
سلام سلام،خوبید؟چه خبر؟ آمدم و با پارت جدید.بازم مثل همیشه امیدوارم ازش لذت ببرید و نظرات گولتون رو برام بنویسید.خب بریم شروع کنیــــــــــم.
تنها بودن سخته و از اون سختر ،ایستادن روی پا خودمِ! خودم نخواستم تنها باشم...ولی فهمیدم همه بی من شادترن... کم کم فهمیدم اضافیم فهمیدم فراموش شدن بهتره پس فهمیدم بمیرم بهتره -مردن و فراموش شدن،جفتش یکی نیست؟ در جای خودم ایستادم و با بالا بردن سرم،اجازه دادم قطرات باران وحشیانه بر چهره بی روحم ضربه بزنن. انگاری قطرات باران سعی در پاک کردن بدی ها از روی چهره ام بودند،ولی... اتفاقات بد هرگز فراموش نمیشن. نمیدونی چقدر درد داره. عمری پاک زندگی کردن...ولی یکی بیاد و انواع تهمت هارو بهت بزنه!! کاری بکنه که به همه شک کنی...به خودت و به همه. تهمت زدن قتل بدون خونریزی است..و چی از این ترسناک تر. خواستم به راهم ادامه بدم،اما نمیتونستم.
انگاری هزاران دست پاهای منرا گرفته بودند و اجازه حرکت کردن نمیدادند. همانطور که سرش خمیده بود دیگر قطرات باران را احساس نمیکرد. با تعجب سر بلند کرد و با دیدن چتری که بالای سرش بود،برگشت و با همان آلفای اخمالو روبرو شد. یون سوک هم مانند آن آلفا اخمی کرد و خواست به راهش ادامه بدهد،اما با گرفته شدن مچ دستش،بر جای خود ثابت ماند. -چقدر سردی. بیا برگردیم خونه،یون سوک! +خونه؟ من هیچ خونه ایی ندارم،آلفا. -جونگ کوک. اسمم جونگ کوکِ! +دونستن اسمت...دردی ازم دوا میکنه؟ -شاید برات غریبه باشم و خاص وبی نقص نباشم،ولی محاله در برابر سرنوشت مقاوت کنی.
-نیازی نیست درباره سرنوشت برام قصه بگی.از قصه هایی که همه اش پر از دروغِ و واقعیت نداره متنفرم. +اگر سرنوشت رو دوست نداری،پس قبولش نکن! به جاش قوی باش تا تغییرش بدی.شاید برای بقیه واقعی نباشن،ولی برای من ،تو ... از واقعیم،واقعی تری. پس بیا...برگردیم خونه! یون سوک با چشمانی شیشه ایی و بینی که مانند یک آلبالو شده بود،به جونگ کوک خیره شد. شاید میتونست کمی به این آلفای اخمو اعتماد کنه...فقط کمی! یون سوک هم متقابل دستان جونگ کوک را گرفت. فقط میخوام از این کابوس بیدار شم...با کمک تو ... کونگ کوک!
+جرٲت یا حقیقت؟ -علاقه ایی به این بازی ندارم +جرٲت یا حقیقت؟ -یون سوک...تمومش کن. +تیک تاک تیک تاک،زمانت داره میگذره....آلفا! -مجبور به انتخاب نیستم.
+چرا؟ چون میترسی بزرگترین حقیقت زندگیت فاش بشه؟ یا میترسی جرٲت انجام کاری که میگمو نداری؟ -همینکه روبروت نشستم و دارم باهات بحث میکنم،خودش هم یه حقیقت و یه جرٲت. +جرٲت...یا...حقیقت؟ -چرا انقدر مصمم به انجام این بازی؟ +شاید چون میخوام...بیشتر باهات بازی کنم. یا...از گذشته ات باخبر بشم. -چرا خودت درباره گذشتت حرفی نمیزنی؟
یون سوک با فکی که قفل شده بود،غرید؛ +جرٲت یا حقیقت؟ -چرا؟ چون آزارت میده؟ یون سوک محکمتر و بلندتر از قبل غرید؛ +جواب بده...جرٲت یا حقیقت؟ -تو قرار با من زندگی کنی...باید بفهمم دارم باکی زندگی میکنم یا نـــــــه؟! یون سوک با شدت از جای خود برخواست و فریاد زد؛ +خفه شـــــــــو!! نفس نفس میزد. مانند یک ماهی کوچک که بیرون از تنگ آبش افتاده است و تقلا میکند تا کمی آب پیدا کند.
