10 اسلاید صحیح/غلط توسط: hasti انتشار: 2 سال پیش 772 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام به همگی، من برای اولین بارم هست که رمان می نویسم ♡امیدوارم خوشتون بیاد حتما نظرات خودتون رو بگید. ♡☆ رمان متفاوتی با بقیه رمان ها هست☆ناظر محترم همه ی قوانین رعایت شده پس لطفاً انشار بکن
ماه زیبا تر از هر شبی در آسمان میدرخشید و ستاره ها مانند پولک در آسمان خودنمایی میکردنند. باران تازه تمام شده بود، قطرات باران از روی برگ ها به زمین میچِکید. نسیم هوا همچون مادری صورت را نوازش میکرد. تنها صدا آب رود سن بود که به گوش میرسید. برج ایفل زیبا بود اما در شب بیشتر خود نمایی میکرد، چراغ های دور تا دور برج فضای بسیار رمان تیکی ایجاد میکرد که دل هر آدمی رو میبُرد. همه جا ساکت بود بدون کوچیک ترین صدایی، دستش رو روی دیوار ها میکشید *گابریل * شاید اشتباه شنیده بود *گابریل * اما نه درست شنیده اون خوب صاحب این صدا رو میشناخت. بیا اینجا عزیزم بیا. املی دست هایش را به سوی گابریل دراز میکند، گابریل بیا پیش من. املی درست رو به روی گابریل ایستاده بود، لباس سفید و بلندی که مثل فرشته ها شده بود بر تن داشت، درسته این همون لباسی بود که برای عروسیشون برای املی طراحی کرده بود. گابریل یادت نرفته که چه قولی دادی من منتظرم. گابریل با حسرت به صورت املی چشم دوخت، دستش را به سوی ص*و*ر*ت املی دراز کرد اما شیشه بزگی بین آنها به وجود آمد و ترک های زیادی روی شیشه به وجود آمد و بعد شکست اما املی دیگر پشت شیشه نبود ☆بابا☆ گابریل به آرامی سرش را چرخاند، همان لبخند همان چشم ها همان صورت معصوم و پاک
****************************از خواب پرید نفس نفس میزد صورتش خیس عَرَق بود. نمی دونست که باید خوش حال باشد یا ناراحت. این تکرا هر شب او بود هر شب این کابوسَش شده بود، باید از اینکه عزیز ترین آدم های زندگیش را در خواب میبیند خوشحال باشد، اما فقط عذاب و وجدانش را بیشتر میکند، اون نتوانست مراقب خانواده خودش باشد، این تکرار هر شب گابریل بود تکرار 15سال
از رو تخت بلند شد و رفت کنار میز پارچ آب را برداشت و در لیوان آب ریخت و خورد، لیوان رو روی میز گذاشت و رفت سمت بالکن، در بالکن را باز کرد و رفت کناره های نرده و به روبه رو خیره شد. غرق در فکر بود، چقدر دلش برای اون چشم ها تنگ شده، حاظر بود همه ثروتش رو بدهد تا فقط یک بار دیگر او را در آ*غ*و*ش خود بکشد شاید رنگ چشم هایش درست مثل املی بود اما چیزی در چشم های او وجود داشت که در چشم هیچکس دیده نمیشد (فلش بک) *****
☆مامان ☆املی: جانم ☆من کی بزرگ میشم.☆ املی تک خنده ای میکنه☆املی: برای چی ☆که چشم هام مثل تو قشنگ بشه☆. املی به پسر بچه 4 ساله خودش نگاه میکنه و لبخندی ته قلب ش میزنه به اینکه چه کار خوبی در حق خدا کرده که همچین جواهری به او داده
