
ناظر🙂💔
خلاصه پارت ۳۰ از زبان نویسنده: در کل در پارت ۳۰ اتفاق خاصی نمیفته عزیزانم، فقط یکم صحنه های ادرینتی میراکولر کش داریم. اینکه ادرین از دست مری عصبانیه و باهاش قهر میکنه تا سعی کنه از رفتن به قراری که ریچارد گذاشته منصرفش کنه، اون شب توی رختخواب بهش پشت میکنه وو... تا وقتی بالتخره بغض مری میشکنه و گریه میکنه که من تو این دنیا فقط تورو دارم و اذیتم نکن و اینا، بعد ادرین دلش میسوزه و خلاصه یکم مهربون میشه. بعد یکم مسخره بازی درمیارن و ادرین مرینت و بغل میکنه و حتی دستشو بوس میده و میگه ببخشید که قهر کردم و خلاصه میخوابن. از اون طرف صبح که پا میشن میخوان یه چیزی بخورن ولی هیچی تو یخچال ندارن پس تصمیم مبگیرن برن رستوران اما میفهمن همه پولاشونو خرج کردن و اه در بساط ندارن ک حتی تاکسی بگیرن تا برج لندن برن😐 هیچی دیگه مجبور میشن پیاده راه بیوفتن برن و میرن... و اما ریچارد😁 rechard🖤: هاهاها.. دیگه کارشون تمومه.. کار همشون.. تام و سابین رو پشت به هم روی صندلی بسته بودم و توی قسمت ساعت داخلی برج منتظر بودیم.. ولی خب هنوز منو ندیده بودن.. اصلا نمیدونستن قضیه کار منه.. تام خیلی سر و صدا میکرد.. تام: اینجا کدوم گوریه اخه رئیس نداره؟ چرا هیچکس جواب منو نمیده؟؟ از دیشب تاحالا؟؟ خب حداقل اون دهن لامصبو وا کنید کث*افتاااا / ریچارد: خیلی سر و صدا میکنی تامی! با تعجب نگام کرد.. سابینم حسابی متعجب مونده بود.. تام: ر.. ری.. ریچارد!؟ / ریچارد: سلام داداشی.. چطوری😈 / سابین: ای احمق.. پس همهی اینا کار تو بوده نه؟! پست فترت!! / ریچارد: سابین.. عزیزم! چقدر دلم برات تنگ شده بود.. / تام: ببند اون حلقتو.. جلو رفتم و محکم زدم تو صورت تام: ببینم وقتی دخترتو جلوی چشات پرپر کردم بازم همینو میگی؟ / تام: مرینت؟ دستت بهش نمیخوره.. جرعتشو نداری.. / ریچارد: میبینی که.. دارم تامی، نه فقط مرینت، اون پسره ادرین رو هم میکشم! / سابین: نههههه!!😢 / ریچارد: اررره😈 مو لا درز نقشم نمیره، و شما قراره شاهد جنایت من باشین.. راستی تام؟ گفته بودم نحوه مردنشونو شما باید انتخاب کنید؟ ادرین باتو.. (رو کرد به سابین) و مرینت با تو.. ببینم چه میکنید... هاهاهاهااا😎 تام ناامیدانه سرشو پایین انداخت و سابینم شروع کرد گریه کردن.. عجب شور محشری راه انداختم.. (در واقع من راه انداختم😂) فقط مری و ادری رو کم داریم.. مهمونای اصلی😏
Marrinet❤: یک ساعتی بود داشتیم راه میرفتیم.. داشتم از گرما میپختم و خیس عرق بودم.. فصل بهاره دیگه، دو روز گرمه سه روز سرد! حسابی خسته شده بودم و پاهام بدجوری درد میکرد.. دیگه به نفس نفس افتاده بودم.. تشنم هم بود.. اما آدرین اصلا انگار نه انگار که هوا گرمه😐 یهو زدم به سیم اخر، تکیه دادم به دیوار و با بی حالی گفتم: من دیگه یه قدمم نمیام.. نمیتونم😪 / آدرین متعجب یه نگاهی به سر تا پام انداخت (برادرم نگاهت😐😂) بعد آروم سمتم اومد و پرسید: چی شده؟! / مرینت: چی شده؟ واقعا پرسیدن داره اونم وقتی تو این گرما دارم آبپز میشم دیگه نمیکشم😓 / آدرین: خب منم گرممه ولی باید تحمل کنی. هنوز باید راه بریم تا به برج برسیم / مرینت: عجب آدمی هستیاا، من نمیام حتی یه قدم.. اخخ / آدرین با کلافگی دست به سینه وایساد و گفت: میفرمایید چیکار کنم خانم خانما؟ / مرینت: نمیدونم.. ادرین حالم بده خب گرما زده شدم ای بابا دست خودم که نیست / ادرین پوفی کرد و اروم گفت: خب بیا روی کولم😑 و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه برگشت از پشت خودشو بهم نزدیک کرد.. دستمو دور گردنش حلقه کردم و بعد با ملاحظه پاهامو انداختم دور کمرش.. یکم تلو تلو خورد ولی زود صاف شد.. دستاشو پشتم قلاب کرد که هوامو داشته باشه و بعد خنده ریزی کرد و گفت: خیلی سبکی! و شروع به حرکت کرد.. حالم خیلی بهتر بود (بله معلومه حالت بهتر بود اگ منم رو کول ادرین بودم دیگه از دنیا هیچی نمیخواستم😐😂) متوجه پشت گردن آدرین شدم، حسابی عرق کرده بود و باعث شده بود موهای پشت گوش و پایین گردنش (منظور همون موهای سرشه ها منظورش پشماش نیس😂) بهم بچسبن.. پس اونم گرمش بوده فقط به رو نیاورده.. مکث کوتاهی کردم و بعد آروم پایین گردنشو که از عرق خیس بود بوسیدم.. و محکم تر گردنشو بغل کردم.. آدرین هیچی نگفت فقط ریز ریزی خندید.. نمیدونم چطور دلم اومد بیام رو کولش اونم وقتی که آدرین هم به اندازه من خستست، ولی اینو میدونم که خیلی باغیرته.. خیلی!
Adrian💚: آره خب درسته منم خسته بودم ولی مرینت به قدری سبکه که اصلا حسش نمیکنم😐 یعنی میکنم، اما نه اونقدری که اذیت بشم.. وقتی پشت گردنمو بوسید حس خیلی خوبی داشت، تمام بدنم خیلی آروم لرزید و باعث شد خندم بگیره.. در واقع انتظار اینکارو ازش نداشتم.. من توی قلبم یه حس خاص و ویژه به اون داشتم که جدید بود.. یعنی قبلا این حسو نداشتم.. چقدر دلم میخواست بدونم این دقیقا چیه و چرا به وجود اومده.. (خدایا من و خیار کن😐😂) اما حیف که نمیفهمم.. حداقل فعلا که اینطوره.. «رسیدن به برج» مرینت رو اروم گذاشتم پایین و دستشو محکم گرفتم.. سرمو نزدیک گوشش کردم و گفتم: قرار دیشب یادت نره.. باید سالم بمونی / در پاسخ فقط سر تکون داد.. هردومون بیشتر حواسمون به برج بود.. اصلا چرا ریچارد خواست ما بیایم اینجا؟ خب این همه جا هست تو انگلیس.. آروم خیابونو رد کردیم و رفتیم سمت ورودی برج (من تحقیق کردم دقیق ولی نفهمیدم که میشه واردش شد یانه.. حالا شما به اونش زیاد توجه نکنید😂) مرینت: خب دیگه بالاخره رسیدیم / آدرین: اره.. رسیدیم🙂 / دستشو کشیدم و آروم رفتیم داخل.. یک عالمه پله داشت تا برسیم به بخش داخلی ساعتش.. ساعت ۳:۳۰ عصر بود و ما نیم ساعت دیگه با ریچارد قرار داشتیم با اینکه رسیده بودیم. آدرین: بیا مری.. پشتم بمون / مرینت: اوک.. و شروع کردیم بالا رفتن از پله ها.. رفتیم بالا.. بالا.. بالا.. و بازم بالاتر.. انقدر رفتیم که بالاخره رسیدیم به خروجی.. اروم بیرون اومدیم...
