جدال خورشید و ماه!پارت۶

شدوماث:تا وقتی خانواده هاتون معجزه گر هاتون رو بدن به من مهمون مایید😈(معجزه گر مرینت آب و معجزه گر آدرین آتش)یکی از اون مردا اومد مرینت رو ببره تو همون اتاق که مرینت با یک حرکت بلن شد و با پای ی صندلی زد تو دهن اون مرد یکی هم اومد من رو ببره منم به تقلید از مرینت همون حرکت رو زدم، بعد دوتامون با یکم تلاش طناب هارو باز کردیم و از اونجا فرار کردیم رسیدیم به مرض، به مرینت نگاه کردم دستش خ#و$ن/ی بود انگار موقع باز کردن طناب ز%خ₩م£ی شده بود😕دستمال گردنش رو برداشتم و دور دستش بستم.💚:برو خونه دستت رو باند پیچی کن.❤:باشه...ام...آه.. 💚❤معضرت میخوام(هم زمان گفتن)

❤دیگه باید بریم خونه هامون. 💚درسته، خداحافظ.❤خداحافظ.از زبان ماریتا:مرینت خیلی دیر کرده بود قرارش خیلی طول کشیده بود بابا هم نگران شده بود، بهش گفتم پیش آلیاس اونارو که میشناسی حرفاشون طول میکشه، که مرینت اومد.دستش ز₩خ¥م€ی بود سریع طبیب رو خبر کردم.ماریتا:چی شده؟مرینت:داشتم میومدم که یکی من رو از پشت گرفت و بیهوشم کرد، دقتی بیدار شدم پشتم یکی بسته شده بود، اون پسر پادشاه خورشید بود، مارو بردن پیش یک دختری اسمش شدوماث هست فکر کنم، من با حرکت هایی که از ووشو بلد بودم خودم و اون پسره رو آزاد کردم.

فکر کنم داخل سرزمین باد بودیم. ماریتا:آها باشه(آدرین هم همینا رو گفت)《مرینت میره اتاقش》مرینت:من به این پسره حس عجیبی داشتم، من.....من....... من ع/ا@ش₩ق¥ش شدم!!!آره من ع£ا€ش₩ق¥ش شدم!!❤(واییییییی❤❤❤)

فکر کنم داخل سرزمین باد بودیم. ماریتا:آها باشه(آدرین هم همینا رو گفت)《مرینت میره اتاقش》مرینت:من به این پسره حس عجیبی داشتم، من.....من....... من ع/ا@ش₩ق¥ش شدم!!!آره من ع£ا€ش₩ق¥ش شدم!!❤(واییییییی❤❤❤)