☆املی: تو همین الانش هم قشنگ ترین چشم های دنیا رو داری، چشم هات اونقدر قشنگ هستن که وقتی آدم بهشون نگاه میکنه توی چشم هات غرق میشه ☆ پسر بچه با صورت بچه گانه و تعجب که بیشتر از هر وقتی بانمک شده بود به مادرش نگاه میکند و بعد میگه: وقتی غرق شدی خودم نجاتت میدم ☆املی شروع میکنه به خندیدن، این پسر چقدر میتونه شیرین زبونی بکنه. لپ پسرش رو میکشه و بعد میگه ☆املی: به نظرم اول بابات رو نجات بده که وقتی میخواد باهات حرف بزنه تا دو ساعت بهت زل میزنه و جوری توی چشهات غرق میشه که 10نفر هم نمیتونن نجاتش بدن ☆گابریل که روی مبل روبه روی آنها نشسته بود و در حال برسی مدارک شرکت بود، نگاه طلب کارانه ای به املی میندازا ☆املی: مگه دروغ میگم ☆پسرک نگاهی به پدرش میندازه و یک لبخند دل نشین میزنه و میگه ☆بابا رو هم نجات میدم ☆این حرف باعث خنده گابریل و املی میشه، گابریل دست هایش رو به سوی پسر خود دراز میکنه، پسر هم از ب*غ*ل مادرش بیرون میرود و میپرد ب*غ*ل پدرش ☆گابریل: خیلی ممنون که نجاتم میدی ☆خواهش میکنم ☆گابریل ب*و*س*ه خیلی آرومی روی موهای پسرش میزند. پسری که همه زندگی اون و املی بود، شاید میشد گفت اونها خوشبخت ترین خانواده دنیا بودن غافل از اینکه همیشه این خوشی ها ادامه ندارد شاید مقصر اون و املی باشند ولی کسی که همه ی تلاشش رو کرد تا اتفاقی نیفته املی بود، تمام اون مدت توی زمانی که بیشتر از هر وقتی به گابریل احتیاج داشت گابریل تنهاش گذاشت.
دکتر ها املی رو جواب کرده بودن، اون نمیتونست بچه دار بشه اما در طی ۲یا ۳ سال بعد یک معجزه رخ داد، املی حامله شد و یک پسر به زبایی ماه و به درخشندگی خورشید به دنیا آورد، بعد از اون پسر شد ع*ز*ی*ز دُردونه گابریل و املی، شد شاهزاده اون عمارت، شد تمام ثروت گابریل و املی، شد چراغ اون عمارت. اما خوب تمام اون خوشی ها تمام شده بود. بعداز اون اتفاق عمارت آگرست شده بود یک عمارت بی روح، حتی خدمتکار ها هم دیگه انرژی برای کار کردن نداشتن ، دیگه صدای خنده های اون توی خونه نبود بجاش صدای گریه های املی که کل فضای خونه رو پر میکرد جایه گزین شده بود. نه املی دیگه املی سابق شد و نه گابریل، گابریل سابق شد. احساس املی به گابریل کم شده بود چون اون رو مقصر میدونست ولی خوب باز هم عاشقش بود. گابریل بعد از اون روز تبدیل به یک آدم خشک و بی روح شد، کافی بود کمی زود تر از ایرلند برگرده تا هیچ کدوم از این اتفاق ها نمی افتاد، واقعا نمیدوست که چرا پسرش همه ی ز*ن*د*گ*ی*ش، کسی که حاظر بود جونش رو بهش بده ولی هیچ وقت ناراحت نباشه رو با کار های شرکتش عوض کرد.
از توی فکر بیرون اومد، ساعت هنوز ۵نصف شب بود و قطعا کسی بیدار نبود، از بالکن بیرون اومد و رفت سمت اتاق کارش. رفت روبه روی تابلوی املی و دکمه ها را زد و به طبقه آخر رسید، همین طور که به طرف تابوت املی نزدیک تر میشد بُغضَش بیشتر میشد. همه قربانی اشتباه او شده بودن، دلش میخواست این بُغض لعنتی که 15 ساله عذابش میدهد را بشکند، رفت پشت تابوت املی و صندوق چه ای کوچیکی که در آنجا گذاشته بود را برداشت، درش را باز کرد و دفتر خاطرات املی رو برداشت و صندوق را سر جایش گذاشت و به اتاق کار خود برگشت. در اتاق رو قفل کرد و روی یکی از مبل ها نشست،( یک کتاب با جلد طلایی بود و همین طور یک جلد طلایی دیگر که کامل دفتر را پوشانده بود با چند تعداد حروف که رمز دفتر بود) گابریل رمز را زد و شروع کرد به خواندن صفحه ای که میخواهد.