Marrinet❤: اگه نخوام دروغ بگم ترسیده بودم از اون صحنه.. عجب جاییه.. عجب عمویی دارم😐 کل محوطه (اقا کارتون هوگو رو کسی دیده؟ همون پسره که تو ساعت زندگی میکرد یه ادم مکانیکی داشت و... اون جایی که زندگی میکرد شبیه همین جاییه که اینا رفتن) کل محوطه پر از ادمای عموم بودن که با مسلسل های قوی وایساده بودن و تکون نمیخوردن.. اب دهنمون رو قورت دادیم اما همین که خواستیم قدمی برداریم، لوله تفنگ رو پشت گردنم حس کردم.. سر به عقب کشیده شده ادرین و اخمش هم نشان از این بود که پشت سر جفتمون تفنگه.. 👤: دستا بالا / دستامونو بردیم بالا... خدا بیامرزتمون😐 🗣: راه بیوفتین یالا.. و بعدش هولمون دادن.. یه چند قدمی رفتیم که یهو مامان و بابام رو دیدم که پشت بهم روی صندلی بسته شده بودن.. مامانم تا منو دید جیغ زد: مرینتتتتت😖 / مرینت: ماماااااان (زهرر یاماااان😂) و دویدم سمتش که اون اقا دستمو کشید و محکم گرفت جوری که پرت شدم تو بغلش.. تفنگو گذاشت رو گردنم. 👤: جایی تشریف میبردین؟ / مرینت: ولم کن آشغال😡 آدرین با یه نگاه «ببین با کی اومدیم سراغ این کارا» نگام کرد و پوفی کشید.. اما هیچ واکنش دیگهای نشون نداد.. منم همش تقلا میکردم از دست اون اقا در برم و هر چی از دهنم درمیومد بهش میگفتم😐 مرینت: اشغال عوضی ... بوققققق (فابل پخش نیست😂) ولممم کن!!! / ریچارد: اروم عزیزکم.. گفت و خیلی خونسرد از پشت دیوار بیرون اومد. به تریاکش پوکی زد و دود رو بیرون داد.. همه مگاه ها سمت اون بود.. لبخندی زد و حرفش رو کامل کرد: چرا انقدر شلوغ میکنی عمو جان؟ / مرینت: تو عموم نیستی ولمم کن😠 / ریچارد: متاسفانه هستم.. خودمم زیاد از بابتش خوشحال نیستم ولی به هرحال.. بعد با قدم های اهسته سمتمون اومد.. متاسفانه از دست هیچکس کاری برنمیومد، به هر حال داشتم با سرنوشتم روبرو میشدم..
Adrian💚: تصمیم داشتم حرکتی نشون ندم که جون مرینت و مامان باباش به خطر بیوفته پس مجبور بودم بی حرکت بمونم و هیچی نگم، حتی وقتی با مرینت بدرفتاری کردن.. چون میدونستم به این زودی بهش آسیبی نمیزنن.. وقتی ریچارد بهمون رسید، نگاه تمسخر آمیزی به من کرد و بعد برگشت سمت مرینت.. دستشو برد سمت صورتش و چونشو خیلی آروم گرفت.. این کارش خیلی رو مخم بود.. ولی بازم هیچی نگفتم.. ریچارد: خیلی شبیه مادرتی عزیزم / مرینت: دهنتو ببند!! با حرف مرینت عصبانی شد و محکم چونشو فشار داد.. ریچارد: اینجا من کسیم که دستور میده😡 خیلی عصبانی شدم و سعی کردم واکنش نشون بدم اما فورا دونفر بازو هامو گرفتن.. هرچقدر تقلا کردم نتونستم کاری بکنم.. ریچارد که رفتارمو دید زل زد و چشمای سرشار از خشمم، پوکی به تریاکش زد و با پوزخند گفت: چقدر شیطونی گربه بازیگوش! باید بدم ببندنت😈 / آدرین: گربه هرچی باشه از مار افعی مثل تو خیلی بهتره! (حرف حق😐) محکم زد تو صورتم که باعث ترکیدن بغض مرینت شد.. ریچارد: ببینم دلت مرگ میخواد؟ اصلا تو چطور جرعت کردی بیای اینجا؟ اونم وقتی دفعه قبل اون بلا رو سرت آوردم😏 (یادتونه دیگه؟ به بچم سم داد بخوره😑) آدرین: اتفاقا اومدم بدهیمو بهت پرداخت کنم.. میخوام حسابمونو صاف کنم ریچارد! / ریچارد: اینکارت شجاعت نیست.. کله شقیه! / آدرین: اتفاقا منم یه کله شق دیوونم😏 (ادرین نکن شر میشه😂🤐) ریچارد: خیلی پررویی... بعد اشاره کرد به تام و سابین و مرینت و حرفشو کامل کرد: اما یادت نره تنها نیستی.. به راحتی میتونم دوتاشونو بکشم و بازم یه گروگان داشته باشم😈 برای حرفش جواب داشتم ولی بیشتر از این ریسک کردن عاقلانه نیست.. پس فقط ساکت شدم و رومو برگردوندم.. دستشو چند بار به شونم زد و با تمسخر گفت: افرین پیشی باهوش😏 (زهررر مار این دیالوگ لیدی باگهههه😑) بعد رو کرد به مرینت و گفت: خب دیگه باید بریم پیش مامان و بابات اخه منتظرن.. اوه راستی گفته بودم قراره اونا انتخاب کنن چطوری بمیرین؟ من و مرینت نگاهی بهم کردیم اما این ارتباط چشمی زیاد طولانی نبود چون هولمون دادن که دنبال ریچارد بریم.. چقدر دوست دارم با دستای خودم بکشمش!!