+که چی؟ برات بگم تا مسخرم کنی؟ برات بگم تا از ترحم های فاسدتت پوشیده بشم؟ -نه،برام بگو تا درکت کنـــــم! یون سوک به طرف جونگ کوک رفت و با زدن پی در پی انگشت اشاره خود به سینه جونگ کوک،ادامه داد؛ +شما...آلفاها...قدرت درک ما رو ندارید! تنها قدرت شما زور گفتن و به بازی گرفتن ماست. پس انقدر تو نقش آدم خوبه فرو نرو...چون اصلا جای خوبی نیست!
قبلا از خواب دیدن میترسیدم ، اما الا نه. چون هرچقدر هم خواب بدی ببینم، وتی بیدار میشم از اون بدتر. جهانی که من درش زندگی میکنم،طبقه بندی شده است. آلفا،بتا و امگا.سه نژاد از گرگ ها که به ظاهر باهم با شادی زندگی میکنن،نه!! اینطور نیست.این جهان باطنش ترسناکِ!خطرناکه و بی رحمه! اعتماد...اصلا وجود نداره. شادی...وجود نداره. خوشبختی....اونم وجود نداره. فقط و فقط سیاهی.چیزیه که حداقل من میبینم.
با فنجان قهوه ایی که در دست داشت کنار پنجره نشسته بود و به غرش آسمان چشم دوخته بود. جونگ کوک ... آلفایی که نمیتونم بشناسمش. اجازه وارد شدن به دیوارهای خاردار اطرافش رو بهم نمیده. اگر تمام زمانم رو صرف کندن اون خارها بکنم...به جای اینکه کمتر بشن،داغونتر و بیشتر میشن. میگن زیبایی گل به خارهاشه...ولی این خارها اون دیوار رو زشتر کردن. +یون سوک...بیا کمی زیر بارون قدم بزنیم. -از خیس شدن توسط بارون خوشم نمیاد. +نگران نباش...چتر دارم.
سعی داشتم دستای بزرگ و گرمش رو بگیرم،ولی...نمیتونستم. -نمیتونستی یا نمیخوای؟ نگاهی به نیمرخ جونگ کوک انداخت. زیبایی و ابهت آلفاها همیشه گول زننده بوده،ولی انگار...جونگ کوک اهمیتی به این نمیداد. با گرفته شدن دستان سردش،لحظه ایی به لبخند کوچک جونگ کوک خیره شد. اون فقط میخواد...زندگی کنه. نگاه یون سوک به دکه کوچک بستنی افتاد و با ایستادن او،جونگ کوک هم ایستاد. +بستنی میخوای؟ -هوم...تاحالا طعم توت فرنگیش رو امتحان نکردم. میشه..یکی برام بخری؟ -اگر سرما خوردی من مسئولیتش رو قبول نمیکنم. یون سوک لپانش را باد کرد و با اخمی کیوت گفت؛ +هی جناب..من از این ببد با تو زندگی میکنم پس ... مسئولیت همه کارهای من با تو! جونگ کوک سری تکان داد و با خریدن یک بستنی به راه ادامه دادن.
خب گوگولی های من اینم از پارت 4 .ببخشید اگر یکم چرت و بد شد. ولی قول میدم پارت بعد خفنتر از این باشه. پس نظر و لتیک فراموش نشه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببین چرا نمیزاری عزیزممم هی چک میکنم واییییی نذاشتی
پارت بعد کی میاد مدت طولانیه که نیومده من منتظرم .......
پارت بعد کی میاد؟
سلام.نوشتمش ولی مثل اینکه بعضی های از این رمان خوششون نیومده و من موندم بزارم یا نه
خوب خوششون نیاد مهم اینه کسایی هستن که دوسش دارن
من یه خبرنگارم میخوام برای بار دوم بهترین نویسنده تستچی رو انتخاب کنیم!! من دوتا اک دارم که با این خبرنگاری میکنم .. کی میدونه شاید اون نویسنده تو باشی هرچند که باید با کلی رقیب ق د ر رقابت کنی 😉 اگه قصد شرکت داری پیوی بهم پیام بده تا اسم داستانتو توی تستی که قراره بسازم بذارم
سلام.اسم رمانم مترسک زخمیه