۲۵ فوریه. پسرم وقتی برای اولین بار در دست هام گرفتم تو گریه میکردی و من سعی در آروم کردنت داشتم اما تو آروم نمیشدی و گریه میکردی. تو همیشه گریه میکردی و من نمیتونستم دلیلش رو بفهمم، همیشه خیلی کم غذا میخودری شاید ۳ یا ۴ قاشق، مهم نبود که چه غذایی هست، انگار هیچ غذایی برای تو به اندازه قابل قبول نبود. حتی گابریل هم نمیدونست که باید چه کار بکنه، البته من همیشه این خوصوصیت تو رو گردن گابریل مینداختم چون اونم درست مثل تو خیلی کم غذا میخورد. پدرت بیشتر مواقع سفر بود، رفتن به نیویورک رفتن به توکیو برگشتن به پاریس و رفتن به لندن و میلان، به خاطر همین بیشتر مواقع من و تو با هم بودیم ولی وقتی که گابریل از سفر برمیگشت سعی میکرد نبودش رو برامون جبران بکنه، همیشه وقتی به پارک میرفتیم تو خیلی زود با همه دوست میشُدی، همیشه دور پارک میدویدی و در آخر روی زمین میخوردی و زانو هات رو زخمی میکردی اما غافل از اینکه قطره ای اشک بریزی، لبخند میزدی و با همون صورت مظلوم و بچه گانه برای اینکه من ناراحت نشم میگفتی که نگران نباش مامانی چیزی نشده و دوباره شروع به دویدن میکردی. یادمه وقتی ۶سالت بود داشتی فیلم شمشیر بازی میدیدی و بعد از تموم شدن فیلم گفتی که میخوایی شمشیر بازی یاد بگیری، پدرت هم خواسته ات رو بر آورده کرد و تو رو توی کلاس شمشیر زنی ثبت نام کرد، تو شدی بهترین شمشیر زن انجمن همیشه در تمام مسابقه ها مقام اول رو میگرفتی. وقتی که ۸ سالت بود و تازه از سفر شانگهای برگشته بودیم، تو عاسق اون شهر شده بودی و میخواستی که زبان چینی یاد بگیری، با اینکه فقط ۸ سال داشتی اما هم زمان روی ۲ تا زبان کار میکردی. ما تو رو توی کلاس های مختلفی ثبت نام کردیم، زبان چینی، زبان ژاپنی، کلاس شمشیر زنی، کلاس پیانو، کلاس گیتار، کلاس عکاسی... هر روز درخواست ت از ما این بود که یک کلاس جدید ثبت نامت بکنیم و همین طور پدرت ازت خواست که مدلینگ رو شروع بکنی، اما من ازت میخواستم همه ی این ها رو کنار بزاری و کمی هم به فکر خودت باشی، تو داشتی روز به روز ضعیف تر رشد میکردی. همیشه روی درس هات تمرکز زیادی داشتی و در آخر سر درد بدی میگرفتی، تو شده بودی دانش آموز منتخب دبیرستان و واقعا این حقت بود چون من میدیدم با وجود سر درد چه جوری درس هات رو میخونی .
