ازش جدا شدم چون میترسیدم بهش بگم چه اتفاقی برام افتاده . میدونم حتما درد های زیادی رو تحمل کرده ولی بهتر ازینه که بفهمه من دارم میمیرم .
مث هر روز روی تخت بیمارستان نشسته بودمو به هوای بارونی بیرون نگا میکردم .
بارون خیلی شدیدی میبارید ، انگار آسمون هم حال منو داشت .
دلم براش تنگ شده بود و به خاطر بیماریم نمیتونستم ببینمش . با ناپدید شدنم هم قلب اونو شکستم و هم خودم آسیب دیدم ...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (1)