
لطفا منتشر کن🤍

_بارفتن اون مرد عجیب در عین حال مخوف، دوباره با گذر کردن از مسیر حیاط و رسیدن به درب پایگاه رفتم داخل ... ماریا همانطور که خودش رو با قلاب بافی اش مشغول کرده بود و روی صندلی گهواره ای چوبی اش تاب میخورد، ریز نگاه منتظری بهم کرد و گفت: خب، نتیجه چی شد؟ ... آهی کشیدم و به تاج تخت بیشتر تکیه دادم، درحالی که داشتم با انگشت هایم بازی می کردم، مشخص بود که میخواستم پنهان کنم ولی نمیشد، گفتم :هیچی ، انداختنم بیرون و گفتن اگر دوباره برم برای فرصت دوباره در خواست و اعتراض کنم کلا حق ورود رو دیگه به اونجا ندارم ، ولی میدونی چیه؟ بنظرم تهدیدشون ابکی بود درسته؟؟ ... ماریا ترجیح داد در ادامه سکوت کند و خودش رو به مشغول کاری که میکرد بکند اما در اون مدت سکوت، من هم سرم رو به جای دیگری چرخوندم و از پنجره غروب افتاب رو به چشم میدیدم، میتونستم بفهمم که از رفتار تندی که صبح داشتم دلخوره، امااظهار داشت: پس اینطور که معلومه کار دستشون دادی ، تو خواستار چه سرنوشتی در آینده هستی؟؟ اینکه نیمی از عمرت رو پای خورد کردن اعصاب خودت و اعتراض به مقامات بگذرونی؟ فکر نمیکنم زمان انقدر بهت فرصت بده ...

_مگه من چیکار کردم که اینطوری میگی؟ بیین این واقعا منصفانه نیست که فرصت ندن، مگه حق گرفتنی نیست ؟؟خودت رو بگذار جای من ! ... چهره ماریا کاملا جدی بود اما یجورایی هم خسته، گفت: کاترین این راهش نیست، ببینم مگه تو خود ازاری داری؟ ... _ ماریا! متوجه هستی اون رویای من بود ؟ ... _ بله! ولی تویی که متوجه نیستی پایگاه به اندازه کافی سختگیر برای انتخاب افرادش هست و تو صلاحیتش رو نداری ! .. چرا داری همش فکرت رو به چیزی که در گذشته اتفاق افتاده مشغول میکنی ؟ ... بعد از اون حرفش چهره ام کمی توی هم رفت ، من ادمی بودم که زود ازرده میشدم ، و البته زود هم گریه ام میگرفت ولی بعدش که بهش فکر میکردم، با خودم میگفتم که چرا دربرابر حرفهای کوچک دیگران زود واکنش نشون میدادم در صورتی که اون حرفه نیازی به اهمیت دادن نداشت. ... ماریا برای اینکه کمی بخواد از دلم دربیاره گفت: خب البته ، اشکالی هم نداره ها ، خیلیا مثل تو این وضعیتو دارن و هنوز خیلی راه ها هست که باید ازشون گذر کنی . تو میتونی دنبال هدف های دیگه، قطعا هدف دیگه ای هم تو ذهنت هست که جایگاه دوم یا سوم رو داشته باشه نه ؟؟ ... لخند دندون نمای نمایشی بهم زد و من بی واکنش ! ... _ البته من تو رو مجبور نمیکنم که ازش دست بکشی، اینا فقط یک پیشنهاد خواهرانس از من به تو. از اونجایی که تو رو خوب میشناسم این رو بهت میگم که وقتی حقوق و مقام خوبی توی پایگاه بدست بیاری، قبلش تعهد دادی که جونت رو برای کشورت بدی ! تو از این راضی ای؟ اون کارتین راشلی نیستی که از آسیب دیدن و پایان عمرش میترسید ؟؟ ... حالت چهرهام افتادهتر شده بود، تنها چیزی که نقطه ضعفم بود همینه : چرا ، میترسم ... _ پس چرا میخوای توی اون محیط قرار بگیری؟ کسی مجبورت کرده ؟

دستم رو روی پیشانی ام گذاشتم و آهی کشیدم : میدونی؟ این دست خودم نیست ولی من باید قبول شم ... _این دلیل منطقی ای نیست ! اگه تحت تاثیر محیط قرار گرفتی سعی کن اصالت واقعی خودت رو حفظ کنی ، تو ادمی هستی که تحمل شکست رو نداری، کاری نکن که دوباره خودت ازرده بشی و هم اطرافیانت ... بعد از اتمام حرفش از روی صندلی چوبی بلند شد و به سمت درب اتاق رفت، رویی بر گردوند و لبخند کم رنگی زد: من فقط بخاطر خودت میگم ! ... پس از بسته شدن درب ، به سمت پنجره رفتم و خمیازه ای کشیدم. تاریکی به سرعت کل شهر رو در برگرفته بود. روی تختم نشستم و با خاموش کردن شمع چراغ به خواب رفتم ...