تو درست جلوی چشمم داشتی پرپر میشدی، خیلی لاغر و پژمرده شده بودی و من دلیل این رو نمیدونستم و فکر میکردم به خاطر کلاس ها و درس هات هست و من میخواستم که همه ی اون ها رو کنار بزاری و کمی استراحت بکنی، شاید خودخواهانه باشه ولی من فقط به فکر تو بودم، همه میتونن خود خواه باشن، تو خودخواه بودی، پدرت خودخواه بود، پس من هم میتونم خود خواه باشم. این طور نیست فیلیکس مامان. دیگه چشم های قشنگت اون معصومیت رو نداشت اون رنگ رو نداشت انگار دیگه نمیتونستی جایی رو ببینی. دکترها گفتن یک آنفولانزا خیلی بد گرفتی و چند تا دارویی ویتامین و گیاهی برات نوشتن، اما من خیلی مطمئن نبودم، که این یک آنفولانزا باشه، من وضیعت تو رو به پدرت گفتم اما اون گفت که فعلا نمیتونه برگرده پاریس، خیلی تعجب نکردم وقتی پای کار وسط باشه براش الویت اول میشه، اون من رو تنها گذاشت درست مثل تو، گذاشتید تنهایی با این کابوس روبه رو بشم. دوتا از آدم هایی که توی زندگیم بیشتر از هر چیزی ع*ا*ش*ق*ش*و*ن بودم تنهام گذاشتن، چرا؟ چرا هیچوقت بهم نگفتی که همیشه درد داشتی. چرا بهم نگفتی که همیشه این سردرد رو داشتی. چرا بهم نگفتی دلیل اینکه کم غذا میخوری اینه که با هر قاشق درد کل بدنت رو میگیره و در واقع با غذا خوردن هیچ چیزی درست نمیشه. چرا بهم نگفتی که اسرار اینکه کلاس های مختلف ثبت نامت بکنیم این هست که میخوای دردت رو فراموش بکنی. چرا بهم نگفتی وقت هایی که فکر میکردم که رفتی توی اتاقت که یکم استراحت بکنی، در واقع حس میکردی که همون لحظه میخوای غش بکنی و میرفتی توی اتاقت و روی تخت داز میکشیدی تا شاید کمی حالت بهتر بشه، اما هیچ وقت حالت بهتر نشد، دلم میخواد داد بزنم بگم چرا آخه چرا این کار
رو با خودت کردی چرا با من کردی به خاطر اینکه یک خوشحالی زودگذر بهم بدی.
وقتی دارو هات رو برات می آوردم و مبدادم که بخوری لبخند میزدی و میگفتی که حالت بهتره ولی من میدونستم که بعضی از شب ها از درد زیر پتو گریه میکنی. خیلی سخته که بچت درد بکشه ولی حتی یک نفر هم نتونه کمکش بکنه پس این دکتر ها به چی د*ر*د*ی میخورن هر کدوم یک تشخیص دادن و دارو های مختلفی تجویز کردن ولی هیچ کدوم فایده ای نداشت. همه ی مادر ها از اینکه بچه هاشون لبخند میزنن خوشحال میشن ولی من تمام وجودم رو غم و استرس میگیره که شاید این آخرین لبخند تو باشه. موقع خواب دست هات رو میگرفتم و تا صبح نگاه میکردم شاید به نظر دیوانگی باشه اما برای من که مادرم و میدیدم که شب ها بچم از درد توی خواب گریه میکنه یک شکنجه بود من دیوانه نبودم فقط از خدا یک فرصت میخواستم یک معجزه، اما هیچ وقت این معجزه رخ نداد، اول صبح بود دست هات سرد بود، صورت سفیدت بیشتر از قبل سفید شده بود، دیگه لبخندی روی لب هات نبود، بی اختیار شروع به جیغ کشیدن کردم، التماس میکردم، گریه میکردم، خودم رو م*ی*ز*د*م من از خدا چیزه زیادی میخواستم نه من فقط فیلیکسم رو میخواستم. بچه ی من فقط 15 سالش بود، پاره ی تنم، خدمتکار ها همه اومدن توی اتاق ولی خودشون شروع به گریه کردن. همون روز گابریل برگشت، هه الان که دیگه بچم نیست، الان که دیگه فیلیکسم رفته. نمیخواستم ببینمش هیچ کس رو نمیخواستم ببینم من فقط بچم رو میخوام، اون عمارت شاد که صدای خنده و شادی فیلیکس توش بود حالا شده بود خونه ی ارواح همه جا فقط رنگ سیاه، لباس سیاه، گابریل اون روز یک تصمیم گرفت اون دو تا معجزه گری که قبلا توی کوهستان شانگهای پیدا کرده بودیم رو برداشت و میخواست با معجزه گر طاووس یک سنتی مانستر بسازه.
