از لبخند این لب ها وجود داره؟ فکر نمیکنم. ماشین ایستاد و پیاده شدیم. مرینت از دیدن دریا خوشحال بود و به سمتم برگشت. میدونستم چی میخواد بگه پس همونطور که خیره دریا بودم تکرار کردم: بعد از صدای قلب آدرین صدای امواج دریا آرومم میکنه. با حیرت نگاهم میکرد و با لبخند نگاهش کردم که به سمت جلو دوید و وقتی فاصله ش تقریبا باهام سه چهار متر بود به سمتم دوید. سر جام میخکوب شده بودم و نگاهش میکردم که وقتی نزدیکم رسید پرید ب.غلم و (و میدونین این پارت با چه صحنه ای تموم میشه🙂)
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
53 لایک
بچه ها متاسفانه بعد دو هفته صبر کردن پارت 23 رد خورد :))))
الان یه بار دیگه میذارم
مگه توش چیزه بدی داره آخه؟ بزار اگر دیدم منتشر کنم
پپپپپااااااارررررررتتتتتتتتت ببببببععععععددددددییییییی دغ کردم هر روز میام میبینم هنوز پارت ندادی😭😒😑
سلام عالیییییی بود بعدیییییی
هدیه جون میشه پتن داستانت رو با عکس بزاری
اونطوری احتمال منتشرشدنش بیشتره...
با ب.و.س تموم میشه
عالی بود
آجی میشی ؟
فالویی بک بده
:/💕
پلییییز
پارت بععععدددد
آجی بعدییییییییی کجاسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسستتتتتتتتتتتتتتتت