11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Janan انتشار: 2 سال پیش 92 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام سلام،خوبید؟ ببخشید گوگولی های من برای امتحان نهایی سرم شلمغ بود و نشد پارت ۳ رو بزارم.اما حالا براتون میزرمش.و امیدوارم خوشتون بیاد
همه جا تاریک است و انگار در سیاهی ابدی فرو رفته است.
" یون سوک.. اگه میتونی منو پیدا کن."
صدای خنده ای کودکان و شیطنت آمیز میپیچد.
"یون سوک،من اینجام."
صدا از روبرو شنیده میشد.
یون سوک،کورکورانه،قدمی نا مطمئن به جلو برمیدارد.
"شوخی کردم،اینجا،من اینجام"
صدای کودکانه آن،از عقب و نزدیک شنیده میشد.
یون سوک به سرعت به عقب می چرخد.احساس ناخوشایندی،مانند انگل در وجوداش رشد میکند.
"کی اونجاست؟ خودتو نشون بده"
صدای لطیف او میلرزید و بار دیگر سراسیمه دور خود می چرخید.
نمی توانست منبع صدا را تشخیص بدهد.صدا از همه طرف شنیده میشد و انگار او را محاصره کرده است.
هر چقدر زور میزد،نمیتوانست چیزی در تاریکی ببینید.پاتریشیا دستانش را بی هدف در هوا تکان میداد.
صدای خنده،باری دیگر در فضا میپیچد.
" من اینجام یون سوک...اینجا،اینجا...خوشحالم تو هم اینجایی."
صدای خنده بارها و بارها میپیچد.
یون سوک احساس سرما میکند و با بغل کردن خود،سعی در گرم نگه داشتن خود داشته.نمیدانست کجا و با چه کسی طرف است و این ... ترسناک بود.
گوش هایش را میگیرد. نمیخواهد چیزی بشنود...صدای خنده،مانند خراشی درناک بر روح و جسمش است.
فقط میخواست به خانه برگردد.
خانه؟
ههه،اصلا یادم نبود،الان پیش جفتمم و پدرم...در تیمارستان!
نام جونگ کوک را زیر لب زمزمه می کند.نمیتوانست انکار کند که دلش برای او تنگ نشده
اما چرا؟ یه ملاقات عجیب،اصلا چرا باید دلتنگ او باشد؟
دلتنگ شاید کمی زیاده روی بود...نگران واژه مناسب تری است.
اما...چرا باید نگران باشم؟
در آن لحظه انقدر احساس بدی داشت که حتی با دیدن چهره جونگ کوک هم میتوانست کمی آرام شود.فقط میخواست از آن تاریکی وتباهی،خود را خلاص کند.
"پس اینجایی موش کوچولو"
یون سوک یِکه خورد.صدا دقیقا از کنار گوشش شنیده شد.
با ترس به عقب برگشت و با خاطرات گذشته اش روبرو شد.
جیغ ، فریاد ، تِکه های شکسته لیوان ها و جاری بود خون ها.
خنده های فاسده شده پدرش.
کتک خوردن هاش.
"دنیا به موجودات ضعیفی مثل تو نیازی نداره"
"اگر امثال تو میرفتن و یه گوشه میمردن،قطعا دنیا جای بهتری میشد"
"چی شده دخترم؟ درد داری؟"
"این خون های جاری شده،بهترین رنگ برای نقاشی کردنِ"
بازهم یاقوت های سرخ از چشمانش در حال فرار کردن بودند.
پس کِی تمامی اینها پاک میشن؟
چرا نمیتونم فراموششون کنم؟
در جای خود نشست و با تمام وجودش فریاد کشید.
" چی شده یون سوک ... چرا ترسیدی؟ بخند."
" اگر یون سوک ناراحت باشه ، منم ناراحت میشم."
+حالت خوبه؟
نگاهی به چهره ی جی هوپ انداخت.
نگرانی،ترحم و ... ناراحتی.
از کِی به ترحم آلفاها نیاز پیدا کرده بود؟
از کِی اجازه میداد یک آلفا با چشمانی مغموم بهش نگاه کنه؟
چقدر حال بهم زن.
-میتونی وقتی داری حالمو میپرسی،چشمات پر از ترحم نباشه؟
حالمو بهم میزنه.
+رسیدیم
نگاهی به عمارت روبروی خود انداخت.
بزرگ اما ترسناک و مرموز.انگاری این عمارت چیزهایی را دیده است،که اینگونه ترسناک و مرموز شده بود.
بادهایی که در لابه لای شاخک های پیر و فرتوت درختان میوزید باعث میشد فریاد آنها بلند شود.
رنگ تیری آن عمارت،ساخته شده از چشمان مغموم افراد.
رقص خون های آلوده گناهکاران،مانند پیچک های بلندی دیوارهای عمارت را در بر گرفته بود.
-با جَوی که اینجا داره،تعجب نمیکنم اگه روح ببینم.
+اــ ازین حرفا نزن!
روح وجود نداره.
یون سوک با شیطنت گفت؛
-چیه؟نکنه ترسیدی؟
+بهتر...بهتر زودتر بریم داخل.
باز شدن در عمارت،مصادف شد با حمله وحشیانه بوی قهوه.
یون سوک با بستن چشمان خود،سعی داشت با ولعی سیری ناپذیر،بوی قهوه را بیشتر بو بکشد.
رقص بخار های یک فنجان قهوه در میان ملودی آرام و کلاسیک.
پچ پچ تابلوها به همراه ترک برداشتن دیوارها.
قدمی به جلو برداشت.
تیرگی در مقابل روشنایی.
این عمارت...شاید میتوانست خانه اش باشد.
+خب،بهتر عجله کنیم،رئیس آدم صبوری نیست.
بر روی صندلی نسشته بود و منتظر ارباب این عمارت بود.
صدای تیک تاک ساعت،بدترین نوایی بود که بر روی مغزش خراش مینداخت.
با شنیدن صدای قدم های کسی بلند شد و با دیدن جثه ی بسیار بزرگ کسی ترسید قدمی به عقب برداشت.با دیدن آن آلفا متعجب فریاد زد؛
+تــــــــو؟
-بهتر نیست سوال پرسیدن رو بزاریم بعد از صرف شام؟
+نه،میخوام بدونم چرا تو؟
چرا اصلا من اینجام؟
میخوای باهام چیکار کنی؟
اصلا تو کی هستی؟
دزد؟جلاد؟
یک هنجار خنده سکوت مرگبار سالن غذاخوری را در بر گرفت.
-دزد؟جلاد؟ هیچ کدوم.
من جفت تو هستم.
یون سوک خنده ی تمسخر آمیزی کرد و گفت؛
+هه،جفت؟
از اینکه اسم جفت رو یدک بکشی بزار برم.
اگر جفتم بودی،چرا زودتر پیدات نشد؟
چرا کمکم نکردی؟
چرا؟
-یون ســـــوک!
بهتر بعد از شام حرف بزنیم.
+میخوام برم دستشویی.
وقتی آن آلفا راه رو به یون سوک نشان داد،یون سوک آهسته و آرام آرام در همه جا سرک میکشید و رفت و آمد های خدمه ها و بادیگارد ها را رصد میکرد.
به سمت در پا تند کرد و با دیدن گل های رز دم در،لبخند خبیثی زد و با چیدن یک گلبرگ یک توهم مانند خود ساخت.
+تو برو پیش همون آلفای اخمالو تا من بتونم فرار کنم.
-باشه
سریع به طرف در آهنی عمارت رفت و با تبدیل شدن به یک گرگ کوچک،شروع به دوییدن کرد.
سریعتر از قبل.
مغموم تر از قبل.
و متنفرتر از قبل.
+ داشتن اون حقمه!
-تو هیچ حقی نداری.
اون دیگه تنها نیست.فکر نکن حالا که فرار کرده به معنی اینکه اونو نمیخواد.
+اون توان محافظت ازش رو نداره.
اصلا بلد نیست چه جوری باید باهاش برخور کنه.
-دخالت کردن تو این بازی رو سختر میکنه.
اگر سختر بشه اونم دورتر میشه.
پس ساکت باشو بزار کارمو بکنم.
+تا الان ساکتموندم که الان وضعم اینه.
بگو ببینم،چرا انقدر جلومو میگیری؟
نکنه قصد کمک کردن نداری؟
-من چنین چیزی نگفتم
+اما چشمات لوت میدن.
میدنی که هنوز هم کلکسیونم برای وابی سابی های جدید جا داره.
اگر دلت نمیخواد بح اونها بپیوندی زودتر برام بیارش.این کارک که خوب بلدی!
-بله...ارباب
+عالیه...حالا وقتش کمی بازی کنیم.
چوب بیسبالمو بیار.
.
.
-من نمیدونم.هیچی نمیدونم
+نگران نباش،قرار کمی خوش بگذره
بالا بردن چوب بیسبال مصادف شد با قطع شدن فریاد های آن شخص.
حالا..دیواری که هیچ گونه رنگ و طرحی نداشت،توسط آن شخص جان گرفته بود.
+ببینم..هنوزم توپی برام باقی مونده؟
خب گوگولی های من.
اینم از پارت ۳ و امیدوارم تستچی منتشره ش کنه و شما بخونید و لذت ببرید.
بازم برای این تأخیر زیاد متاسفم.
دوستون دارم یه عالمه.میرم کنار تا باد بیاد.
🖤🤍💚💙💛❤💜
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
عالی
ممنون
عالییییی
عالییی پارت بعد
چشم
به داستانم سر بزنید ارزش خوندن داره😉💯
حمایت کنید لطفا 🙂👌🏻
حتما
مچکرم عزیزم
عالیه من ناظرش بودم عالیه
خواهش میکنم.
خوشحالم دوسش داشتی