امیدوارم دوست داشته باشید💖💖💖
لیدی باگ گفت : ما کجا هستیم لیدی باگ به دوروبرش نگاه کرد و ددپول دید که دستش را با زنجیر بستن که یهو صدای یه چیز وحشتناک آمد لیدی باگ گفت : وای خدای من باید از این جا فرار کنم لیدی باگ خودش به این ور اون زد و دستاش باز شد رفت سراغ ددپول و ددپول را می خواست بیدار کنه ددپول گفت: نه مامان بزرگ من واسه بستنی خوردن پیر شدم من ۳۸ سالمه لیدی باگ یه سیلی به صورت ددپول زد و گفت : باید با مامان بزرگت بهتر رفتار کنی اما یهو یه چیزی پشت سره لیدی باگ ظاهر شد و لیدی باگ را بیهوش کرد
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
ببخشید دیر شد ۳ داستان باهم میان واسه همین دیر شد😅
خیلی باحاله
ولی قر و قاطیه
ممنون
عالی بود 👌👍👏
ممنون