روز ها و هفته های پر تکرار کاترین پشت هم میگذشتند و گذر میکردند و دختری که کارش شده بود پافشاری و اعتراض کردن به مقامات پایگاه و درنهایت بیرون انداختنش از آنجا و تهدیدی دوباره ... اما دوباره با همان روحیه ی جسورانه ی خود در مقابل در نرره ای سیاه رنگ و عظیم پایگاه ایستاده بود ، طبق معمول با نگاه نه چندان خوب نگهبان که شکایت هم در ان امیخته شده بود رو به رو شد ... _ دوباره تو ..؟ بیکاری دیگه نه ؟ ... کاترین لبخند ماخوشایندی زد که در شان یک دختر نبود و گفت: این واقعا خیلی خوبه که من بعد از هفتمین بار به اینجا امدن،هنوز هم نمیدونی من چی میخوام ! .. مرد آهی کشید: گوش کن بچه ! هزاران آدم دیگه هستند که هر روز اینجامیان و قبل تو حدود ۶۹ نفر امدن اینجا ، و انقدر پر توقع نباش که کارت رو حل کنم و بدونم چی میخوای، در ضمن اجازه ورود نداری .. !! دختر پوزخند زد: اها ... اونوقت اگه کارم رو یادت نمیاد پس چرا نمیزاری برم؟ ... نگهبان چشمانش را ریز کرد و انگشت اشاره اش را روی پیشانی دختر کوبید _ چون عکست رو بهم نشون دادن که نیای تو ... دختر حرصش گرفته بود و پوست لبانش رو می جوید: اینطوریاس آرهههه؟؟ گفتم برو کنار من حوصله دعوا ندارمااااا !! ... نگهبان تعجب کرد: بچه لاتیش رو پر نکنیااا !! فکر کردی من خودم خیلی حوصله دارم ؟؟ ... دختر حالت مظلومانه ای به خودش گرفت و دستانش را به حالت التماس به هم قفل کرد: تو رو خوداااا .... نگهبان همچنان جدی بود و کمی عصبی: منو خر نکن، گفتم نمیشه!! ...

چهره ی دختر درهم رفت و قرمز، نفسی که حبس کرده بود و ارام ارام فوت کرد و فقط یک چیز را در ذهنش تکرار میکرد " به اعصابت مسلط باش" ... نگهبان عجیب نگاهش میکرد و البته میشد گفت ترسیده ! ... *** "ماریا" رفته بودم به اتاق زیر شیروانی که یک سری بهش بزنم، مدت ها بود که تمیز نبود ،، بهتر بود میگفتم ۱۰ سال ! از اولین سالی که با بچه ها امده بودیم اینجا و ۸ سال قبل از اون ... انقدر گرد و خاک معلق در هوا بودند که من رو وادار به سرفه کردن میکردن، سرفه های خشک و پشت سرم ، با پیش بند روی دامنم که بلند بود جلوی دهانم رو گرفته بود و سعی کردم به جارو کردن زمین اتاق ... به سمت وسیله های به هم ریخته اتاق رفتم، با برداشتن یدونه از اون وسیله های روی هم گذاشته شده، بقیه هم ریخته شدند روی پاهام افتادند ، چهره ام در هم جمع شد ... _آآآآآآآیییییی ... کنی_ اتفاقی افتاده ؟؟ ... _ اره اره میشه بیای ، وسیله های اینجا خیلیی سنگینه اننن ، یکیشون افتاده روپاهام ... کنی_ باشه! ... بعد از امدن کنی به اتاق و برداشتن اون صندقی که پاهام رو به درد اورده بود روی زمین نشستم، کنی نگران پرسید: خوبی؟ صدمه که ندیدی؟ .... اهی کشیدم: امیدوارم! ...
کنی_هیسسس ! ... کنی انگشت اشاره اش رو روبه روی دهانش گرفته بود و گوشه ای از پرده ی توری اتاق رو کنارد زد ... نگران و سئوالی نگاه میکردم: چیشد؟ این سر و صداها از کجاست؟ کنی_ باورم نمیشه! ... _ چی؟؟ ... خواستم بلند شم ، دستم رو به دیوار گرفتم و بلند شدم و از لابه لای پرده دیدم: این همه لشکر برای چی اینجا میچرخه !؟ چه خبر شده؟؟ ... ناگهان کنی عرق سردی ریخت و به من نگاه کرد: نکنه ... نکنه شورشی باشن! ... با این حرف جا خوردم ! دستم لرزید، بدجوری هم لرزش گرفته بود: نه... نه شاید ارتش سلطنتی باشن خب! ...حقیقتا داشتم خووم رو گول میزدم. کنی دوباره نگاهی به پنجره کرد و بعدش به من : ارتش سلطنتی سیاه پوشن ماریا؟ ... صدای کنی از نگرانی لرزان بود، دستش هم که پرده رو لای اون میفشرد میلرزید ، ناگهان با فکر کردن که اون در چه حالیه انگار آب یخی روی سرم خالی شده باشه فریادی زدم: کاترییین!! من بهش کفته بودم نره بیرونننن!! ... چشمای کنی از تعجب و هراس گرد شده بود، اون با سرعت به سمت نرده بان اتاق دوید و از ان پایین رفت ، نزدیک بود که از نگرانی غش کنم، اون جای خواهرم ، تنها خواهر نداشته ام!! دست پاچه بودم و نمیدونستم باید چیکار میکردم.. اگه اون اتفاقی برایش بیوفته چی میشد؟؟!
*** آن کابوس بی رویا که از جنس واقعیت بود، متوجه نشده بودم که چطوری اتفاق افتاد ... تو باید بعد از هر کابوست از خواب بلند بشی و بعد قه قهه بزنی از اینکه یک خواب بود ... اما بیان این کابوس در الان بیش از حرفهاست ... حتی یه لحظه هم متوجه نشدم اون نگهبانی که در بحث بودم چطوری الان روی زمین بیهوشه و من کنار درختی پناه گرفتم، اما هنوزهم مشخص بود ... جیرت من ... غوغا و هیاهوی شهر ... دویدن مردم برای پناهگاه ... و حمله ی یک سری از لشکریان سیاه پوش بی هویت ... همه و همه در سرم می چرخیدند، اینها در یک ثانیه اتفاق افتادند یا من خواب بودم؟ ... شیهه کشیدن اسب های سیاه ... صدای شمشیر و پرتاب نیزه ... به صداهایی که میشنیدم اضافه و اضافه تر میشدند و من انگار ... تنها کسی بودم که میان این همه اشفتگی فقط زل زده بودم و حیرت زده. با فریاد دیگری که در ذهنم پخش شد ، من رو از حالت بلا تکلیفی رها کرد و تکانی داد، تپش قلبم در زمان سکوتم از شلوغی شهر اشفته تر بود پر سر و صدا تر ... با شیهه ی اسبی ، به پشت سرم نگاهی کردم ، داشت با سرعت و شتاب تحت سلطه ی سوار کار سیاه پوشش به سمتم می تاخت. باهر کم شدن فاصله اون از من صدای کوبیده شدن سم هایش بر زمین هشدار فرار کردن رو میدادن ...
اون زره پوش سیاه نیزه ی اهنین و بلدی در دست داشت و به سمتم نشونه گرفته بود برای اصابت با من ! ... چشمان درشت ان اسب سیاه انقدر شفاف بود که چهره ی خنثی ام رو در ان میدیدم و با هر لحظه نزدیک شدنش وضوحش بیشتر میشد ... در همان موقع فرد دیگری در قاب شیشه ای چشمان اسب اضافه شد با گذاشتن دست هایش بر شانه هایم من رو به طرف دیگری پرت کرد، هر دو مون بر زمین پرت شدیم و اون اسب با سرعت از کنارمون رد شد ولی متاسفانه فرد دیگری قربانی ان شد ... هر دومون نفس نفس میزدیم ولی من اون فرد رو نمیشناختم، میتونستم بفهمم که نظامیه ! فریاد زد: اگه چند ثانیه دیگه به اون اسب زل زده بودی کارت تموم شده بود میفهمیییی؟؟ اینجا امن نیست فرار کن !!!
برید نتیجه ... لایک کنین لطفا تا پارت بعد👈🏻❤👉🏻
👈🏻💙👉🏻👈🏻🤍👉🏻👈🏻💚👉🏻👈🏻💖👉🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود رفیق 🍡💜
فایتینگ👍
هعیی بسی زیبا کتر جون😚😂
من یه خبرنگارم میخوام برای بار دوم بهترین نویسنده تستچی رو انتخاب کنیم!! من دوتا اک دارم که با این خبرنگاری میکنم .. کی میدونه شاید اون نویسنده تو باشی هرچند که باید با کلی رقیب ق د ر رقابت کنی 😉 اگه قصد شرکت داری پیوی بهم پیام بده تا اسم داستانتو توی تستی که قراره بسازم بذارم
چقدر عالی !
حتما♥︎
لطفا من رو هم دنبال کن که بتونم بهت پیام بدم :)
چشم ببخشید دیر اومدم :)
داستانتو خوندم , بنظرم خوبه منتظر پارت بعدش میمونم! خوب مینویسی ولی میتونی برای زیباتر کردنش گاهی از کلمه های با مسما استفاده کنی
ظاهرا به اسمای خارجی علاقه زیادی داری:|` میتونی به جای اسمای خارجی از اسم های ایرانی کهن استفاده کنی البته این به نظر خودت بستگی داره ❥
ممنونم نظر لطفته♡
نه اتفاقا فقط علاقه ام به اسمای خارجی نیست و شخصیت های دیگه ای هم هستن که اسمای ایرانی کهن داسته باشن❤