ولی من معجزه گر رو از اون گرفتم و خودم این کار رو کردم یک سنتی مانستر از فیلیکس ساختم ولی هیچ چیزیش شبیه اون نبود ، اون سنتی ماستر چشم های سرد و بی روحی داشت درست برعکس فیلیکس اخلاقش خیلی سرد بود من نتونستم اون موضوع رو تحمل بکنم و برای همین من اون سنتی مانستر رو به خواهرم آملی سپردم و یک سنتی مانستر درست مثل خودت مهربون ساختم و برای اینکه بد شانسی نیاره اسمش رو گذاشتم (آدرین) ولی معجزه گر ترک برداشت و در آخر کسی که مریض شد من بودم به خاطر اینکه من زیاد از اون معجزه گر کار کشیدم. من آموک دو تا سنتی مانستر ها رو توی انگشتر های خودم و پدرت گذاشتم، انگشتر دوقلو های گراهام دِ وانیلی ، همیشه وقتی داستانش رو برات میگفتم صورتت پر از شور و نشاط میشد، تو عاشق این انگشتر ها بودی. حتی روز های آخر این داستان تنها چیزی بود که میشد باعث بشه تو از ته دل لبخند بزنی، انگار برای اولین باره که این داستان رو میشنیدی. من و گابریل خیلی سفت و خست مراقب آدرین بودیم تا اتفاقی که برای تو افتاد برای اون نیفته اون مثل تو مهربون بود اما نه به اندازه تو چشم هاش همون رنگ بود اما دیگه اون چشم ها نبود، شبیه تو بود اما علایق و تنفراتش با تو فرق داشت ما برای امنیت بیشتر همه ی خدمت کار ها رو اخراج کردیم نمی زاشتیم که بدون بادیگارد بره بیرون ما آدرین رو تا جایی که میشد از همه ی مردم پنهان میکردیم و حتی به مدرسه هم نمیفرستادیم . من میفهمم وقته گابریل نگاهش میکنه چقدر حسرت توی دلش هست، شاید گابریل تظاهر بکنه که مثل پسرش میمونه ولی باهاش خیلی سرد رفتار میکنه ، اون با دیدن آدرین آتیش دلش بیشتر میشه، من هم سعی میکنم با گذروندن وقتم با آدرین از فکر تو بیام بیرون اما فقط حالم بدتر میشه و بیشتر به فکرت می افتم، شاید من اون دو تا سنتی مانستر رو پسر های خودم قبول نداشته، ولی با این حال من اون ها رو دوست دارم، اون دو تا قربانی این اشتباه ما شدن. ما هیچ وقت تولد آدرین رو جشن نمیگرفتیم چون اون روز بدترین روز من و گابریل بود، اون روز تو رو از دست داده بودیم، حاظر بودم ب*م*ی*ر*م اما با چشم های خودم ج*ن*ا*ز*ه جگر گوشه ام رو نبینم، کی فکرش رو میکرد پسر من پسری که توی مدرسه به شیطونی و باهوشی معروف بود هر روز داره درد میکشه. اون هر روز درد میکشید ولی برای اینکه من و گابریل رو ناراحت نکنه به روی خودش نمی آورد، نمیدونم چطوری اما با دردی که داشتی باز هم شیطون بودی، همیشه با هم توی باغچه ها گل های مختلف می کاشتیم و بعضی وقت ها شلنگ آب رو میگرفتیم و هم رو خیس میکردیم. یک بار که داشتیم هم دیگه رو خیس میکردیم گابریل هم روی صندلی نشسته بود و داشت میخندید و فیلم میگرفت، من هم از حرس شلنگ رو طرف گابریل گرفتم موش آب کشیدش کردم، بیچاره تا چند دقیقه توی شک بود. هیچ وقت اون روز ها از ذهنم نمیره، نباید هم بره مگه میشه آدم بهترین خاطرات عمرش رو از یاد ببره.