دنبالش رفتیم و نزدیک پدر و مادر مرینت توقف کردیم (کلا زیاد فاصله نداشتن ولی الان دیگه قشنگ کنار همن) تام: مرینت! آدرین! اخه مگه عقل ندارین برای چی اومدین اینجا؟؟ / آدرین: خب.. ریچارد حرفمو ناتموم گذاشت: چون دوست دارن زودتر برن جهنم تام.. / سابین: ریچارد تو اینجوری نبودی، خواهش میکنم تمومش کن😭 / ریچارد: نه نبودم عزیزم، ولی عشق چیزیه که ادم رو دیوونه میکنه.. بعد رو کرد به من و با لحن خاصی پرسید: مگه نه آدرین؟! جوابی ندادم و فقط سرم رو پایین انداختم.. مرینت: خب ریچارد.. تو میخواستی ما رو بکشی.. پس زودتر اینکارو بکن.. ولی منو بکش، این موضوع هیچ ربطی به آدرین نداره / ریچارد: اینجوری که کیف نمیده.. قرار شد تام و سابین انتخاب کنن چجوری بکشمتون😈 / مرینت: پس ادرین رو ول کن بره😠 / ریچارد: بشین تا ولش کنم😒 / مرینت: لعنت بهتتت!! / سابین: ببین ریچارد من هرکاری بخوای میکنم فقط بچه هارو ول کن.. به اونا اصلا ربطی نداشت.. انتقام چی رو میخوای ازشون بگیری وقتی اون زمان اصلا وجود نداشتن؟ / ریچارد: انتقامش رو میخوام از تام و گابریل بکیرم بابت اینکه تو رو از من گرفتن! اگه گابریل به تام کمک نمیکرد هیچوقت نمیتونست قصر در بره! حالام بچه هاتون تاوان پس میدن! / تام: ریچارد ما برادریم بیا و بیخیال شو.. / ریچارد: برادر؟ هه.. برادر تنها چیزیه که ما هیچوقت نبودیم! زود باشین انتخاب کنین چجوری بکشمشون واگرنه خودم اینکارو میکنم! / خانم سابین فقط زد زیر گریه و اقای تام از شدت خشم و ناراحتی قرمز شد و هیچی نگفت.. ریچارد: باشه خودتون خواستین! بعد بازوی منو گرفت و کشید تو بغلش.. تفنگ رو روی پیشونیم گذاشت و گفت: اول پسره رو تیر بارون میکنم! بعدم مرینت رو از بالای برج پرت میکنم پایین و تو طول مسیر بهش شلیک میکنم😈 (عجب ادمیه ها، البته بگم اینا همش کرمای منن پس ریچارد گناهی نداره، راستی با ادرین خدافظی کنین چون فقط یکیشونو میتونم نجات بدم😐) نفس عمیقی کشیدم.. این دیگه پایان کار بود.. من دیگه قرار نیود نجات پبدا کنم.. مرینت حسابی گریش گرفته بود اما فقط بی صدا اشک میریخت.. ریچارد: تا ۳ میشمارم ادرین.. سه ثانیه وقت داری با زندگیت خداحافظی کنی.. ۱«۲«... / مرینت: یه لحظه وایسااا / ریچارد: چیه چی میخوای؟ / مرینت: اگه ادرینو بکشی نمیتونم حتی اثور کنم اقای اگراست چه بلایی سرت میاره.. تو به هر حال عمومی پس میخوام از خشم گابریل نجاتت بدم.. ادرین رو نکش! به جاش زندانیش کن و از پدرش درخواست پول کن.. اینجوری میتونی حسابی ازش خرازی کنی و بعدشم ادرین رو بهش تحویل بدی.. اما اگه بکشیش هیچ سودی نمیبری! (مرینت😐)
Marrinet❤: این تنها چیزی بود که برای نجاتش به ذهنم رسید.. حداقلش اینه زنده میمونه! تازشم، پول دادن به ریچارد برای ادم پولداری مثل اقای اگراست کاری نداره پس مطمئنم بهترین راه رو انتخاب کردم.. ریچارد یکم رفت تو فکر.. آدرین هم حسابی متعجب بود.. ریچارد: اما اینکار به اندازه کشتنش لذت نداره.. / مرینت: خب یکاری کن داشته باشه.. مثلا میتونی بعد از اینکه ولش کردی دوباره بگیریش و اونوقت بکشیش، اینجوری هیجانش هم بیشتره😁 / آدرین: عهه مرینت😐 / مرینت: چیه خب راست میگم دیگه.. ریچارد حسابی رفت تو فکر... خوبه حداقل برای اجرای نقشمون زمان کافی خریدم! (عه نقشه؟ کدوم نقشه😁😂) بعدچند دقیقه گفت: نه.. نمیخوام.. ترحیح میدم بکشمش.. کیفش بیشتره! / و کلت رو روی گردن آدرین فشار داد.. و باعث شد سرشو کج کنه.. مرینت: ولی اخه.. / ریچارد: دیگه حرف نزن واگرنه قبل این شازده باباتو میکشم! / ساکت شدم.. از شدت ترس و استرس حسابی عرق کرده بودم.. ریچارد: ۱ ؛؛؛؛؛ ۲؛؛؛؛؛؛ و... ۳! / من و ادرین همزمان چشمامونو بستیم.. صدای شلیک اومد و باعث شد تمام بدنم به لرزه دربیاد و قلبم از سینه کنده بشه.. یعنی واقعا دیگه اون چشمای سبز و گیرا رو نمیبینم؟ قطرات اشک بدون مجال از چشمام سرازیر میشدن.. جرعت باز کردن چشمامو نداشتم.. فقط دلم میخواست این رنج تموم بشه و زودتر بمیرم! (افکار مرینت تقریبا ۲ ثانیه شد) یهو صدای آشنایی شنیدم.. نینو: ریچارد دوپنچنگ! میدونی چند وقته دنبالتیم؟ با شنبدن صدای نینو جرعت پیدا کردم چشمامو باز کنم.. نینو، مکس، ایوان، کیم، آلیا، جولیکا، میلن و زویی.. به اضافه کلی پلیس که تمام محوطه رو محاصره کرده بودن.. همه مسلح بودن! چشمی چرخوندم و بعد لبخند روی لبام نشست وقتی ادرین رو سالم تو بغل ریچارد دیدم.. بله! صدای شلیک مال نینو بوده نه ریچارد! ریچارد بدجوری کپ کرده بود.. اونقدر که حتی یادش رفت لوله تفنگ دیگه روی سر ادرین نیست! ادرین با پشت بازو محکم زد به شکمش و همونطور که خودشو خلاص میکرد تفنگو از دستاش کش رفت.. افراد ریچارد و پلیس ها تفنگ هاشونو به سمت هم نشونه رفته بودن و هر کدوم منتظر دستور رئیسشون بودن! آدرین دوید سمت من... و قبل از اینکه بتونه بپرسه خوبی؟ بدون اینکه معطل کنم پریدم بغلش.. حالا گریه های بی صدام به ناله تبدیل شده بودن که سعی در خفه کردنشون داشتم.. ادرین هم بغلم کرد و همونطور که با موهام بازی میکرد با صدای ضعیف گفت: اروم مرینت.. اروم باش عزیزم😊
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان عزیز و دلبندم😄💕
داستان بدباشولیمالمنباش پارت ۳۳ توسط عاجی عزیزم نیایش یا همون کاربر «Eylool» منتشر شده😊
میتونید برید اونجا و بخونید😘
ممنون از اجی نیایش عزیزم💖
ببین به نظر من یه کلت بده دست سابین یکی هم دست تام البته میدونم داستانو نوشتی تموم شده ولی اینجوری هم با حاله برای داستان بعدیت بهش فک کن بعد سابین دلش نیاد مرینت رو بزنه تیر روس سر خودش بزاره و شلیک کنه
عجب ایدهای بهبه😂🚶
چقدر پروفت موده:)))))
مرسییییییی🤩🤩🤩🤩اجی بشیم تو پارت ۴۸ هم گفتم
و منی که از استرس عرق سرد کردم😱😱😱😱
عالی بود عاجی❤✌🏻🌚
آجی بنده اکانتمو عوض کردم ممد تستتمو منتشر نمی کرد 😢
عالی بود آجی;-)
عالی
راستی من دیانام باز پرو فایلم به فنا رفت
از عالی عالیتر بود فدات شممممم
میسی😘
اجی😐 صدبار نوشتم کامنتم منتشر نمیشه😐 بیا یه جایی که خودمونو به در و دیوار زدیم که ممد بزاره 😐 هرجور بود امتحان کردم کامنتم منتشر نمیشدددد بیا اونجا
چشم چشم اومدم😂
اجی پارت بعد چیشد؟😐💔 مثل اینکه باید وارد عمل بشممم دست و پاتو ببندم😐💔
نه نه لازم نیست عزیزکم نوشتمش تو بررسیه😂😐