دفتر رو بست، یک نفس عمیق کشید تا بُغضَش نترکد. به ساعت نگاهی انداخت، ساعت 8 صبح شده بود دفتر را توی جلدش گذاشت و رمز دفتر رو هم فعال کرد هه حتی رمز دفتر خاطره هم اسم فیلیکس بود. دفتر را گذاشت پشت گاو صندوق تابلو املی و بعد درش را بست، قفل در را باز کرد و رفت توی اتاقش و لباس هایش رو عوض کرد . چرا نمیتونه از فکرش بیاد بیرون *********** (فلش بک)********************** ☆خوشگل ترین چشم های دنیا مال کیه؟ ☆ با یک لبخند ملیح جواب داد من ☆ خیلی حس نمیکنی که خود شیفته ای؟ ☆امممم مال پسر آقای گابریل آگرست ☆حالا خوب شد. خوب حالا بهترین بابای دنیا کیه ☆ اممممممممم نمیدونم اگه تو فهمیدی به منم بگو ☆که نمیدونی ها؟ ☆گابریل میوفته دنبال فیلیکس و فیلیکس هم یک جیغ گوش خراش که تا 10 تا خونه اون ور تر میرفت کشید و فرار کرد ☆که نمیدونی ها ☆ماماااان نگاه آقا شوهرت بکن ☆عجب رویی داری تو بچه ☆ پسر کوه ندارد نشان از پدر ☆منظور ☆هیچی گفتم که یه چیزی گفته باشم ☆وایسا کاریت ندارم ☆قلط کردم تو بهتریییییییین بابا ی دنیایی ☆ اها حالا شد، از اولش میگفتی خیال خودت رو راحت میکردی ☆ اینکه بهترین بابای خدایی شکی توش نیست، من میخواستم شما یک ورزشی کرده باشی ☆عجب ☆ بله دیگه ☆*****************
آبی به دست و صورتش میزنه ،(گابریل: هه بهترین پدر دنیا، من چجور پدری بودم که کار رو به پسرم ترجیه دادم) از اتاق بیرون اومد، ناتالی هم هم زمان با او از اتاقش بیرون اومد (ناتالی: صبح بخیر قربان) گابریل فقط سرش را تکان داد و مثل همیشه رفت توی اتاق کارش، قبل از اینکه وارد بشه، به ناتالی نگاه کرد (گابربل: صبحانه ام رو بیار توی اتاقم)(ناتالی: چشم) و بعد رفت توی اتاقش*************
مطمئن ام پدرم امروز رو هم صبحانه اش رو توی اتاقش میخوره (پلک: چه بهتر منم میتونم باهات صبحانه بخورم، یادت رفته چند ماه پیش که داشتید با هم صبحانه میخوردید، من توی جیب تو بودم و هر لحظه ممکن بود بیام وسط میز و کل صبحانه رو یک جا بخورم) از بس شکمو هستی، راستی مگه تو به غیر از پیر برای چیزه دیگه ای هم ح*م*ل*ه میکنی؟(پلک: عرضم به حضورت که صاحب عزیز خیلی داری حرف میزنی برو صبحانه ات رو بخور که مدرسه ات دیر نشه.) ای وای مدرسهههههه دیرم شد
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
پارت بعدی رو کی میزاری؟
دیگه توی این اینجا چیزی نمیزارم حساب جدید با ایمل جدید باز کردم
بابت تب متاسفم لاولی؛-؛
ولی بهش نیاز داریم؛-؛
دنجر چهارمین ممبرشو از دست داد و به یه بوی جهت عضویت در گروه نیاز داریم🌻
برای حضور در دنجر تست مربوطه رو چک کنید؛تشکر🌻
میشه پین کنین؟؛-؛
و به عنوان تشکر از شما سه تا از تستاتون لایک شد🌻💜